افراختن
لغتنامه دهخدا
افراختن . [ اَ ت َ ] (مص ) برداشتن و بلند ساختن . (برهان ) (آنندراج ). برآوردن . بلند کردن . (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید). افراشتن مرادف آنست . (شرفنامه ٔ منیری ). و رواست که همزه را حذف کنند و فا را فتح دهند. (مؤید) :
براه بیابان برون تاختند
همه جنگ را گردن افراختند.
یکی را دم اژدها ساختن
یکی را به ابر اندر افراختن .
بگرد فرامرز درتاختند
بکین دلیران سر افراختند.
چه پیش آرد زمان کان درنگردد
چه افرازد زمین کان برنگردد.
هر که خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر بزندگی افراخت .
پایه ٔ خورشیدنیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن .
بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت .
آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب .
- بازو افراختن ؛ بلند کردن بازو. جنگیدن :
بهرجا که بازو برافراختن
سر خصم در پایش انداختن .
- برافراختن ؛ برافراشتن . بلند کردن . برکشیدن :
طوطیکان بر گلکان تاختند
آهوکان گوش برافراختند.
بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازد این عروس نقاب .
یا پایه ٔ همتم برافراز
یا همت من چو پایه کن پست .
گر آنها که پیشینگان ساختند
بنیرنگ و افسون برافراختند.
که شه چون ز مشرق برون برد رخت
بعرض جنوبی برافراخت تخت .
- به ابر افراختن ؛ به ابر برکشیدن . به ابر رسانیدن . تا ابر بلند کردن :
به هر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته .
گر آیند ایدر همه ساخته
سنانها به ابر اندر افراخته .
- تیغ افراختن ؛ بلند کردن تیغ و برآوردن آن :
بگفت این و بفراخت برنده تیغ
بغرید برسان غرنده میغ.
- رایت افراختن ؛ بلند کردن رایت و برکشیدن آن :
بدین سازمندی جهانگیر شاه
برافراخت رایت ز ماهی بماه .
- سر برافراختن و سر افراختن ؛ سر بلند کردن . بلند و رفیع ساختن :
همی گفت زار ای گو سرفراز
زمانی ز صندوق سر برفراز.
به هر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته .
بباغ اندرون دخمه ای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند.
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم بر نه افراختی ز انجمن .
آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب .
- علم افروختن ؛ بلند کردن علم و برکشیدن آن :
بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازداین عروس نقاب .
- قد برافراختن ؛ قد علم کردن . بلند کردن قد :
چند رخ افروختن چند قد افراختن
جان مرا سوختن کار مرا ساختن .
- گردن افراختن ؛ گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن :
خریدار این جنگ و این تاختن
بخورشید گردن برافراختن .
ز بیشی و از گردن افراختن
وزین کوشش و غارت و تاختن
پشیمانی افزون خورد زانکه مست
بشب زیر آتش کند هر دو دست .
جهانجوی چون دید بنْواختْشان
بخورشید گردن برافراختْشان .
زبس تیغ بر گردن انداختن
نیارست کس گردن افراختن .
بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت .
هرکه گردن بدعوی افرازد
خویشتن را بگردن اندازد.
هر که بیهوده گردن افرازد
خویشتن را به گردن اندازد.
- گوش برافراختن ؛ بلند کردن گوش :
طوطیکان بر گلکان تاختند
آهوکان گوش برافراختند.
- نام افراختن ؛ بلندنام ساختن :
همی نام جاوید ماند نه کام
بینداز کام و برافراز نام .
ز تن باز کردم سر ارجاسب را
برافراختم نام گشتاسب را.
- یال افراختن ؛ بلند گردیدن یال و بالیدن آن :
ببد تور از آن پس یکی بیهمال
برافراختش خسروی فر و یال .
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال .
|| وصف کردن . چنانکه در این عبارت : کل یعرف بقوله و یوصف بفعله فقل سدیداً و افعل حمیداً؛ هر کس بگفتار شناخته شود و بکردار افراخته گردد، سخن گزیده گوی و براه کردار ستوده پوی . (از راحةالصدور راوندی ). || بنا کردن . (مؤید). بپای کردن . (شرفنامه ٔ منیری ). مصدر دوم غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در افراختم ، بیفراز. (یادداشت مؤلف ). || برکشیدن . (مؤید)(شرفنامه ٔ منیری ) :
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.
