ارجمند
لغتنامه دهخدا
ارجمند. [ اَم َ ] (ص مرکب ) مرکب از ارج و مند، چه ارج قدر و قیمت و مند کلمه ایست که دلالت بر داشتن کند مثل دولتمند و سعادتمند. (از فرهنگی خطی ). باارج . باارزش . صاحب قیمت . (غیاث اللغات ). قیمتی . (آنندراج ). ثمین . گرانبها. (آنندراج ). پُربها. (اوبهی ). نفیس :
بدرویش بخشیم بسیار چیز
اگرچند، چیز ارجمند است نیز.
مرا با چنین گوهرارجمند
همین حاجت آید بگوهرپسند.
جز آن چار پیرایه ٔ ارجمند
گرانمایه های دگر دلپسند.
|| باقدر. صاحب قدر و منزلت . (آنندراج ). صاحب مرتبه . (غیاث اللغات ). بزرگوار. (اوبهی ). بلندمرتبه . بااعتبار. مُعتبر. گرانمایه . (اوبهی ). شریف . مدیخ . مادِخ . متمادخ . (منتهی الارب ). هدی . (منتهی الارب ) :
بشهر اندر آمد چنان ارجمند
به پیروزی شهریار بلند.
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادندیکسر ز بند.
بدانگه شود تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند.
از آن جایگه کآفتاب بلند
برآید کند خاک را ارجمند.
بدانش بود شهریار ارجمند
نه از گنج و مردان و تخت بلند.
که مردم بمردم بود ارجمند
اگرچند باشد بزرگ و بلند.
تو او را بدل ناهشیوار خوان
و گر ارجمندی بود خوار خوان .
تن آنگه شود بیگمان ارجمند
سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به آب از نهنگ .
همه گوش دارید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
بود بر دل هرکسی ارجمند
که یابد از او ایمنی از گزند.
بماند بگردنْت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.
ببینیم تا این سپهر بلند
کرا خوار دارد کرا ارجمند.
.... که من دختری دارم اندر نهفت
که گربیندش آفتاب بلند
شود تیره از روی آن ارجمند.
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی ، آشکارا گزند.
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرودآمد از بام کاخ بلند.
بکیوان رسیدم ز خاک نژند
ازآن نیکدل نامدار ارجمند.
از اوئی [ از خِردی ] بهر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد به بند.
بخون من بیگنه دل مبند
که این نیست نزد خدا ارجمند.
بروز نبرد آن یل ارجمند
بشمشیر و خنجر، بگرز و کمند...
که یارد شدن نزد آن ارجمند
رهاندمر آن بیگنه را ز بند.
چنین گفت از آن پس ببانگ بلند
که هرکس که هست از شما ارجمند
ابا هر یک ازمهتران مرد چند
یکی لشکر نامدار ارجمند.
شود شهر هاماوران ارجمند
چو بینند رخسار شاه بلند.
زریر اندرآمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند.
همی بیم بودش که آن ارجمند
چو گردد به نیرو و بالا بلند.
پس آن ماهرخ گفت کای ارجمند
درین پرنیان از چه گشتی نژند.
کجا نام ما زان برآمد بلند
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند.
شود خوار هرکس که بود ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند.
بدانست دلدار کآن ارجمند
بود پور تهمورس دیوبند.
چو پردخت از آن دخمه ٔ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند.
بیاراست شهری ز کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند.
ز ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند.
یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو بگیتی بلند.
به اندرز چندم پدر داد پند
که هرگز مگردان ورا ارجمند.
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی .
ویرا مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند رسانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 446). || عزیز. (زوزنی ) (مهذب الاسماء) (زمخشری ) (مجمل اللغة) (نصاب ) (غیاث اللغات ). گرامی . (آنندراج ). معزز. محترم . مقابل ِ خوار :
بشهر اندر آوردشان ارجمند
بیاراست ایوانهای بلند.
هرآنکس که جوید بدل راستی
ندارد بداداندرون کاستی
بدارَمْش چون جان پاک ارجمند
نجویم ابر بی گزندان گزند.
در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان خوار و زار.
پس از کار سیمرغ و کوه بلند
وزان تا چرا خوار شد ارجمند.
بپرورد تا شد چو سرو بلند
مرا خوار بد، مرغ را ارجمند.
دگر دختر کید را بی گزند
فرستش بنزد پدر ارجمند.
