الفختن
لغتنامه دهخدا
الفختن . [ اَ ف َ ت َ ] (مص ) بمعنی الفاختن . (فرهنگ جهانگیری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ میرزا ابراهیم ). اندوختن . (از فرهنگ اسدی ). در نسخه ای از فرهنگ اسدی ذیل الفخت آمده : الفخت چنان بود که گویی بیندوخت و گرد آورد - انتهی . کسب کردن . گرد کردن . الفغدن . الفیدن . الفنجیدن . فعل ماضی آن الفخت و بیلفخت و بلفخت بمعنی بیندوخت . (از فرهنگ اسدی ) (از فرهنگ رشیدی ) (از هفت قلزم ) :
با خردومند بیوفا بود این بخت
خویشتن خویش رابکوش تو یک لخت
بخور و بده که پر پشیمان نبود
هرکه بخورد و بداد از آنک بیلفخت .
اگر قارون شوی زالفختن مال
شوی در زیر پای خاک پامال .
آنکه مرادش درم الفختن است
پیشه ٔ او سوختن و سختن است .
بجز وی کیست کاندر پادشاهی
بعدل و داد نام نیک الفخت .
با خردومند بیوفا بود این بخت
خویشتن خویش رابکوش تو یک لخت
بخور و بده که پر پشیمان نبود
هرکه بخورد و بداد از آنک بیلفخت .
اگر قارون شوی زالفختن مال
شوی در زیر پای خاک پامال .
آنکه مرادش درم الفختن است
پیشه ٔ او سوختن و سختن است .
بجز وی کیست کاندر پادشاهی
بعدل و داد نام نیک الفخت .