ازیرا
لغتنامه دهخدا
ازیرا. [ اَ ] (حرف ربط) اَزایرا. زیرا. برای این . از برای آن . (جهانگیری ). از آن جهت . بدین سبب . بدین علت . لاجرم . لهذا. (برهان ). علی هذا. بنابراین : اکنون ایشان ملک بکسی دیگر دادند، ازیرا که من [ بهرام گور ] غایب بودم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
بدو گفت من دخت ده مهترم
ازیرا چنین خوب و گندآورم .
چنان شاهزاده جوانرا بکشت
ازیرا جهان گشت با او درشت .
همه داد کرد و همه داد دید
ازیرا که گیتی همه باد دید.
چو دانا توانا بد و دادگر
ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر.
همی گفت اگر من گنه کرده ام
ازیرا به بند اندر آزرده ام .
تهمتن ز پیوندشان سر بتافت
ازیرا سزاوار خود کس نیافت .
ستانی همی زندگانی مردم
ازیرا درازت بود زندگانی .
تابناکند، ازیرا که دو علوی گهرند
بچگان آن بنسب ترکه ازین باب گرند.
دلم از غم همیشه ابردارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد.
زفتحش کنیت آمد وز ظفر نام
ازیرا یافته ست از هردوان کام .
ازیرا خامه ٔ یزدانْش خوانند
رسول نامه ٔ یزدانْش دانند.
با نیک بنیکی بکوش ازیرا
بد جز که سزاوار بد نباشد.
از کرده ٔ خود یاد کن و بگری ازیرا
بر عمر به از تو بتو کس نوحه گری نیست .
بگو دل را که گرد غم نگردد
ازیرا غم بخوردن کم نگردد.
و رجوع به ازایرا شود.
بدو گفت من دخت ده مهترم
ازیرا چنین خوب و گندآورم .
چنان شاهزاده جوانرا بکشت
ازیرا جهان گشت با او درشت .
همه داد کرد و همه داد دید
ازیرا که گیتی همه باد دید.
چو دانا توانا بد و دادگر
ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر.
همی گفت اگر من گنه کرده ام
ازیرا به بند اندر آزرده ام .
تهمتن ز پیوندشان سر بتافت
ازیرا سزاوار خود کس نیافت .
ستانی همی زندگانی مردم
ازیرا درازت بود زندگانی .
تابناکند، ازیرا که دو علوی گهرند
بچگان آن بنسب ترکه ازین باب گرند.
دلم از غم همیشه ابردارد
ازیرا زین دو چشمم سیل بارد.
زفتحش کنیت آمد وز ظفر نام
ازیرا یافته ست از هردوان کام .
ازیرا خامه ٔ یزدانْش خوانند
رسول نامه ٔ یزدانْش دانند.
با نیک بنیکی بکوش ازیرا
بد جز که سزاوار بد نباشد.
از کرده ٔ خود یاد کن و بگری ازیرا
بر عمر به از تو بتو کس نوحه گری نیست .
بگو دل را که گرد غم نگردد
ازیرا غم بخوردن کم نگردد.
و رجوع به ازایرا شود.