انباشتن
لغتنامه دهخدا
انباشتن . [ اَم ْ ت َ ] (مص ) پر کردن و مملو گردانیدن و انبار نمودن . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ). آکندن . ممتلی کردن . امتلاء. (یادداشت مؤلف ). کبس . (تاج المصادر بیهقی ). پر کردن جای عمیق بخاک و جز آن . (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). انباردن :
بدان کرد شاید نهان آفتاب
بدین شاید انباشت دریای آب .
درم زیر خاک اندر انباشتن
به از دست پیش کسان داشتن .
به دُم رود جیحون بینباشتی
به دَم زنده پیلی بیوباشتی .
جهان گشتی و رنج برداشتی
چو گنجی بینباشت بگذاشتی .
جهان انباشت گوش من بسیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن .
جوانان لشکر خندق بینباشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 258). از خار و خاشاک و... بتعاون دستها فراهم آوردند و غوران خندق بینباشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ای دریغا گنج را بگذاشتم
آب حیوان را بخاک انباشتم .
زانباشتن چاه زنخدانْش بمشک
معلومم شد که دل برون ناید از او.
|| افشاندن . (ناظم الاطباء) :
ز بدکار چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن .
|| خیسانیدن . || ممزوج کردن . || خراب و ویران نهادن . (ناظم الاطباء).
- انباشته شدن ؛ انکباس . اندفان . (تاج المصادر بیهقی ).
- برانباشتن ؛ پر کردن . انباردن :
ور سر بکشد خرد ز هشیاری
بر پشتش بار دین برانبارد.
جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی برمینبار جور.
بدان کرد شاید نهان آفتاب
بدین شاید انباشت دریای آب .
درم زیر خاک اندر انباشتن
به از دست پیش کسان داشتن .
به دُم رود جیحون بینباشتی
به دَم زنده پیلی بیوباشتی .
جهان گشتی و رنج برداشتی
چو گنجی بینباشت بگذاشتی .
جهان انباشت گوش من بسیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن .
جوانان لشکر خندق بینباشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 258). از خار و خاشاک و... بتعاون دستها فراهم آوردند و غوران خندق بینباشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ای دریغا گنج را بگذاشتم
آب حیوان را بخاک انباشتم .
زانباشتن چاه زنخدانْش بمشک
معلومم شد که دل برون ناید از او.
|| افشاندن . (ناظم الاطباء) :
ز بدکار چشم بهی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن .
|| خیسانیدن . || ممزوج کردن . || خراب و ویران نهادن . (ناظم الاطباء).
- انباشته شدن ؛ انکباس . اندفان . (تاج المصادر بیهقی ).
- برانباشتن ؛ پر کردن . انباردن :
ور سر بکشد خرد ز هشیاری
بر پشتش بار دین برانبارد.
جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی برمینبار جور.