اشتر
لغتنامه دهخدا
اشتر. [ اُ ت ُ ] (اِ) شتر . (غیاث ) (آنندراج ). هیون . پاپهن . بعیر. جمل (اشتر نر). ناقه (اشتر ماده ). اِبل . مطیه . ابوایوب . ابوصفوان . حیوانی است اهلی که در ممالک گرم کم آب بهترین حیوان حمل و نقل است و نام عربیش ابل و جمل و ناقه ونامهای بسیار دیگر است . لفظ مذکور پهلویست و همزه در تکلم حذف میشود، اما در پهلوی بفتح تاست ، در اوستااستره است . (فرهنگ نظام ). و رجوع به شتر شود. اسپ سرخ که بزردی و سیاهی زند و فش و دم او همرنگ او بود فی زفان گویا و قیل اسب بوده و فی التاج اسب سرخ یکرنگ و بعضی گویند دیو و پری را برده از آن دیو و پری بنامی ره مورت او بود آنرا اشقر گویند. (کذا) (مؤید الفضلا). و رجوع به شعوری ج 1 ص 146 شود :
اشتر گرسنه کسیمه خورد
که شکوهد ز خار چیره خورد.
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.
هم آنگه سوی کاروان شد بدشت
شتر خواست تاپیش او برگذشت
گزین کرد از آن اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند بار.
ده و دوهزاراشتر بارکش
عماری کش و گامزن شست وشش .
بزد اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین .
بصد کاروان اشتر سرخ موی
همه هیزم آورد پرخاشجوی .
ز سیمین و زرینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار.
گر زان که خسروان را مهدی بود بر اشتر
خنیاگران او را پیلی است با عماری .
اگر وی را امروز برین نهادیله کنیم ، آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب و پیل و اشتر و سلاح فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ). و هر جانوری که دارم از اسب نعلی و استر و خر و اشتر... رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). یک امشب از شما جدا کنم که بر اشتران نشینید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). اسبان به مرغزار فرستادند و اشتران سلطانی به دیولاخها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). چند اشتر دستور داد و کسانی که او را تعهد کردندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). غلامان سرای بر اشترند، حاجب بکتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628).
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جر.
زین اشتر بی باک و مهارش بحذر باش
زیرا که شتر مست و بر او مار مهار است .
شکستن عهد اشتر را به چه تأویل جایز شمرم . (کلیله و دمنه ). این اشترمیان ما اجنبی است . (کلیله و دمنه ). اشتر شاد گشت . (کلیله و دمنه ).
اشتر اندر وحل ببرق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست .
اشتری ده که بار من بکشد
ور فروشم بتازیی بخرند.
اشتری جسته و مهارگسسته بر من گذشت . (سندبادنامه ص 131).
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دریا کرده کوه و دشت را پر.
چو برق تیز هر یک تیغ در دست
کف آورده بلب چون اشتر مست .
نزد پیغمبر به لابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند.
گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند.
اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست تراکژطبع جانوری .
نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم .
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر در دست ساربانان .
دادند اشتری دو سه نواب شه مرا
شادان شدم از آنکه مرا چارپا بسیست .
تصفیق ؛ اشتر از چراگاهی باچراگاهی بردن . (تاج المصادر بیهقی ). اِجباء؛ اشتر از مصدق پنهان کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). عیرانه ؛ اشتر تیزرو. (منتهی الارب ). ضامر؛ اشتر باریک میان . (دهار). اشتر باریک اندام . (منتهی الارب ). تحویز؛ اشتر به آب بردن . (تاج المصادر بیهقی ). رَکوب ، مطیه ؛ اشتر برنشستن . شترسواری . قبعثری ؛ اشتر بزرگ جثه .درنوف ؛ اشتر بزرگ هیکل و فربه . اعسر؛ اشتر بی کوهان یا خردکوهان . بکره ؛ اشتر ماده ٔ جوانه . حشو؛ اشتران ریزه . شمال ؛ اشتر دونده و شتاب رو. حلوب ؛ اشتر دوشا یا دوشیدنی . (منتهی الارب ). جأجاءة؛ اشتر را به آب خواندن . (از اقرب الموارد). اقتضاب ، تقضیب ؛ اشتر را پیش از ریاضت برنشستن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ).اعیس ، عیساء؛ اشتر سرخ موی . عتریف ؛ اشتر استواراندام . زامله ؛ اشتر بارکش . (منتهی الارب ). بدنة؛ اشتر قربانی ، اشتر ماده ٔ قربانی . (از اقرب الموارد). جلس ؛ اشتر قوی و بزرگ . شتر ماده ٔ قوی و تنومند. (از اقرب الموارد). لقوح ؛ اشتر گشن افکنده . (از منتهی الارب ). نحیر؛ اشتر کشته . جمازه ؛ اشتر گامزن . راویه ؛ اشتر مشک بر.(منتهی الارب ).
