اختر
لغتنامه دهخدا
اختر. [ اَ ت َ ] (اِ) جرم فلکی . یکی ازاجرام آسمانی . ستاره ٔ سیار. کوکب . نجم :
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده روان در دو و داه .
ز گردنده هفت اختر اندر سپهر
یکی را ندیدم بدو راه مهر.
که گیتی بشست او بتیغ از بدان
فروزنده ٔ اختر بخردان .
از آن پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه .
بگو آشکارا که نام تو چیست
که اختر همی بر تو خواهد گریست .
راست گفتی برابر خورشید
خواهد از گوی ساختن اختر.
ملک چو اختر و گیتی سپهر در گیتی
همیش باید گشتن چو بر سپهر اختر.
چون فرقان از کُتْب و چو کعبه ز بناها
چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر.
برای او بود پیوسته میل اختران آری
بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا.
تاکنون اختر اثر کردی بر او
بعد از این باشد امیر اختر او.
اشک اختر همه از دیده ٔ گردون بچکد
مصلحت نیست که دودی بکند مجمر ما.
|| ستاره ٔ بخت و اقبال . ستاره ٔ مسلط بر زایجه :
هر آنکسی که نباشد باخترش اقبال
بود همه هنر او بخلق نامقبول .
نشستم بره بر که تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرّخم .
نشستم بآموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرخم .
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
کز اختر همه تازیان راست بهر.
برآمد بر این نیز روز دراز
نجست اختر نامور [ خسرو پرویز ] جز فراز.
که اکنون بدریا نیاز آمدت
چنین اختر بد فراز آمدت .
بدو گفت کای مهتر نامدار
بکام تو باد اختر روزگار.
مگر تیره شد بخت ایرانیان
و گر شاه را ز اختر آمد زیان .
درود جهاندار بر شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد.
... ابوالقاسم آن شاه فیروزبخت
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت .
مر او را یکی پاک دستور بود
که جانش ز کردار بد دور بود...
سر مایه بد اختر شاه را
وزو بند بد جان بدخواه را.
همی گفت [ گشتاسب ] کای داور کردگار
غم آمد مرا بهره از روزگار
ببینم همی اختر خویش بد
ندانم چرا بر سرم بد رسد.
من امروز بر اختر کرم سیب
شما را نمایم برشتن نهیب
من از اختر کرم چندان تراز
بریسم که نیزم نباشد نیاز.
چنین یافتم اخترت را نشان
ز گفت ستاره شمر موبدان .
بفالی گرفت این سخن هفتواد
ز کاری نکردی بدل نیز یاد
مگر ز اختر کرم گفتی سخن
بر او نو شدی روزگار کهن .
بدو گفت فرّخ پی و روز تو
همان اختر گیتی افروز تو
تو تا زادی از مادر بافرین
پر از آفرین شد زمان و زمین .
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید و گفت اختر شاه چیست .
برآمد برین گاه یک روزگار
فروزنده شد اختر شهریار.
وزان پس کنی رزم با اردوان
که اختر جوانست و خسرو جوان .
تو دادی مرا زور و آئین و فر
سپاه و دل و اختر و پای و پر.
سه روز اندر آن کار شد روزگار
نگه کرده شد اختر شهریار.
چو گلنار بشنید آوازشان
سخن گفتن از اختر و رازشان .
بیاورد چندی بدرگاه خویش
همی بازجست اختر و راه خویش .
بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه .
به پیروز بر اختر آشفته شد
نه بر کام ما شاه تو کشته شد.
چه داری نژند اختر خویش را
درم بخش و دینار درویش را.
کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستنده ٔ افسر و اخترت .
مگر من شوم در جهان شهره ای
مرا باشد از اخترش بهره ای .
برو آفرین کرد مادر به مهر
که برخوردی از اختر ای خوب چهر.
بناکام رزمی گران کرده شد
فراوان کس از اختر آزرده شد.
