استیزه
لغتنامه دهخدا
استیزه .[ اِ زَ / زِ ] (اِمص ) ستیزه . (برهان ). ستیز. استیز. لجاج . (برهان ). عناد. خصومت . (برهان ) :
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من .
هرکه او استیزه با سلطان کند
خانه ٔ خود سربسر ویران کند.
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندان مران .
ساحران با موسی ازاستیزه را
برگرفته چون عصای او عصا.
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابله است او ریش خود برمیکند.
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید، نی نیاز.
|| جنگ . || خشم . || کین . (برهان ).
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من .
هرکه او استیزه با سلطان کند
خانه ٔ خود سربسر ویران کند.
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندان مران .
ساحران با موسی ازاستیزه را
برگرفته چون عصای او عصا.
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابله است او ریش خود برمیکند.
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید، نی نیاز.
|| جنگ . || خشم . || کین . (برهان ).