انداز
لغتنامه دهخدا
انداز.[ اَ ] (اِمص ) به معنی مصدر است که انداختن باشد. (از برهان قاطع). عمل انداختن . (فرهنگ فارسی معین ).
- بارانداز ؛ آنجا که بار فرود می آورند: بارانداز کشتی .
- پاانداز ؛ آنچه بزیر پا می اندازند. و رجوع به پاانداز شود.
- || قواد، دلال محبت . جاکش . (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
- پس انداز ؛ صرفه جویی . کنار گذاشتن پولی از روی درآمد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
- پشت هم انداز ؛ حقه باز. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود.
- پشت هم اندازی ؛ حقه بازی . حیله گری . تزویر. و رجوع به همین ماده در حرف «پ » شود.
- پشت هم اندازی کردن ؛ پشت هم انداختن . (از فرهنگ فارسی معین ).
- پیش انداز ؛ آنکه پیش اندازد. آنکه سبقت دهد. (از فرهنگ فارسی معین ).
- || کسی که بجلو راند. (از فرهنگ فارسی معین ).
- || پارچه ای که در وقت طعام خوردن بروی زانو گسترند. دستارخوان : یک عدد صراحی نقره مملو از رواح ریحانی ... با پیاله ٔ طلا و پیش انداز زربفت از پی او فرستادند. (عالم آرا ج 2 ص 624)(از فرهنگ فارسی معین ).
- || رشته ٔ جواهر که زنان از گردن آویزند و در پیش سینه قرار دهند. (فرهنگ فارسی معین ).
- تیرانداز ؛ تیراندازنده :
بخل کش دادده و شیرکش و زهره شکاف
تیغکش باره فکن نیزه زن و تیرانداز.
شرط عقل است صبر تیرانداز.
چهارصد مرد تیرانداز که خدمت او بودند همه خطا کردند. (گلستان سعدی ).
چشمان ترک و ابروان جان را بناوک می زنند
یارب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را.
سپرت می بباید افکندن
ای که دل میدهی به تیرانداز.
باکم از ترکان تیرانداز نیست
طعنه ٔ تیرآورانم میکشد.
- تیراندازی ؛ عمل تیر انداختن :
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هرآن کس که کمانی دارد.
- چرخ انداز ؛ کماندار. (برهان قاطع) :
جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان ).
و رجوع به چرخ انداز در حرف «چ » شود.
- چشم انداز ؛ مساحتی از دشت یا تپه و کوه که چشم آنرا ببیند. منظره . (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به چشم انداز شود.
- چشم انداز شدن ؛ از بالا نظر کردن .
- || غافل بودن از... تغافل کردن از... (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به چشم انداز شدن شود.
- حکم انداز ؛ تیرانداز ماهر که در تیراندازی خطا نکند. (از یادداشت مؤلف ).
- خاک انداز ؛ بیلچه ای که خاک و خاکروبه و خاکستر و امثال آنها بدان ، بدور اندازند. (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به خاک انداز و خاک انداختن شود.
- خمپاره انداز ؛ سلاحی شبیه توپ که بدان خمپاره اندازند.
- دست انداز ؛ گودی و ناهمواری در راه : این راه دست انداز دارد.
- ژوبین انداز ؛ پرتاب کننده ٔ ژوبین (زوبین ).
- سراندازی ؛ انداختن سر. فدا کردن سر :
اگر کلاله ٔ مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی .
و رجوع به سرانداز و سراندازی در حرف «س » شود.
- سنگ انداز ؛ عمل سنگ انداختن :
ز سنگ انداز او سنگی که جستی
پس از قرنی سر گردون شکستی .
- || سنگ انداز و سنگ اندازان ، جشن آخر ماه شعبان است که اکنون کلوخ انداز و کلوخ اندازان گویند. (از حاشیه ٔ دیوان مختاری چ جلال الدین همایی ص 227) :
یکی ترانه درانداز حسب حال که هست
خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز.
- شلنگ انداز ؛ کسی که شلنگ (قدم بلند) برمیدارد. (از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
- || راه رفتن در حال شلنگ اندازی . (از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
- شلنگ انداز رفتن ؛ با گامهای بلند راه رفتن .
- غلطانداز ؛ چیزی یا کسی که مردم را بغلط می اندازد. چیزی یا کسی که ظاهرش جز باطنش است .
- کمندانداز ؛ آنکه کمند را برای اسیر کردن دشمن یا صید حیوان بسوی او بیندازد. کمندافکن . (از فرهنگ فارسی معین ).
- کمنداندازی ؛ عمل کمندانداز :
صید مطلب نکند جز به کمنداندازی
هرکه قطع نظر از عالم اسباب کند.