کینه ٔ اشتری و حسادت اشتر از ترکیبات این کلمه است .
- اشتر بگسسته زمام ؛ کنایه از کسی که بهوای نفس و نادانی حرکت کند :
ره به آخر شد و دردا که ندانیم هنوز
به کجا میرود این اشتر بگسسته زمام .
- اشتر بگسسته مهار ؛ مرادف اشتر بگسسته زمام . و رجوع به انجمن آرای ناصری شود.
- امثال :
اشتر از سوراخ سوزن برآمدن ؛ مقتبس از آیه ٔ شریفه ٔ «حتی یلج الجمل فی سم الخیاط». (قرآن 40/7).
اگر برون شود ای شاه اشتر از سوزن
شود مقابل تو چرخ در توانائی .
اشتر بر نردبان ؛ هویدا و آشکار. رسوا :
ای بنازیده به ملک و خانمان
نزدعاقل اشتری بر نردبان .
و رجوع به امثال و حکم شود.
اشتر را به کارد چوبین نکشند :
لیکن رود این مرا همانا
کاشتر بکشم به کارد چوبین .
اشتر که چهاردندان شود از آواز جرس نترسد . (تذکرةالاولیاء).
اشتر که کاه میخواهد گردن دراز میکند . رجوع به امثال و حکم شود.
اشتر نترسد ز بانگ درای . رجوع به امثال و حکم ذیل اشتر و شتر شود.
گوساله بنردبان و اشتر بقفس ... (ازفرهنگ نظام ).
مثل اشتر پیر، گوش به درای داشتن .
مثل اشتر در وحل .
مثل اشتر دولاب سرگردان شدن :
بسان اشتر دولاب گشته سرگردان
نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز.
میان عاشق و معشوق رمزیست
چه داند آنکه اشتر میچراند؟
اشتر گرسنه کسیمه خورد
که شکوهد ز خار چیره خورد.
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.
هم آنگه سوی کاروان شد بدشت
شتر خواست تاپیش او برگذشت
گزین کرد از آن اشتران سه هزار
بدان تا بنه برنهادند بار.
ده و دوهزاراشتر بارکش
عماری کش و گامزن شست وشش .
بزد اشتر و میش را همچنین
بدوشندگان داده بد پاکدین .
بصد کاروان اشتر سرخ موی
همه هیزم آورد پرخاشجوی .
ز سیمین و زرینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار.
گر زان که خسروان را مهدی بود بر اشتر
خنیاگران او را پیلی است با عماری .
اگر وی را امروز برین نهادیله کنیم ، آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب و پیل و اشتر و سلاح فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ). و هر جانوری که دارم از اسب نعلی و استر و خر و اشتر... رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). یک امشب از شما جدا کنم که بر اشتران نشینید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). اسبان به مرغزار فرستادند و اشتران سلطانی به دیولاخها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362). چند اشتر دستور داد و کسانی که او را تعهد کردندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). غلامان سرای بر اشترند، حاجب بکتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 628).
اشتر چو هلاک گشت خواهد
آید به سر چه و لب جر.
زین اشتر بی باک و مهارش بحذر باش
زیرا که شتر مست و بر او مار مهار است .
شکستن عهد اشتر را به چه تأویل جایز شمرم . (کلیله و دمنه ). این اشترمیان ما اجنبی است . (کلیله و دمنه ). اشتر شاد گشت . (کلیله و دمنه ).
اشتر اندر وحل ببرق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست .
اشتری ده که بار من بکشد
ور فروشم بتازیی بخرند.