هرآنکس که نزد پدرْش ارجمند
بدی شاد و ایمن ز بیم و گزند
یکایک تبه کردشان بیگناه
بدینگونه شد رای و کردار شاه .
که دانست کاین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند.
که از تو نیاید بجانم گزند
نه آنکس که بر من بودارجمند.
مگر دیدن اوپسند آیدم
مر آن روی و موی ارجمند آیدم .
ز فرزند کو بر پدر ارجمند
کدامست شایسته و بی گزند.
که هرچند فرزند هست ارجمند
دل شاه ز اندیشه یابد گزند.
چگونه گرفتار گشتی ببند
بچنگال این کودک ارجمند.
تو دانی که من جان فرزند خویش
بر و بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم بچیز
گر این چیزها ارجمند است نیز.
بسی سر گرفتار دام کمند
بسی خوار گشته تن ارجمند.
همی داشتش روز چند ارجمند
سپرده بدو جایگاه بلند.
جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود.
اوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.
|| درخور. سزاوار. لایق . قابل . شایسته . ارزنده :
نیامَدْش [ تور را ] گفتار ایرج پسند
نه نیز آشتی نزد او ارجمند.
بمدح و ثنا ارجمندی و خود را
بمدح و ثنای تو باارج کردم .
سپه را جواب چنان ارجمند
پسند آمد از شهریار بلند.
|| بی نیاز. غنی :
که گفتست هرک آرد او را ببند
بگنج و بکشور کُنَمْش ارجمند.
|| باوقار. مُوقر :
خود آگاه نی خسرو از این گزند
نشسته به آرامگاه ارجمند.
|| خرم . سرسبز :
سرش سبز باد و دلش ارجمند
منش برگذشته ز چرخ بلند.
وز آن جایگه سوی کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند.
|| جوانمرد. بلندهمت . سخی . || نجیب . اصیل . || نامور. نامدار. || دانا. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء). || بی همتا. (مؤید الفضلاء)(برهان ) (آنندراج ). || غلبه کننده . (برهان ) (آنندراج ). قسورة. (منتهی الارب ).
- ارجمند شدن ؛ دین . انقراع . (منتهی الارب ). عزّت . (دهّار).
بدرویش بخشیم بسیار چیز
اگرچند، چیز ارجمند است نیز.
مرا با چنین گوهرارجمند
همین حاجت آید بگوهرپسند.
جز آن چار پیرایه ٔ ارجمند
گرانمایه های دگر دلپسند.
|| باقدر. صاحب قدر و منزلت . (آنندراج ). صاحب مرتبه . (غیاث اللغات ). بزرگوار. (اوبهی ). بلندمرتبه . بااعتبار. مُعتبر. گرانمایه . (اوبهی ). شریف . مدیخ . مادِخ . متمادخ . (منتهی الارب ). هدی . (منتهی الارب ) :
بشهر اندر آمد چنان ارجمند
به پیروزی شهریار بلند.
همه لشکر از بهر آن ارجمند
زبان برگشادندیکسر ز بند.
بدانگه شود تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند.
از آن جایگه کآفتاب بلند
برآید کند خاک را ارجمند.
بدانش بود شهریار ارجمند
نه از گنج و مردان و تخت بلند.
که مردم بمردم بود ارجمند
اگرچند باشد بزرگ و بلند.
تو او را بدل ناهشیوار خوان
و گر ارجمندی بود خوار خوان .
تن آنگه شود بیگمان ارجمند
سزاوار شاهی و تخت بلند
کز انبوه دشمن نترسد بجنگ
بکوه از پلنگ و به آب از نهنگ .
همه گوش دارید پند مرا
سخن گفتن سودمند مرا
بود بر دل هرکسی ارجمند
که یابد از او ایمنی از گزند.
بماند بگردنْت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند.
ببینیم تا این سپهر بلند
کرا خوار دارد کرا ارجمند.
.... که من دختری دارم اندر نهفت
که گربیندش آفتاب بلند
شود تیره از روی آن ارجمند.
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی ، آشکارا گزند.
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند
فرودآمد از بام کاخ بلند.
بکیوان رسیدم ز خاک نژند
ازآن نیکدل نامدار ارجمند.
از اوئی [ از خِردی ] بهر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد به بند.
بخون من بیگنه دل مبند
که این نیست نزد خدا ارجمند.
بروز نبرد آن یل ارجمند
بشمشیر و خنجر، بگرز و کمند...
که یارد شدن نزد آن ارجمند
رهاندمر آن بیگنه را ز بند.