...................
بدید اختر نامداران خویش
بسلم اندرون جست اختر نشان
همه مشتری بود طالع کمان .
گر از اخترم بی زیانی بود
شما را ز من شادمانی بود.
گرفت آفرین پس بدادار بر
بر آن اختر و بخت بیدار بر.
مگر دست گیرد جهاندار ما
وگرنه بد است اختر کار ما.
هماناکه نزد تو آمد خبر
که ما را چه آمد ز اختر بسر.
که برگشت روز بزرگان دهر
ز اختر ترا بیشتر بود بهر.
گه رزم پیروزی از اختر است
نه از گنج بسیار و از لشکر است .
پرهیز کن اختیار و حکمت
تا نیک بود بحشرت اختر.
توای برادر خود را میفکن از ره راست
ز چرخ و اختر هرگز نه خیر دان و نه شر.
تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایه ٔ سعود سپهر، اختر تو باد.
نشود طالع اختر شاهی
بی وجود مدبری داهی .
بیگناه است آسمان در تیره بختیهای ما
اختر ما را فروغ شعله ٔ ادراک سوخت .
|| نیکبختی و نیکروزی . اقبال . حسن طالع :
بدانید کآمد بسر کار کرم
گذشت اختر و روز بازار کرم .
دگر آنچه گفتی که من کرده ام
بهندوستان رنجها برده ام
هم از اختر شاه بهرام بود
که با فرّ و اورند و با نام بود.
|| رایت . علم . درفش . لِوا :
بتازید کآید بنزدیک شاه
چو ترکان بدیدند اختر براه .
چنین گفت هومان که این اختر است
که نیروی ایران بدان اندر است .
که از ما برفتند توران سپاه
مگر بیژن اختر بیارد براه .
بفرمود تا آسنستان پگاه
بیامد بنزدیک رخشنده ماه
بدو داد فرخنده دخترش را
بگوهر بیاراست اخترش را.
هر طرفی اختر او رو نهاد
فتح دوید و در دولت گشاد.
و رجوع به اختر کاویان شود. || (اِخ ) نام فرشته ای است موکل کره ٔ زمین . (برهان قاطع). نام فرشته ای که در عالم آمین آمین گویان میگردد، هر دعائی که بآمین او برابر شود باجابت رسد. (غیاث اللغات از لطائف و مصطلحات و سروری و برهان ). || نام یکی از منازل قمر است . (برهان قاطع).
- اختر بد ؛ طالع بد. بخت بد :
چه گفت آن خردمند با رای و هوش
که با اختر بد بمردی مکوش .
برآید بدست من این کار کرد
بگردِ درِ اخترِ بد مگرد.
اگر پیش از این او سپهبد بدست
بکاووس شاه اختر بَد بُدست .
چه چاره ست تا این ز من بگذرد
تنم اختر بد به پی نسپرد.
- اختر نیک ؛ بخت نیک . فال نیک :
گر ایدون که باشیم پیروزگر
دهد گردش اختر نیک بر.
اگر اختر نیک یاری دهد
بر ایشان مراکامگاری دهد.
این هم از بخت بلند است و هم از اختر نیک
شادباش ای ملک نیک خوی نیک اختر.
فروگذشت بآمویه شهریار جهان
بفال و اختر نیک و بنصرت دادار.
- بداختر ؛ بدبخت . شقی :
کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود.
گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد
زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر.
آنکه را دختر است جای پسر
گرچه شاه است هست بداختر.
- بلنداختر ؛ خوشبخت . که ستاره ٔ بخت او بلند باشد:
- به اختر ؛ نیک اختر. نیکبخت :
به اختر کسی دان که دخترش نیست
چو دختر بود روشن اخترش نیست .
- شوم اختر ؛ بدبخت :
به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند
عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر.
هرکه زایزد سیم و زر جوید ثواب
بدنشان و بیهش و شوم اختر است .
نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند
نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر.
- نژنداختر ؛ بداختر. بدبخت :
چنین گفت خسرو [ پرویز ] که بسیارگوی
نژنداختری بایدم سرخ موی .
- نیک اختر ؛ خوشبخت . خوش اقبال :
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوبچهر.
نیست نیک اختر کسی کش چرخ نیک اختر کند
بلکه نیک اختر شود هرکش تو نیک اختر کنی .
چو از جهان سوی دارالبقا بشد ایوب
شعیب آمد با دختران نیک اختر.
- || اختر نیک . فال نیک :
برون رفت شادان بخرداد روز
بنیک اخترو فال گیتی فروز.
- نیک اختری ؛ سعادت . خوشبختی :
بیاموز گفتار و کردار خوب
کت این هر دو بنیاد نیک اختریست .
بدست من و تست نیک اختری
اگر بد نجوئیم نیک اختریم .
چو توخود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را.
بفرخنده فالی ّ و نیک اختری
گشادم دَرِ دُرج درّ دری .
|| (اِ) فال . (صحاح الفرس ). تفأل . زایچه . طالع. توسعاً علم احکام نجوم :
بپرسید تا زان گرانمایه شهر
که دارد همی زاختر و فال بهر.
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی بزانو نشاند
بپرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود در زمان اخترش .
بشیرین سپردم چو برخواندم
ز هر گونه اندیشه هاراندم
بر اوست با اختر تو بهم
نداند کسی زان سخن بیش و کم .
معنی اختر در بیت ذیل از فردوسی معلوم نیست :
بگوئیم و بسیار پندش دهیم
به پند اختر سودمندش دهیم .
رجوع بشاهنامه ٔ چ بروخیم ص 1415 س 1 شود.
بفرخنده فال و بفرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.
- اختر شمردن ؛ بیخواب ماندن . در شب بیدار بودن :
همه شب ببیداری اختر شمرد
ز سودا و اندیشه خوابش نبرد.
بسی که اختر شمرد شام و سحر دیده ٔ من
کار انگشت کند هر مژه بر دیده ٔ من .
- اختر کردن ؛ فال زدن . تفأل :
چو بهرام [ چوبینه ] بیرون شد از طیسفون
همی راند لشکر به پیش اندرون
پدید آمدش سرفروشی براه
وزو دور بُد پهلوان سپاه
یکی پاک چپین پوشیده داشت
بسی سر برو بر همی برگذاشت
سپهبد برانگیخت اسب ای شگفت
بنوک سنان زان سری برگرفت
همی راند تا نیزه را کرد راست
بینداخت آن سر بدانسو که خواست
یکی اختری کرد از آن سر براه
کز این سان ببرم سر ساوه شاه
به پیش سپاهم براه افکنم
همه لشکرش را بهم بر زنم .
- اختر گرفتن ؛ رصد کردن کواکب برای استخراج احکام نجومی :
بیاورد صلاب و اختر گرفت
یکی زیج هندی ببر در گرفت .
- اختر نگاه کردن ؛ رصد کردن کواکب بجهت استخراج احکام نجومی . اختر گرفتن :
باختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم بچنگ .
بصلاب کردند اختر نگاه
هم از زیج رومی بجستند راه
ز اختر چنان بود اندر نهان
که او شهریاری بود در جهان .
فرستادشان نزد گلنار شاه
بدان تا کند اختران را نگاه .
- پی افکندن اختر ؛ فال زدن . تفأل :
ز ننگ از دلیران بپالود خوی
سپهبد یکی اختر افکند پی .
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
بنیکی یکی اختر افکند پی .
- سر اختر اندر کنار کسی بودن ؛ مساعد بودن بخت و دولت با او :
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست .
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده روان در دو و داه .
ز گردنده هفت اختر اندر سپهر
یکی را ندیدم بدو راه مهر.
