افشان
لغتنامه دهخدا
افشان . [ اَ ] (نف مرخم ، ن مف مرخم ، اِمص ) پراکنده . منتشر. متفرق . پاشان . (ناظم الاطباء). افشانیده شده . (آنندراج ). ریزان . ریزنده . (از مؤید الفضلاء).
- افشان فروریختن بول ؛ بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران . (یادداشت مؤلف ).
- افشان کردن زلف یا گیسو ؛ پراکنده کردن آن بصورتی مطبوع . (یادداشت مؤلف ).
- افشان کردن نقره ؛ پراکنده و منتشر کردن آن :
گل گل عرق که بر رخ پرخال کرده ای
افشان نقره بر ورق آل کرده ای .
- آستین افشان ؛ آستین ریزان .
- ابریشمی افشان ؛ ابریشمی فروریخته و پراکنده .
- اشک افشان ؛ اشک ریزان .
- بذرافشان ؛ تخم افشان . در حال ریختن بذر.
- تخم افشان ؛ بذرافشان . رجوع به این ترکیب شود.
- جان افشان ؛ جان ریزان . جان فداکنان :
جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر
زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را.
- خون افشان ؛ خون ریزان . خون ریزنده .
- خوی افشان ؛ عرق ریزان . خوی ریزان .
- دامن افشان ؛ دامن ریزان .
- درافشان ؛ درریزان :
سر تیغ هر سو درافشان گرفت .
دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت .
ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از سر رأفت .
- دست افشان ؛افشاندن دست . دست افشانی :
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان در عرش دست افشان کنند.
- زرافشان ؛ زر ریختن . پراکنده کردن زر :
سران عرب را زرافشان او
سرآورد بر خط فرمان او.
- زلف افشان ؛ گیسوافشان .
- زلف ِ افشان (به اضافه ) ؛ موی پراکنده و فروریخته .
- سرافشان ؛ قطع سر. بریدن و افکندن سر :
سپیده دمان هست مهمان من
بخنجر ببیند سرافشان من .
- شکرافشان ؛ شکرریز :
درخشان شده می چو روشن درفش
قدح شکرافشان و می نوش بخش .
- عبیرافشان ؛ عبیرریز.
- عنبرافشان ؛ عنبرریز. بوی خوش افشان .
- قطره افشان ؛ قطره ریز. نم نم ریزان :
نیست در روزگار همت او
قطره افشان سحاب نیسانی .
- گل افشان ؛ ریختن گل و ریزش آن :
گل افشان تر از ماه اردی بهشت .
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان .
- گوهرافشان ؛ ریزش و نثار گوهر :
تماشای دریای خزران کنم
ز جرعه بر او گوهرافشان کنم .
بر آن گوهری گوهرافشان شدند.
- گهرافشان ؛ گهرریزان .
- مشک افشان ؛ مشک ریزان .
- موی افشان ؛ موی فروریخته و پراکنده .
- موی یا ابریشمی افشان ؛ فروآویخته و پراکنده از یکدیگر. (یادداشت مؤلف ).
- مویهای افشان ؛ مویهای فروریخته و پراکنده .
- نورافشان ؛ نورریزان .
و نیز: آتش افشان ، بهارافشان ، پرافشان ، پیکان افشان ، ستم افشان ، ترنم افشان ، راحت افشان ، ستاره افشان ، سجده افشان ، سرافشان ، سرکه افشان ، از ترکیبات معروف است . (آنندراج ).
|| (فعل امر) امر به افشاندن . (از آنندراج ) (مؤید الفضلاء) (شرفنامه ٔ منیری ). || (اِ) آنچه بر کاغذ و جز آن از طلا و نقره محلول کنند و این را در عرف افشاندن غبار گویند. (آنندراج ) :
چو حرفی دانه ٔ خالش قلم مذکور می سازد
ورق را گریه ام افشان چو چشم مور می سازد.
صفحه ٔ رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان افشان چشم مور داشت .
|| کاغذ و جز آن که بر آن افشان کرده باشند. کاغذ زرافشان . کاغذ افشان . کاغذ زرافشانی . کاغذ افشانی . (آنندراج ) :
طومار هوا یکقلم از شعله ٔ آهم
چون کاغذ آتش زده افشان شرر شد.
ابر سرلوح بیاض انبساط عاشق است
از ترشح چون هوا افشان سر موری کند.