مخلص کاشی (از فرهنگ فارسی معین از بهار عجم ) (آنندراج ).
- گوهراندازی ؛ دور انداختن گوهر. کنایه از اعراض از مال اندوزی . و رجوع به گوهراندازی در حرف «گ » شود.
- ناوک انداز ؛ اندازنده ٔ ناوک . پرتاب کننده ٔ ناوک . و رجوع به ناوک انداز درحرف «ن » شود.
- نفطانداز ؛ وسیله ای که بدان نفط می انداختند (در جنگهای قدیم ).
- || کسانی که نفط پرتاب می کردند (در جنگهای قدیم ).
- نفطاندازی ؛ عمل نفط انداختن : هندوی نفطاندازی همی آموخت .(گلستان از کلیات سعدی چ مصفا ص 114).
|| قصد و میل نمودن . (برهان قاطع) (هفت قلزم ). قصدکردن . (جهانگیری ). قصد و آهنگ . (رشیدی ) (انجمن آرا)(آنندراج ). قصد. (غیاث اللغات ). قصد و میل . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). قصد و عزم . (از شعوری ج 1 ورق 109) :
باز ابرو کرد بالا ترک تیرانداز من
عالمی را کشت و دارد این زمان انداز من .
گر مرغ سازند از گلم بر بامش افتم از هوا
خواهم شد آخر صید او میدانم از انداز خود.
شدند آن هژبران آهو شکار
برانداز آهو بر آهو سوار.
انداز بلند است خدا آرد راست ؟ (آنندراج ). || (اِ) اندازه و مقیاس و مقدارچیزی . (برهان قاطع) (هفت قلزم ). مقدار چیزی . (رشیدی ). مقدار و مقیاس چیزی . (سروری ). قیاس . (برهان قاطع)(ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). اندازه و مقدار چیزی . (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). مقدارو مقیاس . (انجمن آرا). اندازه . مقیاس . مقدار. (فرهنگ فارسی معین ) :
اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.
به طینوش گفت این نه مقدار اوست
برانداز آن کو پرستار اوست .
تو هستی زن و مرد من پس نخست
ز من باید انداز فرهنگ جست .
از رنج درون خسته ام هیچ مپرس
از حال دل شکسته ام هیچ مپرس
انداز پرش رفته ز یادم عمریست
ای دوست زبان بسته ام هیچ مپرس .
سلطان خدیجه بیگم بنت کلبعلیخان (از یادداشت مؤلف ).
- بانداز ؛ باندازه :
دگر گفت کوشش بانداز و بیش
چه گویی کز آن دو کدام است پیش .
و رجوع به باندازه در ترکیبات اندازه شود.
- برانداز ؛ تخمین . سنجش . برآورد.
- برانداز کردن ؛ برآورد کردن . سنجیدن .
- بی انداز ؛ بی اندازه . بی قیاس :
جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز.
کی تواند خرید جز دانا
بچنین مال ناز بی انداز.
و رجوع به بی اندازه در ترکیبات اندازه شود.
|| قدر و مرتبه .(انجمن آرا) (آنندراج ). مقدار و مرتبه . (غیاث اللغات ). شایستگی . لیاقت . مقام :
بزرگان که بودند با او [ رستم ] بهم
برنج و بجنگ و بشادی و غم
براندازشان یک بیک هدیه داد[ کیخسرو ]
از ایوان خسرو برفتند شاد.
بهنگام گوید سخن پیش شاه
سزا دارد انداز هرکس نگاه .
|| حمله کردن . (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (آنندراج ). حمله . (ناظم الاطباء). || قدرت . || حال . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || حدس . (ناظم الاطباء). تخمین کردن . (از شعوری ج 1 ورق 109).
- انداز رسا ؛ کنایه از فکر رسا و طرزی که هر کسی را پسند آید. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ).
|| مجازاً به معنی برجستن است . (از آنندراج ) :
گرچه دوری ز درش داشت بسی باز مرا
شوق افکند در آن کو به یک انداز مرا.
|| ادای دلپذیر. (غیاث اللغات ). ادای دلپسند. (آنندراج ). || اندود دیوار. || گچ و ابزار و آلت و ماله ٔ گچ مالی . (از ناظم الاطباء). || (نف ) در ترکیب بجای «اندازنده » نشیند تیرانداز. سنگ انداز. (فرهنگ فارسی معین ). اندازنده و افگننده و پرت کننده و افشاننده و پیمانه کننده و در این معانی همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء) . اندازنده . (رشیدی ). || قصدکننده . || (فعل امر) میل نمای و قصد کن . (برهان قاطع) (از هفت قلزم ) .