چنین گفت از آن پس ببانگ بلند
که هرکس که هست از شما ارجمند
ابا هر یک ازمهتران مرد چند
یکی لشکر نامدار ارجمند.
شود شهر هاماوران ارجمند
چو بینند رخسار شاه بلند.
زریر اندرآمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند.
همی بیم بودش که آن ارجمند
چو گردد به نیرو و بالا بلند.
پس آن ماهرخ گفت کای ارجمند
درین پرنیان از چه گشتی نژند.
کجا نام ما زان برآمد بلند
بنزدیک خسرو شدیم ارجمند.
شود خوار هرکس که بود ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند.
بدانست دلدار کآن ارجمند
بود پور تهمورس دیوبند.
چو پردخت از آن دخمه ٔ ارجمند
ز بیرون بزد دارهای بلند.
بیاراست شهری ز کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند.
ز ایوان و میدان و کاخ بلند
ز پالیز وز گلشن ارجمند.
یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو بگیتی بلند.
به اندرز چندم پدر داد پند
که هرگز مگردان ورا ارجمند.
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی .
ویرا مکرم بداشت و با منصب و منزلت ارجمند رسانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 446). || عزیز. (زوزنی ) (مهذب الاسماء) (زمخشری ) (مجمل اللغة) (نصاب ) (غیاث اللغات ). گرامی . (آنندراج ). معزز. محترم . مقابل ِ خوار :
بشهر اندر آوردشان ارجمند
بیاراست ایوانهای بلند.
هرآنکس که جوید بدل راستی
ندارد بداداندرون کاستی
بدارَمْش چون جان پاک ارجمند
نجویم ابر بی گزندان گزند.
در دخمه بستند بر شهریار
شد آن ارجمند از جهان خوار و زار.
پس از کار سیمرغ و کوه بلند
وزان تا چرا خوار شد ارجمند.
بپرورد تا شد چو سرو بلند
مرا خوار بد، مرغ را ارجمند.
دگر دختر کید را بی گزند
فرستش بنزد پدر ارجمند.
هرآنکس که نزد پدرْش ارجمند
بدی شاد و ایمن ز بیم و گزند
یکایک تبه کردشان بیگناه
بدینگونه شد رای و کردار شاه .
که دانست کاین کودک ارجمند
بدین سال گردد چو سرو بلند.
که از تو نیاید بجانم گزند
نه آنکس که بر من بودارجمند.
مگر دیدن اوپسند آیدم
مر آن روی و موی ارجمند آیدم .
ز فرزند کو بر پدر ارجمند
کدامست شایسته و بی گزند.
که هرچند فرزند هست ارجمند
دل شاه ز اندیشه یابد گزند.
چگونه گرفتار گشتی ببند
بچنگال این کودک ارجمند.
تو دانی که من جان فرزند خویش
بر و بوم آباد و پیوند خویش
بجای سر تو ندارم بچیز
گر این چیزها ارجمند است نیز.
بسی سر گرفتار دام کمند
بسی خوار گشته تن ارجمند.
همی داشتش روز چند ارجمند
سپرده بدو جایگاه بلند.
جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود.
اوفتاده ست در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار.
|| درخور. سزاوار. لایق . قابل . شایسته . ارزنده :
نیامَدْش [ تور را ] گفتار ایرج پسند
نه نیز آشتی نزد او ارجمند.
بمدح و ثنا ارجمندی و خود را
بمدح و ثنای تو باارج کردم .
سپه را جواب چنان ارجمند
پسند آمد از شهریار بلند.
|| بی نیاز. غنی :
که گفتست هرک آرد او را ببند
بگنج و بکشور کُنَمْش ارجمند.
|| باوقار. مُوقر :
خود آگاه نی خسرو از این گزند
نشسته به آرامگاه ارجمند.
|| خرم . سرسبز :
سرش سبز باد و دلش ارجمند
منش برگذشته ز چرخ بلند.
وز آن جایگه سوی کاخ بلند
برفتند شادان دل و ارجمند.
|| جوانمرد. بلندهمت . سخی . || نجیب . اصیل . || نامور. نامدار. || دانا. هوشیار. خردمند. (ناظم الاطباء). || بی همتا. (مؤید الفضلاء)(برهان ) (آنندراج ). || غلبه کننده . (برهان ) (آنندراج ). قسورة. (منتهی الارب ).
- ارجمند شدن ؛ دین . انقراع . (منتهی الارب ). عزّت . (دهّار).