ابا
لغتنامه دهخدا
ابا. [ اَ ] (حرف اضافه ) (مخفف اباک ) با. وا. فا. مع. وَ. همراه ِ. بمعیت ِ :
چرا این مردم دانا و زیرکسار وفرزانه
به تیمار و عذاب اندر، ابا دولت به پیکار است
اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
برِ زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است .
دُم ّ سگ بینی ابا بتفوز سگ
خشک گشته کش نجنبد ایچ رگ .
نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند
لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند.
ابابرق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد در کوهسار.
سوی شاه هیطال شد ناگهان
ابا لشکر و گنج و چندی مهان .
هر آنکس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ پولاد بود.
نیای من آهنگر کاوه بود
که با فرّ و برز و ابا یاره بود.
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه
ابا ده هزار آزموده گروه .
تهمتن سوی شاه بنهاد روی
ابا شادکامی ّ و با رنگ و بوی
ابا زال سام نریمان بهم
بزرگان کابل همه بیش و کم .
جهاندار بنشست و کاوس کی
دو شاه سرافراز و دو نیک پی
ابا رستم گرد و دستان بهم
همی گفت کاوس هر بیش و کم .
بیامد کنون چون هزبر ژیان
بکین پدر تنگ بسته میان
ابا نامداران لشکر بهم
چو سام نریمان و گرشاسب جم .
ز قلب سپه گیو شد پیش صف
خروشان و بر لب برآورده کف
ابا نامداران گودرزیان
کز ایشان بدی راه سود و زیان .
برِ دختر آمد همی گژدهم
ابا نامداران و گردان بهم .
یکی تخت زرین بلورینْش پای
نشسته بر او بر، جهان کدخدای
ابا پهلوانان ایران بهم
همی رای زد شاه بر بیش و کم .
کمر بر میان بسته رستم چو باد
بیامد گرازان ابا کیقباد.
سوی زادفرخ شدند آن سه مرد
ابا گوهر و زرّ و با کارکرد.
بدانم که بهرام بسته میان
ابا او یکی گشته ایرانیان .
ابا جوشن و خودبسته میان
همه تازی اسبان ببرگستوان .
همی ماند خسرو بشاهنشهی
ابا گنج و دیهیم و تاج مهی .
هزار وصد و شصت استاد بود
که کردار آن تختشان یاد بود
ابا هر یکی مرد شاگرد سی
ز رومی ّ و بغدادی و پارسی .
دوصد مرد برنا ز فرمانبران
ابا دسته ٔ نرگس و زعفران
همی پیش بودند تا باد بوی
چو آید ز هرسو رساند، بدوی .
همی راند [ خسروپرویز ]با تاج و با گوشوار
بزر بافته جامه ٔ شهریار
ابا یاره و طوق و زرین کمر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی
... ابا هدیه و باژ روم آمدیم
بدین نامبردار بوم آمدیم .
ابا هرکه پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم .
زمستان بدی جای او طیسفون
ابا لشکر و موبد رهنمون .
ابا کودکی چند و چوگان و گوی
به میدان شاه آمد آن نامجوی .
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم .
بگرد جهان چارسالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هر یکی زآن ده و دوهزار
از ایرانیانند جنگی سوار.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
سپهبد بیامد بمیدان شاه
ابا جوشن و گرز و رومی کلاه .
روَم خیمه بر طرف هامون زنم
ابادشمنان دست در خون زنم .
ابا نیزه و تیر و گرز و کمان
برفتند گردان همه شادمان .
به یک هفته بیمار بود و بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد.
به پیش سپه قارن رزم زن
ابا رای زن سرو شاه یمن .
ابا رای او بنده را پای نیست
جز او جان ده و چهره آرای نیست .
بایوان افراسیاب اندرا
ابا ماهروئی ببالین سرا.
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی .
ابا هدیه و سیم و با تخت زر
ز دیبای رومی ّ و رومی گهر.
بمردار و خونش همی پرورید
ابا بچگانش همی آرمید.
ز پیش پدر رفت اسفندیار
سوی راه توران ابا گرگسار.
فرستاده آمد بنزدیک زال
ابا بخت فیروز و فرخنده فال .
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس .
بشادی به شهر اندرون آمدند
ابا پهلوانی فزون آمدند.
ز پیش سپهبد برون شد براه
ابا چند تن مر ورا نیکخواه .
کمر بر میان بست رستم چو باد
بیامد گرازان ابا کیقباد.
بیاراست یک روز پس شهریار
شد از شهر بیرون ز بهر شکار
ابا او از ایرانیان لشکری
هر آنکس که کِه بود اگر مهتری .
فرستاده بازآمد از پیش سام
ابا شادمانی ّ و فرخ پیام .