براه بیابان برون تاختند
همه جنگ را گردن افراختند.
یکی را دم اژدها ساختن
یکی را به ابر اندر افراختن .
بگرد فرامرز درتاختند
بکین دلیران سر افراختند.
چه پیش آرد زمان کان درنگردد
چه افرازد زمین کان برنگردد.
هر که خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر بزندگی افراخت .
پایه ٔ خورشیدنیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن .
بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت .
آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب .
- بازو افراختن ؛ بلند کردن بازو. جنگیدن :
بهرجا که بازو برافراختن
سر خصم در پایش انداختن .
- برافراختن ؛ برافراشتن . بلند کردن . برکشیدن :
طوطیکان بر گلکان تاختند
آهوکان گوش برافراختند.
بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازد این عروس نقاب .
یا پایه ٔ همتم برافراز
یا همت من چو پایه کن پست .
گر آنها که پیشینگان ساختند
بنیرنگ و افسون برافراختند.
که شه چون ز مشرق برون برد رخت
بعرض جنوبی برافراخت تخت .
- به ابر افراختن ؛ به ابر برکشیدن . به ابر رسانیدن . تا ابر بلند کردن :
به هر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته .
گر آیند ایدر همه ساخته
سنانها به ابر اندر افراخته .
- تیغ افراختن ؛ بلند کردن تیغ و برآوردن آن :
بگفت این و بفراخت برنده تیغ
بغرید برسان غرنده میغ.
- رایت افراختن ؛ بلند کردن رایت و برکشیدن آن :
بدین سازمندی جهانگیر شاه
برافراخت رایت ز ماهی بماه .
- سر برافراختن و سر افراختن ؛ سر بلند کردن . بلند و رفیع ساختن :
همی گفت زار ای گو سرفراز
زمانی ز صندوق سر برفراز.
به هر گوشه ای گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته .
بباغ اندرون دخمه ای ساختند
سرش را به ابر اندر افراختند.
گر آزار بودیش در دل ز من
سرم بر نه افراختی ز انجمن .
آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری
شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب .
- علم افروختن ؛ بلند کردن علم و برکشیدن آن :
بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازداین عروس نقاب .
- قد برافراختن ؛ قد علم کردن . بلند کردن قد :
چند رخ افروختن چند قد افراختن
جان مرا سوختن کار مرا ساختن .
- گردن افراختن ؛ گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن :
خریدار این جنگ و این تاختن
بخورشید گردن برافراختن .
ز بیشی و از گردن افراختن
وزین کوشش و غارت و تاختن
پشیمانی افزون خورد زانکه مست
بشب زیر آتش کند هر دو دست .
جهانجوی چون دید بنْواختْشان
بخورشید گردن برافراختْشان .
زبس تیغ بر گردن انداختن
نیارست کس گردن افراختن .
بلندآواز نادان گردن افراخت
که دانا را به بیشرمی بینداخت .
هرکه گردن بدعوی افرازد
خویشتن را بگردن اندازد.
هر که بیهوده گردن افرازد
خویشتن را به گردن اندازد.
- گوش برافراختن ؛ بلند کردن گوش :
طوطیکان بر گلکان تاختند
آهوکان گوش برافراختند.
- نام افراختن ؛ بلندنام ساختن :
همی نام جاوید ماند نه کام
بینداز کام و برافراز نام .
ز تن باز کردم سر ارجاسب را
برافراختم نام گشتاسب را.
- یال افراختن ؛ بلند گردیدن یال و بالیدن آن :
ببد تور از آن پس یکی بیهمال
برافراختش خسروی فر و یال .
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال .
|| وصف کردن . چنانکه در این عبارت : کل یعرف بقوله و یوصف بفعله فقل سدیداً و افعل حمیداً؛ هر کس بگفتار شناخته شود و بکردار افراخته گردد، سخن گزیده گوی و براه کردار ستوده پوی . (از راحةالصدور راوندی ). || بنا کردن . (مؤید). بپای کردن . (شرفنامه ٔ منیری ). مصدر دوم غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در افراختم ، بیفراز. (یادداشت مؤلف ). || برکشیدن . (مؤید)(شرفنامه ٔ منیری ) :
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.