- افشان فروریختن بول ؛ بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران . (یادداشت مؤلف ).
- افشان کردن زلف یا گیسو ؛ پراکنده کردن آن بصورتی مطبوع . (یادداشت مؤلف ).
- افشان کردن نقره ؛ پراکنده و منتشر کردن آن :
گل گل عرق که بر رخ پرخال کرده ای
افشان نقره بر ورق آل کرده ای .
- آستین افشان ؛ آستین ریزان .
- ابریشمی افشان ؛ ابریشمی فروریخته و پراکنده .
- اشک افشان ؛ اشک ریزان .
- بذرافشان ؛ تخم افشان . در حال ریختن بذر.
- تخم افشان ؛ بذرافشان . رجوع به این ترکیب شود.
- جان افشان ؛ جان ریزان . جان فداکنان :
جان بیگانه ستاند ملک الموت بزجر
زجر حاجت نبود عاشق جان افشان را.
- خون افشان ؛ خون ریزان . خون ریزنده .
- خوی افشان ؛ عرق ریزان . خوی ریزان .
- دامن افشان ؛ دامن ریزان .
- درافشان ؛ درریزان :
سر تیغ هر سو درافشان گرفت .
دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست
خود درافشان بود چشمم کاندرون سیماب داشت .
ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درافشان نظری از سر رأفت .
- دست افشان ؛افشاندن دست . دست افشانی :
یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان در عرش دست افشان کنند.
- زرافشان ؛ زر ریختن . پراکنده کردن زر :
سران عرب را زرافشان او
سرآورد بر خط فرمان او.
- زلف افشان ؛ گیسوافشان .
- زلف ِ افشان (به اضافه ) ؛ موی پراکنده و فروریخته .
- سرافشان ؛ قطع سر. بریدن و افکندن سر :
سپیده دمان هست مهمان من
بخنجر ببیند سرافشان من .
- شکرافشان ؛ شکرریز :
درخشان شده می چو روشن درفش
قدح شکرافشان و می نوش بخش .
- عبیرافشان ؛ عبیرریز.
- عنبرافشان ؛ عنبرریز. بوی خوش افشان .
- قطره افشان ؛ قطره ریز. نم نم ریزان :
نیست در روزگار همت او
قطره افشان سحاب نیسانی .
- گل افشان ؛ ریختن گل و ریزش آن :
گل افشان تر از ماه اردی بهشت .
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان .
- گوهرافشان ؛ ریزش و نثار گوهر :
تماشای دریای خزران کنم
ز جرعه بر او گوهرافشان کنم .
بر آن گوهری گوهرافشان شدند.
- گهرافشان ؛ گهرریزان .
- مشک افشان ؛ مشک ریزان .
- موی افشان ؛ موی فروریخته و پراکنده .
- موی یا ابریشمی افشان ؛ فروآویخته و پراکنده از یکدیگر. (یادداشت مؤلف ).
- مویهای افشان ؛ مویهای فروریخته و پراکنده .
- نورافشان ؛ نورریزان .
و نیز: آتش افشان ، بهارافشان ، پرافشان ، پیکان افشان ، ستم افشان ، ترنم افشان ، راحت افشان ، ستاره افشان ، سجده افشان ، سرافشان ، سرکه افشان ، از ترکیبات معروف است . (آنندراج ).
|| (فعل امر) امر به افشاندن . (از آنندراج ) (مؤید الفضلاء) (شرفنامه ٔ منیری ). || (اِ) آنچه بر کاغذ و جز آن از طلا و نقره محلول کنند و این را در عرف افشاندن غبار گویند. (آنندراج ) :
چو حرفی دانه ٔ خالش قلم مذکور می سازد
ورق را گریه ام افشان چو چشم مور می سازد.
صفحه ٔ رنگین خوان خود سلیمان جلوه داد
از سرشک عاجزان افشان چشم مور داشت .
|| کاغذ و جز آن که بر آن افشان کرده باشند. کاغذ زرافشان . کاغذ افشان . کاغذ زرافشانی . کاغذ افشانی . (آنندراج ) :
طومار هوا یکقلم از شعله ٔ آهم
چون کاغذ آتش زده افشان شرر شد.
ابر سرلوح بیاض انبساط عاشق است
از ترشح چون هوا افشان سر موری کند.