که گیتی بشست او بتیغ از بدان
فروزنده ٔ اختر بخردان .
از آن پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه .
بگو آشکارا که نام تو چیست
که اختر همی بر تو خواهد گریست .
راست گفتی برابر خورشید
خواهد از گوی ساختن اختر.
ملک چو اختر و گیتی سپهر در گیتی
همیش باید گشتن چو بر سپهر اختر.
چون فرقان از کُتْب و چو کعبه ز بناها
چون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر.
برای او بود پیوسته میل اختران آری
بسوی کل خود باشد همیشه جنبش اجزا.
تاکنون اختر اثر کردی بر او
بعد از این باشد امیر اختر او.
اشک اختر همه از دیده ٔ گردون بچکد
مصلحت نیست که دودی بکند مجمر ما.
|| ستاره ٔ بخت و اقبال . ستاره ٔ مسلط بر زایجه :
هر آنکسی که نباشد باخترش اقبال
بود همه هنر او بخلق نامقبول .
نشستم بره بر که تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرّخم .
نشستم بآموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرخم .
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
کز اختر همه تازیان راست بهر.
برآمد بر این نیز روز دراز
نجست اختر نامور [ خسرو پرویز ] جز فراز.
که اکنون بدریا نیاز آمدت
چنین اختر بد فراز آمدت .
بدو گفت کای مهتر نامدار
بکام تو باد اختر روزگار.
مگر تیره شد بخت ایرانیان
و گر شاه را ز اختر آمد زیان .
درود جهاندار بر شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد.
... ابوالقاسم آن شاه فیروزبخت
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت .
مر او را یکی پاک دستور بود
که جانش ز کردار بد دور بود...
سر مایه بد اختر شاه را
وزو بند بد جان بدخواه را.
همی گفت [ گشتاسب ] کای داور کردگار
غم آمد مرا بهره از روزگار
ببینم همی اختر خویش بد
ندانم چرا بر سرم بد رسد.
من امروز بر اختر کرم سیب
شما را نمایم برشتن نهیب
من از اختر کرم چندان تراز
بریسم که نیزم نباشد نیاز.
چنین یافتم اخترت را نشان
ز گفت ستاره شمر موبدان .
بفالی گرفت این سخن هفتواد
ز کاری نکردی بدل نیز یاد
مگر ز اختر کرم گفتی سخن
بر او نو شدی روزگار کهن .
بدو گفت فرّخ پی و روز تو
همان اختر گیتی افروز تو
تو تا زادی از مادر بافرین
پر از آفرین شد زمان و زمین .
ز گفتار او چند منذر گریست
بپرسید و گفت اختر شاه چیست .
برآمد برین گاه یک روزگار
فروزنده شد اختر شهریار.
وزان پس کنی رزم با اردوان
که اختر جوانست و خسرو جوان .
تو دادی مرا زور و آئین و فر
سپاه و دل و اختر و پای و پر.
سه روز اندر آن کار شد روزگار
نگه کرده شد اختر شهریار.
چو گلنار بشنید آوازشان
سخن گفتن از اختر و رازشان .
بیاورد چندی بدرگاه خویش
همی بازجست اختر و راه خویش .
بدان تا ببینم یکی روی شاه
نمایم بدو اختر نیک راه .
به پیروز بر اختر آشفته شد
نه بر کام ما شاه تو کشته شد.
چه داری نژند اختر خویش را
درم بخش و دینار درویش را.
کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستنده ٔ افسر و اخترت .
مگر من شوم در جهان شهره ای
مرا باشد از اخترش بهره ای .
برو آفرین کرد مادر به مهر
که برخوردی از اختر ای خوب چهر.
بناکام رزمی گران کرده شد
فراوان کس از اختر آزرده شد.
...................
بدید اختر نامداران خویش
بسلم اندرون جست اختر نشان
همه مشتری بود طالع کمان .