اشتری جسته و مهارگسسته بر من گذشت . (سندبادنامه ص 131).
ز گاو و گوسفند و اسب و اشتر
چو دریا کرده کوه و دشت را پر.
چو برق تیز هر یک تیغ در دست
کف آورده بلب چون اشتر مست .
نزد پیغمبر به لابه آمدند
همچو اشتر پیش او زانو زدند.
گفت پیغمبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند.
اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب
گر ذوق نیست تراکژطبع جانوری .
نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم .
من اختیار خود را تسلیم عشق کردم
همچون زمام اشتر در دست ساربانان .
دادند اشتری دو سه نواب شه مرا
شادان شدم از آنکه مرا چارپا بسیست .
تصفیق ؛ اشتر از چراگاهی باچراگاهی بردن . (تاج المصادر بیهقی ). اِجباء؛ اشتر از مصدق پنهان کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). عیرانه ؛ اشتر تیزرو. (منتهی الارب ). ضامر؛ اشتر باریک میان . (دهار). اشتر باریک اندام . (منتهی الارب ). تحویز؛ اشتر به آب بردن . (تاج المصادر بیهقی ). رَکوب ، مطیه ؛ اشتر برنشستن . شترسواری . قبعثری ؛ اشتر بزرگ جثه .درنوف ؛ اشتر بزرگ هیکل و فربه . اعسر؛ اشتر بی کوهان یا خردکوهان . بکره ؛ اشتر ماده ٔ جوانه . حشو؛ اشتران ریزه . شمال ؛ اشتر دونده و شتاب رو. حلوب ؛ اشتر دوشا یا دوشیدنی . (منتهی الارب ). جأجاءة؛ اشتر را به آب خواندن . (از اقرب الموارد). اقتضاب ، تقضیب ؛ اشتر را پیش از ریاضت برنشستن . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ).اعیس ، عیساء؛ اشتر سرخ موی . عتریف ؛ اشتر استواراندام . زامله ؛ اشتر بارکش . (منتهی الارب ). بدنة؛ اشتر قربانی ، اشتر ماده ٔ قربانی . (از اقرب الموارد). جلس ؛ اشتر قوی و بزرگ . شتر ماده ٔ قوی و تنومند. (از اقرب الموارد). لقوح ؛ اشتر گشن افکنده . (از منتهی الارب ). نحیر؛ اشتر کشته . جمازه ؛ اشتر گامزن . راویه ؛ اشتر مشک بر.(منتهی الارب ).
کینه ٔ اشتری و حسادت اشتر از ترکیبات این کلمه است .
- اشتر بگسسته زمام ؛ کنایه از کسی که بهوای نفس و نادانی حرکت کند :
ره به آخر شد و دردا که ندانیم هنوز
به کجا میرود این اشتر بگسسته زمام .
- اشتر بگسسته مهار ؛ مرادف اشتر بگسسته زمام . و رجوع به انجمن آرای ناصری شود.
- امثال :
اشتر از سوراخ سوزن برآمدن ؛ مقتبس از آیه ٔ شریفه ٔ «حتی یلج الجمل فی سم الخیاط». (قرآن 40/7).
اگر برون شود ای شاه اشتر از سوزن
شود مقابل تو چرخ در توانائی .
اشتر بر نردبان ؛ هویدا و آشکار. رسوا :
ای بنازیده به ملک و خانمان
نزدعاقل اشتری بر نردبان .
و رجوع به امثال و حکم شود.
اشتر را به کارد چوبین نکشند :
لیکن رود این مرا همانا
کاشتر بکشم به کارد چوبین .
اشتر که چهاردندان شود از آواز جرس نترسد . (تذکرةالاولیاء).
اشتر که کاه میخواهد گردن دراز میکند . رجوع به امثال و حکم شود.
اشتر نترسد ز بانگ درای . رجوع به امثال و حکم ذیل اشتر و شتر شود.
گوساله بنردبان و اشتر بقفس ... (ازفرهنگ نظام ).
مثل اشتر پیر، گوش به درای داشتن .
مثل اشتر در وحل .
مثل اشتر دولاب سرگردان شدن :
بسان اشتر دولاب گشته سرگردان
نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز.
میان عاشق و معشوق رمزیست
چه داند آنکه اشتر میچراند؟