ابله
لغتنامه دهخدا
ابله . [ اَ ل َه ْ ] (ع ص ) خویله . سرسبک . (مهذب الاسماء). کم خرد. گول . دند.کذَر. (فرهنگ اسدی ). کانا. نادان . سلیم القلب . سلیم .غدنگ . کاک . فغاک . هزاک . سلیم دل . بی تمیز. ناآگاه . کم عقل . نابخرد. خر. گاو. لهنه . دنگل . ریش گاو. پپه . پخمه . چُلمن . گاوریش . کون خر. بی مغز. کمله . کالوس . کالیوه . دنگ . لاده . غت . غتفره . غدفره . غراچه :
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک .
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.
که این مرد ابله بماند بجای
هر آنگه که بیند کسی در سرای .
هر آنکس که دل بندد اندر جهان
هشیوار خوانَدْش از ابلهان .
بدو گفت با دانشی پارسا
که گردد بر او ابلهی پادشا.
منوچهر خندید و گفت آنگهی
که چونین نگوید مگر ابلهی .
بشنو از هرکه بود پند و بدان بازمشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم .
همانا که چون تو فزاک آمدم
وگر چون تو ابله فغاک آمدم .
ای دهن بازکرده ابله وار
سخنان گفته همچو وغوغ چغز.
هرکه جفا جوید بر خویشتن
چشم که دارد مگر ابله ، وفاش .
بشاه ار مرا دشمن اندرسپرد
نکو دید خود را و ابله نبود.
کند ار عاقلت بحق در خشم
به از آن کت ببندد ابله چشم .
گفتش ای ابله ِ کذی و کذی
ای ترا سال و ماه جهل غذی .
هرکه ابله تر بودبخویشتن نیکوگمان تر باشد. (کلیله و دمنه ).
بس کهترطبع و ابله اندیشه
کو کرد سفر حکیم و مهتر شد.
مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهر است و مهر اوست کین .
چون قضا آید طبیب ابله شود
وآن دوا در نفع هم گمره شود.
دوستی ابله بتر از دشمنیست
او بهر حیله که دانی راندنیست .
ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وای آن کو عاقبت اندیش نیست .
هرکه بالاتر رودابله تر است
کاستخوان او بتر خواهد شکست .
پس جواب او سکوت است و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون .
ابلهان گفتندمجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل .
ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر. (گلستان ).
کیمیاگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج .
ابلهی مروزی به شهر هری
سوی بازار برد لاشه خری .
و در عربی کلمات ذیل را مرادف ابله آرند: احمق . اخرق . ارعل . اعفک . انوک . اوره . اولق . باعک . خرقاء. ردیغ. رطوم . رطیط. سخیف العقل . ضفن . ضفیط. غمر. غبی . فقفاق . مجل . مفرّغ . هبنق . هُجع. هدان . هزیع. هیرع . یهفوف . مؤنث : بَلْهاء. ج ، بُله .
- امثال :
ابلهی گفت و ابلهی باور کرد .
جواب ابلهان خاموشی است .
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک .
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.
که این مرد ابله بماند بجای
هر آنگه که بیند کسی در سرای .
هر آنکس که دل بندد اندر جهان
هشیوار خوانَدْش از ابلهان .
بدو گفت با دانشی پارسا
که گردد بر او ابلهی پادشا.
منوچهر خندید و گفت آنگهی
که چونین نگوید مگر ابلهی .
بشنو از هرکه بود پند و بدان بازمشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم .
همانا که چون تو فزاک آمدم
وگر چون تو ابله فغاک آمدم .
ای دهن بازکرده ابله وار
سخنان گفته همچو وغوغ چغز.
هرکه جفا جوید بر خویشتن
چشم که دارد مگر ابله ، وفاش .
بشاه ار مرا دشمن اندرسپرد
نکو دید خود را و ابله نبود.
کند ار عاقلت بحق در خشم
به از آن کت ببندد ابله چشم .
گفتش ای ابله ِ کذی و کذی
ای ترا سال و ماه جهل غذی .
هرکه ابله تر بودبخویشتن نیکوگمان تر باشد. (کلیله و دمنه ).
بس کهترطبع و ابله اندیشه
کو کرد سفر حکیم و مهتر شد.
مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهر است و مهر اوست کین .
چون قضا آید طبیب ابله شود
وآن دوا در نفع هم گمره شود.
دوستی ابله بتر از دشمنیست
او بهر حیله که دانی راندنیست .
ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وای آن کو عاقبت اندیش نیست .
هرکه بالاتر رودابله تر است
کاستخوان او بتر خواهد شکست .
پس جواب او سکوت است و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون .
ابلهان گفتندمجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل .
ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر. (گلستان ).
کیمیاگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج .
ابلهی مروزی به شهر هری
سوی بازار برد لاشه خری .
و در عربی کلمات ذیل را مرادف ابله آرند: احمق . اخرق . ارعل . اعفک . انوک . اوره . اولق . باعک . خرقاء. ردیغ. رطوم . رطیط. سخیف العقل . ضفن . ضفیط. غمر. غبی . فقفاق . مجل . مفرّغ . هبنق . هُجع. هدان . هزیع. هیرع . یهفوف . مؤنث : بَلْهاء. ج ، بُله .
- امثال :
ابلهی گفت و ابلهی باور کرد .
جواب ابلهان خاموشی است .