انجمن شدن
لغتنامه دهخدا
انجمن شدن . [ اَ ج ُ م َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گردآمدن . دور هم جمع شدن . مجلس ترتیب دادن . انبوه شدن :
پریچهره هر روز صد چنگ زن
بشادی بدرگه شدی انجمن .
چو نزدیک کاوس شد پیلتن
همه سرفرازان شدند انجمن .
همه نامداران شدند انجمن
چو دستان و چون قارن رزم زن .
سپه سر بسر بر در پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن .
- انجمن شدن بر کسی یا چیزی ؛ بدوراو جمع شدن . در گرد وی فراهم آمدن و بر او جمع شدن :
در کاخ بگشاد فرزند شاه
بر او انجمن شد ز هر سو سپاه .
بخاک اندر آمد سر تاجدار
بر او انجمن شد فراوان سوار.
چو ضحاک بر تخت شد شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار.
در جادوییها به افسون ببست
بر او سالیان انجمن شد دو شست .
همه خیل کابل شدند انجمن
بر آن کشته پیلان پولادتن .
پریچهره هر روز صد چنگ زن
بشادی بدرگه شدی انجمن .
چو نزدیک کاوس شد پیلتن
همه سرفرازان شدند انجمن .
همه نامداران شدند انجمن
چو دستان و چون قارن رزم زن .
سپه سر بسر بر در پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن .
- انجمن شدن بر کسی یا چیزی ؛ بدوراو جمع شدن . در گرد وی فراهم آمدن و بر او جمع شدن :
در کاخ بگشاد فرزند شاه
بر او انجمن شد ز هر سو سپاه .
بخاک اندر آمد سر تاجدار
بر او انجمن شد فراوان سوار.
چو ضحاک بر تخت شد شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار.
در جادوییها به افسون ببست
بر او سالیان انجمن شد دو شست .
همه خیل کابل شدند انجمن
بر آن کشته پیلان پولادتن .