- بارانداز ؛ آنجا که بار فرود می آورند: بارانداز کشتی .
- پاانداز ؛ آنچه بزیر پا می اندازند. و رجوع به پاانداز شود.
- || قواد، دلال محبت . جاکش . (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
- پس انداز ؛ صرفه جویی . کنار گذاشتن پولی از روی درآمد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ).
- پشت هم انداز ؛ حقه باز. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود.
- پشت هم اندازی ؛ حقه بازی . حیله گری . تزویر. و رجوع به همین ماده در حرف «پ » شود.
- پشت هم اندازی کردن ؛ پشت هم انداختن . (از فرهنگ فارسی معین ).
- پیش انداز ؛ آنکه پیش اندازد. آنکه سبقت دهد. (از فرهنگ فارسی معین ).
- || کسی که بجلو راند. (از فرهنگ فارسی معین ).
- || پارچه ای که در وقت طعام خوردن بروی زانو گسترند. دستارخوان : یک عدد صراحی نقره مملو از رواح ریحانی ... با پیاله ٔ طلا و پیش انداز زربفت از پی او فرستادند. (عالم آرا ج 2 ص 624)(از فرهنگ فارسی معین ).
- || رشته ٔ جواهر که زنان از گردن آویزند و در پیش سینه قرار دهند. (فرهنگ فارسی معین ).
- تیرانداز ؛ تیراندازنده :
بخل کش دادده و شیرکش و زهره شکاف
تیغکش باره فکن نیزه زن و تیرانداز.
شرط عقل است صبر تیرانداز.
چهارصد مرد تیرانداز که خدمت او بودند همه خطا کردند. (گلستان سعدی ).
چشمان ترک و ابروان جان را بناوک می زنند
یارب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را.
سپرت می بباید افکندن
ای که دل میدهی به تیرانداز.
باکم از ترکان تیرانداز نیست
طعنه ٔ تیرآورانم میکشد.
- تیراندازی ؛ عمل تیر انداختن :
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هرآن کس که کمانی دارد.
- چرخ انداز ؛ کماندار. (برهان قاطع) :
جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان ).
و رجوع به چرخ انداز در حرف «چ » شود.
- چشم انداز ؛ مساحتی از دشت یا تپه و کوه که چشم آنرا ببیند. منظره . (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به چشم انداز شود.
- چشم انداز شدن ؛ از بالا نظر کردن .
- || غافل بودن از... تغافل کردن از... (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به چشم انداز شدن شود.
- حکم انداز ؛ تیرانداز ماهر که در تیراندازی خطا نکند. (از یادداشت مؤلف ).
- خاک انداز ؛ بیلچه ای که خاک و خاکروبه و خاکستر و امثال آنها بدان ، بدور اندازند. (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به خاک انداز و خاک انداختن شود.
- خمپاره انداز ؛ سلاحی شبیه توپ که بدان خمپاره اندازند.
- دست انداز ؛ گودی و ناهمواری در راه : این راه دست انداز دارد.
- ژوبین انداز ؛ پرتاب کننده ٔ ژوبین (زوبین ).
- سراندازی ؛ انداختن سر. فدا کردن سر :
اگر کلاله ٔ مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی .
و رجوع به سرانداز و سراندازی در حرف «س » شود.
- سنگ انداز ؛ عمل سنگ انداختن :
ز سنگ انداز او سنگی که جستی
پس از قرنی سر گردون شکستی .
- || سنگ انداز و سنگ اندازان ، جشن آخر ماه شعبان است که اکنون کلوخ انداز و کلوخ اندازان گویند. (از حاشیه ٔ دیوان مختاری چ جلال الدین همایی ص 227) :
یکی ترانه درانداز حسب حال که هست
خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز.
- شلنگ انداز ؛ کسی که شلنگ (قدم بلند) برمیدارد. (از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
- || راه رفتن در حال شلنگ اندازی . (از فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
- شلنگ انداز رفتن ؛ با گامهای بلند راه رفتن .
- غلطانداز ؛ چیزی یا کسی که مردم را بغلط می اندازد. چیزی یا کسی که ظاهرش جز باطنش است .
- کمندانداز ؛ آنکه کمند را برای اسیر کردن دشمن یا صید حیوان بسوی او بیندازد. کمندافکن . (از فرهنگ فارسی معین ).
- کمنداندازی ؛ عمل کمندانداز :
صید مطلب نکند جز به کمنداندازی
هرکه قطع نظر از عالم اسباب کند.
مخلص کاشی (از فرهنگ فارسی معین از بهار عجم ) (آنندراج ).