گر از اخترم بی زیانی بود
شما را ز من شادمانی بود.
گرفت آفرین پس بدادار بر
بر آن اختر و بخت بیدار بر.
مگر دست گیرد جهاندار ما
وگرنه بد است اختر کار ما.
هماناکه نزد تو آمد خبر
که ما را چه آمد ز اختر بسر.
که برگشت روز بزرگان دهر
ز اختر ترا بیشتر بود بهر.
گه رزم پیروزی از اختر است
نه از گنج بسیار و از لشکر است .
پرهیز کن اختیار و حکمت
تا نیک بود بحشرت اختر.
توای برادر خود را میفکن از ره راست
ز چرخ و اختر هرگز نه خیر دان و نه شر.
تا بر سپهر اختر باشد همه سعود
سرمایه ٔ سعود سپهر، اختر تو باد.
نشود طالع اختر شاهی
بی وجود مدبری داهی .
بیگناه است آسمان در تیره بختیهای ما
اختر ما را فروغ شعله ٔ ادراک سوخت .
|| نیکبختی و نیکروزی . اقبال . حسن طالع :
بدانید کآمد بسر کار کرم
گذشت اختر و روز بازار کرم .
دگر آنچه گفتی که من کرده ام
بهندوستان رنجها برده ام
هم از اختر شاه بهرام بود
که با فرّ و اورند و با نام بود.
|| رایت . علم . درفش . لِوا :
بتازید کآید بنزدیک شاه
چو ترکان بدیدند اختر براه .
چنین گفت هومان که این اختر است
که نیروی ایران بدان اندر است .
که از ما برفتند توران سپاه
مگر بیژن اختر بیارد براه .
بفرمود تا آسنستان پگاه
بیامد بنزدیک رخشنده ماه
بدو داد فرخنده دخترش را
بگوهر بیاراست اخترش را.
هر طرفی اختر او رو نهاد
فتح دوید و در دولت گشاد.
و رجوع به اختر کاویان شود. || (اِخ ) نام فرشته ای است موکل کره ٔ زمین . (برهان قاطع). نام فرشته ای که در عالم آمین آمین گویان میگردد، هر دعائی که بآمین او برابر شود باجابت رسد. (غیاث اللغات از لطائف و مصطلحات و سروری و برهان ). || نام یکی از منازل قمر است . (برهان قاطع).
- اختر بد ؛ طالع بد. بخت بد :
چه گفت آن خردمند با رای و هوش
که با اختر بد بمردی مکوش .
برآید بدست من این کار کرد
بگردِ درِ اخترِ بد مگرد.
اگر پیش از این او سپهبد بدست
بکاووس شاه اختر بَد بُدست .
چه چاره ست تا این ز من بگذرد
تنم اختر بد به پی نسپرد.
- اختر نیک ؛ بخت نیک . فال نیک :
گر ایدون که باشیم پیروزگر
دهد گردش اختر نیک بر.
اگر اختر نیک یاری دهد
بر ایشان مراکامگاری دهد.
این هم از بخت بلند است و هم از اختر نیک
شادباش ای ملک نیک خوی نیک اختر.
فروگذشت بآمویه شهریار جهان
بفال و اختر نیک و بنصرت دادار.
- بداختر ؛ بدبخت . شقی :
کرا از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد بداختر بود.
گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد
زان پس نبوی نیز سیه روی و بداختر.
آنکه را دختر است جای پسر
گرچه شاه است هست بداختر.
- بلنداختر ؛ خوشبخت . که ستاره ٔ بخت او بلند باشد:
- به اختر ؛ نیک اختر. نیکبخت :
به اختر کسی دان که دخترش نیست
چو دختر بود روشن اخترش نیست .
- شوم اختر ؛ بدبخت :
به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند
عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر.
هرکه زایزد سیم و زر جوید ثواب
بدنشان و بیهش و شوم اختر است .