ابا ویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ .
بزرگان ابا اسرت سرفراز
درفش و سپه پیش بردند باز.
|| برابرِ. مقابل ِ. علی :
ابا لشکر نوذر افراسیاب
چو دریای جوشان بد و رود آب .
ببستم میان یلی بنده وار
ابا جاودان ساختم کارزار.
که او رسم های پدر درنوشت
ابا موبدان و ردان تند گشت .
کنون نیست ما را ابا وی درنگ
که کوشیم با وی هم از راه جنگ .
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم .
|| ب (به ) :
مرا پویه ٔ پور گم بوده خاست
بدلسوزگی جان همی رفت خواست
ابا داور پاک گفتم براز
که ای چاره ٔ خلق و خود بی نیاز.
ابا کردیه گفت کز آرزوی
چه خواهی بگو ای زن نیکخوی .
ابا دیگران مر مرا کار نیست
جز این مر مرا راه گفتار نیست .
همی گفت آن دیو بدروزگار
بخشم و ستیزه ابا شهریار.
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت راز.
|| دَر :
کنون این گرامی دو گونه گهر
برآمیخت باید ابا یکدگر.
یکی لشکری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن [ گفتار ضحاک ] .
|| در حال ِ :
تهمتن سوی شاه بنهاد روی
ابا شادکامی ّ و با رنگ و بوی .
فرستاده بازآمد از پیش سام
ابا شادمانی ّ و فرخ پیام .
|| باضافه ٔ. علاوه بر :
ابانغزی ّ و با خوبی ّ رنگش
درآمد سی ّوشش مثقال سنگش .
|| صاحب ِ. دارای :
کنارنگ مرد است ماهوی نیز
ابا لشکر و پیل و هرگونه چیز.
شمس قیس رازی صاحب المعجم گوید: «الف اَبَر و ابا و گوئیا و پنداریا و گفتا همه زیادات ِ بی معنی است و شعراء پاکیزه سخن باید از آن احتراز کنند». لکن الف ابا در پهلوی جزو کلمه بوده است چه اصل آن اباک است و فردوسی تا حافظ کلمه ٔ ابا و اَبَر و گوئیا و گفتا و پنداریا رابسیار بکار برده اند و اگر این شعراء پاکیزه سخن نباشند شاعر پاکیزه سخن در پارسی نیست .
چرا این مردم دانا و زیرکسار وفرزانه
به تیمار و عذاب اندر، ابا دولت به پیکار است
اگر گل کارد او صد برگ ابا زیتون ز بخت او
برِ زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است .
دُم ّ سگ بینی ابا بتفوز سگ
خشک گشته کش نجنبد ایچ رگ .
نیز ابا نیکوان نماندت جنگ فند
لشکر فریاد نی خواسته نی سودمند.
ابابرق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد در کوهسار.
سوی شاه هیطال شد ناگهان
ابا لشکر و گنج و چندی مهان .
هر آنکس که از شهر بغداد بود
ابا نیزه و تیغ پولاد بود.
نیای من آهنگر کاوه بود
که با فرّ و برز و ابا یاره بود.
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه
ابا ده هزار آزموده گروه .
تهمتن سوی شاه بنهاد روی
ابا شادکامی ّ و با رنگ و بوی
ابا زال سام نریمان بهم
بزرگان کابل همه بیش و کم .
جهاندار بنشست و کاوس کی
دو شاه سرافراز و دو نیک پی
ابا رستم گرد و دستان بهم
همی گفت کاوس هر بیش و کم .
بیامد کنون چون هزبر ژیان
بکین پدر تنگ بسته میان
ابا نامداران لشکر بهم
چو سام نریمان و گرشاسب جم .
ز قلب سپه گیو شد پیش صف
خروشان و بر لب برآورده کف
ابا نامداران گودرزیان
کز ایشان بدی راه سود و زیان .
برِ دختر آمد همی گژدهم
ابا نامداران و گردان بهم .
یکی تخت زرین بلورینْش پای
نشسته بر او بر، جهان کدخدای
ابا پهلوانان ایران بهم
همی رای زد شاه بر بیش و کم .
کمر بر میان بسته رستم چو باد
بیامد گرازان ابا کیقباد.
سوی زادفرخ شدند آن سه مرد
ابا گوهر و زرّ و با کارکرد.
بدانم که بهرام بسته میان
ابا او یکی گشته ایرانیان .
ابا جوشن و خودبسته میان
همه تازی اسبان ببرگستوان .
همی ماند خسرو بشاهنشهی
ابا گنج و دیهیم و تاج مهی .
هزار وصد و شصت استاد بود
که کردار آن تختشان یاد بود
ابا هر یکی مرد شاگرد سی
ز رومی ّ و بغدادی و پارسی .