- گوهراندازی ؛ دور انداختن گوهر. کنایه از اعراض از مال اندوزی . و رجوع به گوهراندازی در حرف «گ » شود.
- ناوک انداز ؛ اندازنده ٔ ناوک . پرتاب کننده ٔ ناوک . و رجوع به ناوک انداز درحرف «ن » شود.
- نفطانداز ؛ وسیله ای که بدان نفط می انداختند (در جنگهای قدیم ).
- || کسانی که نفط پرتاب می کردند (در جنگهای قدیم ).
- نفطاندازی ؛ عمل نفط انداختن : هندوی نفطاندازی همی آموخت .(گلستان از کلیات سعدی چ مصفا ص 114).
|| قصد و میل نمودن . (برهان قاطع) (هفت قلزم ). قصدکردن . (جهانگیری ). قصد و آهنگ . (رشیدی ) (انجمن آرا)(آنندراج ). قصد. (غیاث اللغات ). قصد و میل . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). قصد و عزم . (از شعوری ج 1 ورق 109) :
باز ابرو کرد بالا ترک تیرانداز من
عالمی را کشت و دارد این زمان انداز من .
گر مرغ سازند از گلم بر بامش افتم از هوا
خواهم شد آخر صید او میدانم از انداز خود.
شدند آن هژبران آهو شکار
برانداز آهو بر آهو سوار.
انداز بلند است خدا آرد راست ؟ (آنندراج ). || (اِ) اندازه و مقیاس و مقدارچیزی . (برهان قاطع) (هفت قلزم ). مقدار چیزی . (رشیدی ). مقدار و مقیاس چیزی . (سروری ). قیاس . (برهان قاطع)(ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). اندازه و مقدار چیزی . (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). مقدارو مقیاس . (انجمن آرا). اندازه . مقیاس . مقدار. (فرهنگ فارسی معین ) :
اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.
به طینوش گفت این نه مقدار اوست
برانداز آن کو پرستار اوست .
تو هستی زن و مرد من پس نخست
ز من باید انداز فرهنگ جست .
از رنج درون خسته ام هیچ مپرس
از حال دل شکسته ام هیچ مپرس
انداز پرش رفته ز یادم عمریست
ای دوست زبان بسته ام هیچ مپرس .
سلطان خدیجه بیگم بنت کلبعلیخان (از یادداشت مؤلف ).
- بانداز ؛ باندازه :
دگر گفت کوشش بانداز و بیش
چه گویی کز آن دو کدام است پیش .
و رجوع به باندازه در ترکیبات اندازه شود.
- برانداز ؛ تخمین . سنجش . برآورد.
- برانداز کردن ؛ برآورد کردن . سنجیدن .
- بی انداز ؛ بی اندازه . بی قیاس :
جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز.
کی تواند خرید جز دانا
بچنین مال ناز بی انداز.
و رجوع به بی اندازه در ترکیبات اندازه شود.
|| قدر و مرتبه .(انجمن آرا) (آنندراج ). مقدار و مرتبه . (غیاث اللغات ). شایستگی . لیاقت . مقام :
بزرگان که بودند با او [ رستم ] بهم
برنج و بجنگ و بشادی و غم
براندازشان یک بیک هدیه داد[ کیخسرو ]
از ایوان خسرو برفتند شاد.
بهنگام گوید سخن پیش شاه
سزا دارد انداز هرکس نگاه .
|| حمله کردن . (برهان قاطع) (هفت قلزم ) (آنندراج ). حمله . (ناظم الاطباء). || قدرت . || حال . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). || حدس . (ناظم الاطباء). تخمین کردن . (از شعوری ج 1 ورق 109).
- انداز رسا ؛ کنایه از فکر رسا و طرزی که هر کسی را پسند آید. (غیاث اللغات ) (از آنندراج ).
|| مجازاً به معنی برجستن است . (از آنندراج ) :
گرچه دوری ز درش داشت بسی باز مرا
شوق افکند در آن کو به یک انداز مرا.
|| ادای دلپذیر. (غیاث اللغات ). ادای دلپسند. (آنندراج ). || اندود دیوار. || گچ و ابزار و آلت و ماله ٔ گچ مالی . (از ناظم الاطباء). || (نف ) در ترکیب بجای «اندازنده » نشیند تیرانداز. سنگ انداز. (فرهنگ فارسی معین ). اندازنده و افگننده و پرت کننده و افشاننده و پیمانه کننده و در این معانی همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء) . اندازنده . (رشیدی ). || قصدکننده . || (فعل امر) میل نمای و قصد کن . (برهان قاطع) (از هفت قلزم ) .