اشکنجه
لغتنامه دهخدا
اشکنجه . [ اِ ک َ ج َ / ج ِ ] (اِ) شکنجه . عذاب . عقوبت . رنج دادن . اذیت و آزار و صدمه . (فرهنگ ضیاء) :
خنیاگر او ستوه و بربطزن
از بس شکفه شده در اشکنجه .
چون رهیدی بینی اشکنجه دمار
زآنکه ضد از ضد گردد آشکار.
گه ز بامی اوفتاده گشته پست
گاه در اشکنجه و بسته دو دست .
شاه را گویند اشکنجه ش بکن
تا نگوید جنس او هیچ این سخن .
و رجوع به شکنجه شود.
خنیاگر او ستوه و بربطزن
از بس شکفه شده در اشکنجه .
چون رهیدی بینی اشکنجه دمار
زآنکه ضد از ضد گردد آشکار.
گه ز بامی اوفتاده گشته پست
گاه در اشکنجه و بسته دو دست .
شاه را گویند اشکنجه ش بکن
تا نگوید جنس او هیچ این سخن .
و رجوع به شکنجه شود.