استر
لغتنامه دهخدا
استر. [ اَ ت َ ](اِ) در سانسکریت اسوتره که جزء اول آن اسو بمعنی اسپ است . (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 226- 27). چارپائی بارکش و سواری که پدر او خر و مادرش اسب است . حیوانی که از خر نر و مادیان زاید. از دواب مشهور است ، گویند این تصرف را فرعون کرده است . (برهان ). چارپائی است معروف میان خر و اسب . (انجمن آرای ناصری ). حیوانی که از جفتی خر نر و اسب ماده پیدا میشود و بهندی خچر گویند. (غیاث ). سَتر (مخفف آن ). بغل . بَغله . قاطر. عدس . ابن ناهق . (المرصع). ابوالاخطل . ابوالاشحج . ابوالحرون . ابوالصقر. ابوفمرس . ابوقضاعة. ابوکعب . ابوالمختار. ابوملعون . (المرصع): اَسْفی ̍؛ استر شتاب تیزرو. بَغْل ؛ استر نر. بَغْلة؛ استر ماده . سَفْواء؛ استر تیزرو. (منتهی الارب ). و از او [ از شهر کش ] استران نیک خیزد. (حدود العالم ) :
ای سند چواستر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استرو زین حزینی .
تو چه دانی که که بود آن خرک لنگت
که همی بر اثر استر او رانی .
اگر اشتر و اسب و استر نباشد
کجا قهرمانی بود قهرمان را.
خلعت های خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). بوعلی بر استری بود بند در پای پوشیده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). و سیصد پیاده گزیده و استری با زین بیاوردند. (تاریخ بیهقی ص 352). فرمود که بوسهل را بایدبرد حاجب نوبتی او را بر استری نشانده و با سوار و پیاده بسیار بقهندز بردند. (تاریخ بیهقی ص 330). و بر آنجانب رود که سوی افغانستان است بسیار استر سلطانی بسته بودند. (تاریخ بیهقی ص 261). خواجه ٔ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 297).و هر جانوری که دارم از اسب نعلی (؟) و استر... رهاکرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی ص 318).
هست مامات اسب و بابا خر
تو مشو تر چو خوانمت استر.
اشتر و استر فزون کردن سزاوارست اگر
بار عصیان ترا بر اشترو استر برند.
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب وحلقه ٔ معلوم استر کرده اند.
و [ جمشید ] خر را بر اسب افکند تا استر پدید آمد. (نوروزنامه ).
گر خاتم دست تو نشاید
هم حلقه نشاید استران را.
دستار خزّ و جبّه ٔ خارا نکوست لیک
تشریف وعده دادن استرنکوترست .
روز از برای ثقل کشی موکب بهار
پالان بتوسن استر گرما برافکند.
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید.
دل کو محفه دار امید است نزد اوست
تا چون کشد محفه ٔ ناز استر سخاش .
با قفل زرست فرج استر
با مهره و لعل گردن خر.
- امثال :
استر را گفتند پدرت کیست ، گفت داییزه ام مادیان است .
ای سند چواستر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
چو استر سزاوار پالان و قیدی
اگر از پی استرو زین حزینی .
تو چه دانی که که بود آن خرک لنگت
که همی بر اثر استر او رانی .
اگر اشتر و اسب و استر نباشد
کجا قهرمانی بود قهرمان را.
خلعت های خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). بوعلی بر استری بود بند در پای پوشیده . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). و سیصد پیاده گزیده و استری با زین بیاوردند. (تاریخ بیهقی ص 352). فرمود که بوسهل را بایدبرد حاجب نوبتی او را بر استری نشانده و با سوار و پیاده بسیار بقهندز بردند. (تاریخ بیهقی ص 330). و بر آنجانب رود که سوی افغانستان است بسیار استر سلطانی بسته بودند. (تاریخ بیهقی ص 261). خواجه ٔ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 297).و هر جانوری که دارم از اسب نعلی (؟) و استر... رهاکرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی ص 318).
هست مامات اسب و بابا خر
تو مشو تر چو خوانمت استر.
اشتر و استر فزون کردن سزاوارست اگر
بار عصیان ترا بر اشترو استر برند.
خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش
طوق اسب وحلقه ٔ معلوم استر کرده اند.
و [ جمشید ] خر را بر اسب افکند تا استر پدید آمد. (نوروزنامه ).
گر خاتم دست تو نشاید
هم حلقه نشاید استران را.
دستار خزّ و جبّه ٔ خارا نکوست لیک
تشریف وعده دادن استرنکوترست .
روز از برای ثقل کشی موکب بهار
پالان بتوسن استر گرما برافکند.
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید.
دل کو محفه دار امید است نزد اوست
تا چون کشد محفه ٔ ناز استر سخاش .
با قفل زرست فرج استر
با مهره و لعل گردن خر.
- امثال :
استر را گفتند پدرت کیست ، گفت داییزه ام مادیان است .