ا
لغتنامه دهخدا
ا. [ اُ ] (حرف ) همزه ٔمضمومه . در کلمات ذیل گاه همزه ٔ مضمومه حذف شود:
ستخوان ، بجای استخوان :
آنگه بیکی چرخشت اندر فکندْشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندْشان
رگها ببردْشان ستخوانها بکندْشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان .
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش .
تن را به رنج هجر سزاوار دان که هست
شایسته استخوان به سگ و سگ به استخوان .
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازارد.
ستره ، بجای استره .
ستوار، بجای استوار :
یکی گشته چون بهار یکی گشته چون بهشت
یکی گشته پرنگار یکی گشته استوار.
چه گویم از صفت او ز عشق او گویم
بیازمای بسوگند اگر نیم ستوار.
درازقامت و در هر وجب بقتل عدو
هم از میان کمری بسته بر میان ستوار.
ستودان ، بجای استودان :
ولیکن ستودان مرا از گریز
به آید چو گیرم بکاری ستیز.
سکره ، بجای اسکره :
ز نقش بند ضمیر تو مایه میگیرد
خم و سُکرّه ٔ رنگ مصوران بهار.
بحر را پیمود هیچ اسکره ای
شیر را برداشت هرگز بره ای .
فتادن ، بجای افتادن .
ورا، بجای او را.
در کلمات ذیل همزه ٔ مضمومه ظاهراً اضافه شده است بر اصل کلمه ، چه استعمال آن بی همزه اکثریست :
استام ، بجای ستام :
نکورنگ اسبان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر.
بسیمین ستام آوریدند سی
از اسبان تازی ّ و از پارسی .
از اسبان تازی بزرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام .
استردن ، بجای ستردن :
یکی آفرین کرد بر سام گرد
وز آب دو نرگس همی گل سترد.
عرض بسترد نام دیوان اوی
بپای اندر آرند ایوان اوی .
اُستون و اُستن ، بجای سُتون وسُتُن :
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ٔ صدستون .
ستون خرد بردباری بود
چو تیزی کنی تن بخواری بود.
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است .
استن حنانه از هجر رسول
ناله ها کردی چو ارباب عقول .
استوه و استه ، بجای ستوه و سته :
دمان اژدهائی است کز چنگ او
سته شد جهان پاک درجنگ او.
فراوان ز هرگونه جستند کین
نه این زان سته شد نه نیز آن ازین .
چو از پیش برخاستند آن گروه
که او را همی داشتندی ستوه .
عرب چون شنیدند بسته شدند
برفتند از آن جایگه کآمدند.
غراب ِ بَین نای زن شده ست و من
سته شدم از استماع نای او.
زین روی که دیدنش مرا بودی کیش
سیر و ستهم چو آمدم پیری پیش
در دیدن من که را بود رغبت بیش
من خود چو همی گریزم از دیدن خویش .
من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوه شدم .
که آن خوبان چون استوه آمدندی
بتابستان بر آن کوه آمدندی .
اسرب ، بجای سرب .
اُسروش ، بجای سروش .
اشتاب ، بجای شتاب :
گذرکرد زان پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور برآمد شتاب .
نشستند بر نرم ریگ کبود
به اشتاب خوردند آنچه که بود.
چه باید کرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند.
اشتر، بجای شتر :
اشتران بختییم اندر سبق
مست و بیخود زیر محملهای حق .
نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم .
اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب .
شتر را چوشور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است .
اشکوفه ، بجای شکوفه :
باش تا دوحه ٔ اقبال تو اشکوفه کند
کز شمیمش همه آفاق معطر گردد.
اشکوه ، بجای شکوه و اشکوهیدن ، بجای شکوهیدن :
نباید شکوهید از ایشان بجنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ .
پادشاهی که باشکه باشد
حزم او چون بلند که باشد.
صدق موسی بر عصا و کوه زد
بلکه بر دریای پراشکوه زد.
وارثانم را سلام من بگوی
وین وصیت را بیان کن موبموی
تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بی گرانی پیش آن مهمان نهند.
انمونه ، بجای نمونه .
انوشه ، بجای نوشه .
و در کلمات بیگانه نیز گاه الف مضمومه را حذف کنند: مغیلان در ام غیلان . قلیدس در اقلیدس . سطقسات در اسطقسات . و همزه ٔ مضمومه در اول کلمه گاه بدل گاف آید، چون در گستاخ و استاخ :
بدین زمان بکش استاخی مرا و بدان
مرا سخای تو کرده ست بیش از این استاخ .
تیر از گشاد چشم تو استاخ میرود
شاید که در حریم دل خصم محرم است .
و گاه بجای «او» باشد، چون همزه ٔ استا بجای اوستا و همزه ٔ افتادن بجای اوفتادن :
گفت الحق سخت استا جادوئی
که درافکندی بمکر این جا، دوئی .
و بدل به «هَ» شود: اورمزد، هورمزد. اوشهنگ ، هوشنگ .
و نیز به شین بدل گردد چون شمار، امار. و به واو مبدل شود: اریب ، وریب . و برای ضمه ٔ عطف که صوتش چون همزه ٔ مضمومه است مانند :
من و تو غافلیم وماه و خورشید.
رجوع به ضمه شود.
ستخوان ، بجای استخوان :
آنگه بیکی چرخشت اندر فکندْشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندْشان
رگها ببردْشان ستخوانها بکندْشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان .
پوست هر یک بفکند و ستخوان و جگرش
خونشان کرد بخم اندر و پوشید سرش .
تن را به رنج هجر سزاوار دان که هست
شایسته استخوان به سگ و سگ به استخوان .
همای بر همه مرغان از آن شرف دارد
که استخوان خورد و جانور نیازارد.
ستره ، بجای استره .
ستوار، بجای استوار :
یکی گشته چون بهار یکی گشته چون بهشت
یکی گشته پرنگار یکی گشته استوار.
چه گویم از صفت او ز عشق او گویم
بیازمای بسوگند اگر نیم ستوار.
درازقامت و در هر وجب بقتل عدو
هم از میان کمری بسته بر میان ستوار.
ستودان ، بجای استودان :
ولیکن ستودان مرا از گریز
به آید چو گیرم بکاری ستیز.
سکره ، بجای اسکره :
ز نقش بند ضمیر تو مایه میگیرد
خم و سُکرّه ٔ رنگ مصوران بهار.
بحر را پیمود هیچ اسکره ای
شیر را برداشت هرگز بره ای .
فتادن ، بجای افتادن .
ورا، بجای او را.
در کلمات ذیل همزه ٔ مضمومه ظاهراً اضافه شده است بر اصل کلمه ، چه استعمال آن بی همزه اکثریست :
استام ، بجای ستام :
نکورنگ اسبان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر.
بسیمین ستام آوریدند سی
از اسبان تازی ّ و از پارسی .
از اسبان تازی بزرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام .
استردن ، بجای ستردن :
یکی آفرین کرد بر سام گرد
وز آب دو نرگس همی گل سترد.
عرض بسترد نام دیوان اوی
بپای اندر آرند ایوان اوی .
اُستون و اُستن ، بجای سُتون وسُتُن :
یکی بانگ برزد بخواب اندرون
که لرزان شد آن خانه ٔ صدستون .
ستون خرد بردباری بود
چو تیزی کنی تن بخواری بود.
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است .
استن حنانه از هجر رسول
ناله ها کردی چو ارباب عقول .
استوه و استه ، بجای ستوه و سته :
دمان اژدهائی است کز چنگ او
سته شد جهان پاک درجنگ او.
فراوان ز هرگونه جستند کین
نه این زان سته شد نه نیز آن ازین .
چو از پیش برخاستند آن گروه
که او را همی داشتندی ستوه .
عرب چون شنیدند بسته شدند
برفتند از آن جایگه کآمدند.
غراب ِ بَین نای زن شده ست و من
سته شدم از استماع نای او.
زین روی که دیدنش مرا بودی کیش
سیر و ستهم چو آمدم پیری پیش
در دیدن من که را بود رغبت بیش
من خود چو همی گریزم از دیدن خویش .
من ز بار گنه چو کوه شدم
وز تن و جان خود ستوه شدم .
که آن خوبان چون استوه آمدندی
بتابستان بر آن کوه آمدندی .
اسرب ، بجای سرب .
اُسروش ، بجای سروش .
اشتاب ، بجای شتاب :
گذرکرد زان پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور برآمد شتاب .
نشستند بر نرم ریگ کبود
به اشتاب خوردند آنچه که بود.
چه باید کرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند.
اشتر، بجای شتر :
اشتران بختییم اندر سبق
مست و بیخود زیر محملهای حق .
نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم .
اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب .
شتر را چوشور و طرب در سر است
اگر آدمی را نباشد خر است .
اشکوفه ، بجای شکوفه :
باش تا دوحه ٔ اقبال تو اشکوفه کند
کز شمیمش همه آفاق معطر گردد.
اشکوه ، بجای شکوه و اشکوهیدن ، بجای شکوهیدن :
نباید شکوهید از ایشان بجنگ
نشاید کشیدن ز پیکار چنگ .
پادشاهی که باشکه باشد
حزم او چون بلند که باشد.
صدق موسی بر عصا و کوه زد
بلکه بر دریای پراشکوه زد.
وارثانم را سلام من بگوی
وین وصیت را بیان کن موبموی
تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بی گرانی پیش آن مهمان نهند.
انمونه ، بجای نمونه .
انوشه ، بجای نوشه .
و در کلمات بیگانه نیز گاه الف مضمومه را حذف کنند: مغیلان در ام غیلان . قلیدس در اقلیدس . سطقسات در اسطقسات . و همزه ٔ مضمومه در اول کلمه گاه بدل گاف آید، چون در گستاخ و استاخ :
بدین زمان بکش استاخی مرا و بدان
مرا سخای تو کرده ست بیش از این استاخ .
تیر از گشاد چشم تو استاخ میرود
شاید که در حریم دل خصم محرم است .
و گاه بجای «او» باشد، چون همزه ٔ استا بجای اوستا و همزه ٔ افتادن بجای اوفتادن :
گفت الحق سخت استا جادوئی
که درافکندی بمکر این جا، دوئی .
و بدل به «هَ» شود: اورمزد، هورمزد. اوشهنگ ، هوشنگ .
و نیز به شین بدل گردد چون شمار، امار. و به واو مبدل شود: اریب ، وریب . و برای ضمه ٔ عطف که صوتش چون همزه ٔ مضمومه است مانند :
من و تو غافلیم وماه و خورشید.
رجوع به ضمه شود.