افسانه گوی
لغتنامه دهخدا
افسانه گوی . [ اَ ن َ ] (نف مرکب ) کنایه است از نقال وقصه گوی . (انجمن آرای ناصری ). افسانه گو :
زر افتاد در دست افسانه گوی
بدررفت از آنجا چو زر تازه روی .
مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی راه ندهند. (از مجالس سعدی ). رجوع به افسانه و افسانه پرداز و ترکیبات آن شود.
زر افتاد در دست افسانه گوی
بدررفت از آنجا چو زر تازه روی .
مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی راه ندهند. (از مجالس سعدی ). رجوع به افسانه و افسانه پرداز و ترکیبات آن شود.