افشردن
لغتنامه دهخدا
افشردن . [ اَ ش ُ دَ ] (مص ) فشردن . چیزی را سخت بهم گرفته بزور پنجه خلاصه ٔ آن برآوردن و این را به تازی عصیر گویند. (آنندراج ). افشاردن . فشردن . پالودن . (ناظم الاطباء). فشار دادن . آب یا شیره یا روغن چیزی را بفشار گرفتن . عصاره گرفتن . افشره گرفتن . (فرهنگ فارسی معین ). شپلیدن و افشاردن مرادف این است . (میرزا ابراهیم ). افشاردن . (شرفنامه ٔ منیری ). فشاردن . ضغط. (یادداشت مؤلف ).تنبیذ. نبذ. انباذ. انتباذ. (منتهی الارب ) : دستم نیک بیفشرد و از خواب بیدار شدم و همچنان مینمود که اثر آن بر دست من است . (تاریخ بیهقی ص 199).
قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتان نباید افشرد. (نوروزنامه ).
چرخ است کبوده ای بداغش
افشرده بزیر ران دولت .
چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو.
- انگور افشردن ؛ اعتصار. (یادداشت مؤلف ).
- فروافشردن ؛ خرد و خراب کردن . فروکوبیدن . بفرود فشاردن : شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فروافشرد. (تاریخ بیهقی ).
|| محکم و استوار کردن . (آنندراج ). استوار کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
ز بس خیال سرزلف او بدیده فشردم
بهر کجا که نگاهم فتاد رشک ختن شد.
- پا افشردن ؛ مقاومت و ایستادگی کردن :
عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا
برد بدست نخست هستی ما را ز ما.
- پای افشردن ؛ مقاومت کردن . پایداری نمودن . استوار ماندن . مقاومت . ایستادگی :
پسرش از دلیری بیفشرد پای
ستد کینه زان جنگجویان بجای .
بدین مایه لشکر بیفشرد پای
فروداشت چندان سپه را بپای .
گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی . (تاریخ بیهقی ).
- ران افشردن ؛ استوار کردن ران . راست کردن و محکم ساختن آن ، خاصه هنگام سواری :
چو بشنید گرشاسب گرزگران
ز زین برکشید و بیفشرد ران .
برانگیخت اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرزگران .
چو بنشست بر زین بیفشرد ران
برآمد ز جای آن هیون گران .
|| خلانیدن و فروبردن چیزی در چیزی . (آنندراج ) :
دندان بدل چگونه فشارم که میشود
لب بازکردنت پر پروانه بوسه را.
- در هم افشردن ؛ چیزی را در چیزی فروبردن :
زمین را چنان در هم افشرد سخت
کز افشردگی کوه شد لخت لخت .
قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتان نباید افشرد. (نوروزنامه ).
چرخ است کبوده ای بداغش
افشرده بزیر ران دولت .
چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو.
- انگور افشردن ؛ اعتصار. (یادداشت مؤلف ).
- فروافشردن ؛ خرد و خراب کردن . فروکوبیدن . بفرود فشاردن : شیر شکسته شد و بیفتاد و امیر او را فروافشرد. (تاریخ بیهقی ).
|| محکم و استوار کردن . (آنندراج ). استوار کردن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) :
ز بس خیال سرزلف او بدیده فشردم
بهر کجا که نگاهم فتاد رشک ختن شد.
- پا افشردن ؛ مقاومت و ایستادگی کردن :
عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا
برد بدست نخست هستی ما را ز ما.
- پای افشردن ؛ مقاومت کردن . پایداری نمودن . استوار ماندن . مقاومت . ایستادگی :
پسرش از دلیری بیفشرد پای
ستد کینه زان جنگجویان بجای .
بدین مایه لشکر بیفشرد پای
فروداشت چندان سپه را بپای .
گفت این لشکر امروز بباد شده بود اگر من پای نیفشردمی . (تاریخ بیهقی ).
- ران افشردن ؛ استوار کردن ران . راست کردن و محکم ساختن آن ، خاصه هنگام سواری :
چو بشنید گرشاسب گرزگران
ز زین برکشید و بیفشرد ران .
برانگیخت اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرزگران .
چو بنشست بر زین بیفشرد ران
برآمد ز جای آن هیون گران .
|| خلانیدن و فروبردن چیزی در چیزی . (آنندراج ) :
دندان بدل چگونه فشارم که میشود
لب بازکردنت پر پروانه بوسه را.
- در هم افشردن ؛ چیزی را در چیزی فروبردن :
زمین را چنان در هم افشرد سخت
کز افشردگی کوه شد لخت لخت .