نرست ازو بره اندر مگر کسی که بماند
نهفته زیر خسی چون بهیم شوم اختر.
- نژنداختر ؛ بداختر. بدبخت :
چنین گفت خسرو [ پرویز ] که بسیارگوی
نژنداختری بایدم سرخ موی .
- نیک اختر ؛ خوشبخت . خوش اقبال :
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
که ای شاه نیک اختر خوبچهر.
نیست نیک اختر کسی کش چرخ نیک اختر کند
بلکه نیک اختر شود هرکش تو نیک اختر کنی .
چو از جهان سوی دارالبقا بشد ایوب
شعیب آمد با دختران نیک اختر.
- || اختر نیک . فال نیک :
برون رفت شادان بخرداد روز
بنیک اخترو فال گیتی فروز.
- نیک اختری ؛ سعادت . خوشبختی :
بیاموز گفتار و کردار خوب
کت این هر دو بنیاد نیک اختریست .
بدست من و تست نیک اختری
اگر بد نجوئیم نیک اختریم .
چو توخود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را.
بفرخنده فالی ّ و نیک اختری
گشادم دَرِ دُرج درّ دری .
|| (اِ) فال . (صحاح الفرس ). تفأل . زایچه . طالع. توسعاً علم احکام نجوم :
بپرسید تا زان گرانمایه شهر
که دارد همی زاختر و فال بهر.
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی بزانو نشاند
بپرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود در زمان اخترش .
بشیرین سپردم چو برخواندم
ز هر گونه اندیشه هاراندم
بر اوست با اختر تو بهم
نداند کسی زان سخن بیش و کم .
معنی اختر در بیت ذیل از فردوسی معلوم نیست :
بگوئیم و بسیار پندش دهیم
به پند اختر سودمندش دهیم .
رجوع بشاهنامه ٔ چ بروخیم ص 1415 س 1 شود.
بفرخنده فال و بفرخنده اختر
به نو باغ بنشست شاه مظفر.
- اختر شمردن ؛ بیخواب ماندن . در شب بیدار بودن :
همه شب ببیداری اختر شمرد
ز سودا و اندیشه خوابش نبرد.
بسی که اختر شمرد شام و سحر دیده ٔ من
کار انگشت کند هر مژه بر دیده ٔ من .
- اختر کردن ؛ فال زدن . تفأل :
چو بهرام [ چوبینه ] بیرون شد از طیسفون
همی راند لشکر به پیش اندرون
پدید آمدش سرفروشی براه
وزو دور بُد پهلوان سپاه
یکی پاک چپین پوشیده داشت
بسی سر برو بر همی برگذاشت
سپهبد برانگیخت اسب ای شگفت
بنوک سنان زان سری برگرفت
همی راند تا نیزه را کرد راست
بینداخت آن سر بدانسو که خواست
یکی اختری کرد از آن سر براه
کز این سان ببرم سر ساوه شاه
به پیش سپاهم براه افکنم
همه لشکرش را بهم بر زنم .
- اختر گرفتن ؛ رصد کردن کواکب برای استخراج احکام نجومی :
بیاورد صلاب و اختر گرفت
یکی زیج هندی ببر در گرفت .
- اختر نگاه کردن ؛ رصد کردن کواکب بجهت استخراج احکام نجومی . اختر گرفتن :
باختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم بچنگ .
بصلاب کردند اختر نگاه
هم از زیج رومی بجستند راه
ز اختر چنان بود اندر نهان
که او شهریاری بود در جهان .
فرستادشان نزد گلنار شاه
بدان تا کند اختران را نگاه .
- پی افکندن اختر ؛ فال زدن . تفأل :
ز ننگ از دلیران بپالود خوی
سپهبد یکی اختر افکند پی .
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
بنیکی یکی اختر افکند پی .
- سر اختر اندر کنار کسی بودن ؛ مساعد بودن بخت و دولت با او :
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست .
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.