دوصد مرد برنا ز فرمانبران
ابا دسته ٔ نرگس و زعفران
همی پیش بودند تا باد بوی
چو آید ز هرسو رساند، بدوی .
همی راند [ خسروپرویز ]با تاج و با گوشوار
بزر بافته جامه ٔ شهریار
ابا یاره و طوق و زرین کمر
بهر مهره ای درنشانده گهر.
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی
... ابا هدیه و باژ روم آمدیم
بدین نامبردار بوم آمدیم .
ابا هرکه پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم .
زمستان بدی جای او طیسفون
ابا لشکر و موبد رهنمون .
ابا کودکی چند و چوگان و گوی
به میدان شاه آمد آن نامجوی .
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم .
بگرد جهان چارسالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هر یکی زآن ده و دوهزار
از ایرانیانند جنگی سوار.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
سپهبد بیامد بمیدان شاه
ابا جوشن و گرز و رومی کلاه .
روَم خیمه بر طرف هامون زنم
ابادشمنان دست در خون زنم .
ابا نیزه و تیر و گرز و کمان
برفتند گردان همه شادمان .
به یک هفته بیمار بود و بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد.
به پیش سپه قارن رزم زن
ابا رای زن سرو شاه یمن .
ابا رای او بنده را پای نیست
جز او جان ده و چهره آرای نیست .
بایوان افراسیاب اندرا
ابا ماهروئی ببالین سرا.
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی .
ابا هدیه و سیم و با تخت زر
ز دیبای رومی ّ و رومی گهر.
بمردار و خونش همی پرورید
ابا بچگانش همی آرمید.
ز پیش پدر رفت اسفندیار
سوی راه توران ابا گرگسار.
فرستاده آمد بنزدیک زال
ابا بخت فیروز و فرخنده فال .
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس .
بشادی به شهر اندرون آمدند
ابا پهلوانی فزون آمدند.
ز پیش سپهبد برون شد براه
ابا چند تن مر ورا نیکخواه .
کمر بر میان بست رستم چو باد
بیامد گرازان ابا کیقباد.
بیاراست یک روز پس شهریار
شد از شهر بیرون ز بهر شکار
ابا او از ایرانیان لشکری
هر آنکس که کِه بود اگر مهتری .
فرستاده بازآمد از پیش سام
ابا شادمانی ّ و فرخ پیام .
ابا ویژگان ماند وامق بجنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ .
بزرگان ابا اسرت سرفراز
درفش و سپه پیش بردند باز.
|| برابرِ. مقابل ِ. علی :
ابا لشکر نوذر افراسیاب
چو دریای جوشان بد و رود آب .
ببستم میان یلی بنده وار
ابا جاودان ساختم کارزار.
که او رسم های پدر درنوشت
ابا موبدان و ردان تند گشت .
کنون نیست ما را ابا وی درنگ
که کوشیم با وی هم از راه جنگ .
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم .
|| ب (به ) :
مرا پویه ٔ پور گم بوده خاست
بدلسوزگی جان همی رفت خواست
ابا داور پاک گفتم براز
که ای چاره ٔ خلق و خود بی نیاز.
ابا کردیه گفت کز آرزوی
چه خواهی بگو ای زن نیکخوی .
ابا دیگران مر مرا کار نیست
جز این مر مرا راه گفتار نیست .
همی گفت آن دیو بدروزگار
بخشم و ستیزه ابا شهریار.
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت راز.
|| دَر :
کنون این گرامی دو گونه گهر
برآمیخت باید ابا یکدگر.
یکی لشکری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن [ گفتار ضحاک ] .
|| در حال ِ :
تهمتن سوی شاه بنهاد روی
ابا شادکامی ّ و با رنگ و بوی .
فرستاده بازآمد از پیش سام
ابا شادمانی ّ و فرخ پیام .
|| باضافه ٔ. علاوه بر :
ابانغزی ّ و با خوبی ّ رنگش
درآمد سی ّوشش مثقال سنگش .
|| صاحب ِ. دارای :
کنارنگ مرد است ماهوی نیز
ابا لشکر و پیل و هرگونه چیز.
شمس قیس رازی صاحب المعجم گوید: «الف اَبَر و ابا و گوئیا و پنداریا و گفتا همه زیادات ِ بی معنی است و شعراء پاکیزه سخن باید از آن احتراز کنند». لکن الف ابا در پهلوی جزو کلمه بوده است چه اصل آن اباک است و فردوسی تا حافظ کلمه ٔ ابا و اَبَر و گوئیا و گفتا و پنداریا رابسیار بکار برده اند و اگر این شعراء پاکیزه سخن نباشند شاعر پاکیزه سخن در پارسی نیست .