از سر
لغتنامه دهخدا
از سر. [ اَ س َ ] (حرف اضافه + اسم ، ق مرکب ) از آغاز. از ابتدا. || از نو. مجدداً. باز هم . دوباره : مأمون ... فرموده است تا اندازه ٔ زمین از سر آزموده آید. (التفهیم ).
درخت خشک گشته تر شد از سر
گل صدبرگ و نسرین آمدش بر.
پس از سر یکی بزم کردند باز
ببازیگری می ده و چنگ ساز.
هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من
کز سر شودم تازه چو گویم بسر آمد.
- از سر آغازیدن و از سر گرفتن ؛ از نو شروع کردن . استیناف . اقتبال :
سالک آمد لوح را رهبر گرفت
چون قلم سرگشته لوح ازسر گرفت .
دل وقف شد ز غم مژه ٔ اشکبار را
از سر گرفته ام دگر از گریه کار را.
- از سر باز کردن ؛ رفع کردن :
ساقیا از شبانه مخموریم
از سرم باز کن بلای خمار.
- از سر بدر کردن ؛ از سر بیرون کردن :
دل را اگرچه بال و پر از غم شکسته بود
سودای خام عاشقی از سر بدر نکرد.
- از سر تا پا؛ سراپا.
- از سرنو ؛ از نو. مجدداً.
- از سر نهادن ؛ از سر برداشتن :
آن کج کله چو با صف عشاق بگذرد
شاهان ز سر نهند هوای کلاه را.
- از سر واکردن ؛ دور کردن بلطایف الحیل . (آنندراج ). و در اصطلاح گنجفه بازان انداختن ورق کم گنجفه برای ورق بیش است . (آنندراج ) :
مانند آن ورق که ز سر واکند کسی
حسنت بخرج گنجفه داد آفتاب را.
درخت خشک گشته تر شد از سر
گل صدبرگ و نسرین آمدش بر.
پس از سر یکی بزم کردند باز
ببازیگری می ده و چنگ ساز.
هرگز بجهان دید کسی غم چو غم من
کز سر شودم تازه چو گویم بسر آمد.
- از سر آغازیدن و از سر گرفتن ؛ از نو شروع کردن . استیناف . اقتبال :
سالک آمد لوح را رهبر گرفت
چون قلم سرگشته لوح ازسر گرفت .
دل وقف شد ز غم مژه ٔ اشکبار را
از سر گرفته ام دگر از گریه کار را.
- از سر باز کردن ؛ رفع کردن :
ساقیا از شبانه مخموریم
از سرم باز کن بلای خمار.
- از سر بدر کردن ؛ از سر بیرون کردن :
دل را اگرچه بال و پر از غم شکسته بود
سودای خام عاشقی از سر بدر نکرد.
- از سر تا پا؛ سراپا.
- از سرنو ؛ از نو. مجدداً.
- از سر نهادن ؛ از سر برداشتن :
آن کج کله چو با صف عشاق بگذرد
شاهان ز سر نهند هوای کلاه را.
- از سر واکردن ؛ دور کردن بلطایف الحیل . (آنندراج ). و در اصطلاح گنجفه بازان انداختن ورق کم گنجفه برای ورق بیش است . (آنندراج ) :
مانند آن ورق که ز سر واکند کسی
حسنت بخرج گنجفه داد آفتاب را.