احزان
لغتنامه دهخدا
احزان . [ اَ ] (ع اِ)ج ِ حُزن . غمان . هموم . اندهان . اندوهها :
بحدیثی که شبی کرد همی پیش ملک
عالمی را برهانید ز بند احزان .
بر جهان چند گونه نیرنگ است
بر ملک چند نوع احزانست .
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان .
الوداع ای کعبه کاینک هفته ای درخدمتت
عیش خوابی بوده و تعبیرش اخزان آمده .
در اکباد موالیان نقوب احزان و اشجان همی برگشاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). انواع ضعف و احزان در ضمایر و سرائر ایشان متمکن گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
بحدیثی که شبی کرد همی پیش ملک
عالمی را برهانید ز بند احزان .
بر جهان چند گونه نیرنگ است
بر ملک چند نوع احزانست .
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان .
الوداع ای کعبه کاینک هفته ای درخدمتت
عیش خوابی بوده و تعبیرش اخزان آمده .
در اکباد موالیان نقوب احزان و اشجان همی برگشاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). انواع ضعف و احزان در ضمایر و سرائر ایشان متمکن گشت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).