اشکبار
لغتنامه دهخدا
اشکبار. [ اَ ] (نف مرکب ) اشک ریز. گریان . اشکباران . اشک افشان :
من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده .
عمر تو گم شد بخنده ترک بخنده
سود تو از چشم اشکبار چه خیزد.
دام و دد دشت را بسویش
با من همه اشکبار بینند.
چو از چشم گرینده ٔ اشکبار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار.
چون چنین دیدند ترسایانْش زار
میشدند اندر غم او اشکبار.
میگریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبتی است که در دل بکارمت .
بحیرتم چو در ابر سفید باران نیست
چه دجله هاست که در چشم اشکبار من است .
|| (اِمص مرکب ) و صاحب آنندراج آرد: اشک ریختن . طغرا گفته :
تنش کرده از دولت اشکبار
مقامات پروانه را استوار.
یعنی به دولت اشک ریختن و امر بدین معنی .
من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده .
عمر تو گم شد بخنده ترک بخنده
سود تو از چشم اشکبار چه خیزد.
دام و دد دشت را بسویش
با من همه اشکبار بینند.
چو از چشم گرینده ٔ اشکبار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار.
چون چنین دیدند ترسایانْش زار
میشدند اندر غم او اشکبار.
میگریم و مرادم از این سیل اشکبار
تخم محبتی است که در دل بکارمت .
بحیرتم چو در ابر سفید باران نیست
چه دجله هاست که در چشم اشکبار من است .
|| (اِمص مرکب ) و صاحب آنندراج آرد: اشک ریختن . طغرا گفته :
تنش کرده از دولت اشکبار
مقامات پروانه را استوار.
یعنی به دولت اشک ریختن و امر بدین معنی .