ا
لغتنامه دهخدا
ا. [ اِ ] (حرف ) همزه ٔ مکسوره در بعض کلمات گاهی افزوده و گاه حذف شود، معروفتر وقت را اصلی و غیرمعروف را مخفف یا مثقل توان گفت :
براهیم و ابراهیم :
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند.
علی بِن ْ براهیم از شهر موصل
بیامدبه بغداد در شعرخوانی .
سپاناخ و اسپاناخ :
من سپاناخ توام هرچم پزی
یا ترش با یا که شیرین می سزی .
سپرغم و اسپرغم :
میدانْت خوابگاه است خون عدو شراب
تیغ اسپرغم و شَنّه ٔ اسبان سماع خوش .
یکایک سپرغم ز بن برکنند
همان شاخ نار و بهی بفکنند.
ز بس مناظره کآنجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپرغم بر آن خجسته نهال .
بیگمان شو زانکه روزی ابر دهر بیوفا
برف بربارد بر آن شاه سپرغم مرغزی .
در دست شه اینها سپرغمند گرامی
درپیش خر آنها چو گیاهند و غذااند.
دماغی گرببوید آن سپرغمهای خوشبویت
پس ِ گوش افکند حالی حدیث غم چو اسپرغم .
چو بینم بروی تو آن زلف پرخم
ز گلزار فردوس چینم سپرغم .
سپند و اسپند :
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
جان عشاق سپند رخ خود می دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود.
هر آنکه روی چو ماهت بچشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد.
سپندان و اسپندان :
هرکجا شیریست خود را چون شکر بگداختن
هرکجا سرکه ست خود را چون سپندان داشتن .
ستادن و استادن به معنی قیام ، و ستاد و استاد به معنی گرفتن :
ستاده جوانی بکردار سام
بدیدش که میگشت گرد کنام .
جان تو با این چهار دشمن بدخو
نگرفت آرام جز بداد و باستاد.
دگر گفتند هرگز کس بدین در
نه شاگردی نه استادی نه اِستاد...
ره نیکمردان آزاده گیر
چو استاده ای دست افتاده گیر.
ما سر بغیر حضرت تو درنیاوریم
سلطان ز بنده ٔ تو نیارد ستادباج .
ستبرق و استبرق :
صحرا گوئی که خورنق شده ست
بستان همرنگ ستبرق شده ست .
ز دست باد تو بخشی ببوستان سندس
ز چشم ابر تو آری بدشت استبرق .
ستخر واستخر :
خرامان بیامد بسوی ستخر
که گردنکشان را بدان بود فخر.
مقامش در اول به استخر بود
که گردنکشان را بدان فخر بود.
ستدن و استدن :
سه دیگر که گیتی ز نابخردان
بپالود و بستد ز دست بدان .
ستد نیزه از دست آن نامدار
بغرید چون تندر از کوهسار.
همگان آفرین کردند که چنان حصار بدان مقدار مردم استده شده بود. (تاریخ بیهقی ). و پسرش را فرمود تا درِ حصار استوار کند که آنرا ممکن نبود استدن . (مجمل التواریخ ).
ستنبه و استنبه :
کشته دیو ستنبه را از تاب
گوهر چتر او بجای شهاب .
صحبت عام آتش و پنبه ست
زشت نام و تباه و استنبه ست .
ستیز و استیز. ستیزه و استیزه :
برآغالیدنش استیز کردند
بکینه چون پلنگش تیز کردند.
ستیزه بجائی رساند سخن
که ویران کند خانمان کهن .
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من .
ستیزآوری کار اهریمن است
ستیزه بپرخاش آبستن است .
هرکه او استیزه با سلطان کند
خانه ٔ خود سربسر ویران کند.
ساحران با موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا.
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابله است او ریش خود برمی کند.
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نی نیاز.
چو جنگ آوری با کسی درستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز.
ستیم و استیم :
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
از دروغ تست جانم در ازیغ
از جفای تست ریشم پرستیم .
بلفظ خویش کند زمهریر را تشبیه
جراحت دلشان را زند بلفظستیم .
سفندیار و اسفندیار :
کارش چو کار آصف و امرش چو امر جم
سهمش چو سهم رستم و سهم سفندیار.
اینکه در شهنامه ها آورده اند
رستم و اسکندر و اسفندیار.
سکندر و اسکندر :
چو اسکندر از پاک مادر بزاد
یکی شد بنزد نیا مژده داد.
سکندر که بر عالمی دست داشت
در آن دم که میرفت عالم گذاشت .
شتالنگ و اشتالنگ :
سه گردون زرین شتالنگ بود
ز هر داروئی هفتصد تنگ بود.
مازیار گفت در هر دو اشتالنگ این اسب مغز نیست اسفهبد بفرمود تا اسب بکشتند و اشتالنگ بشکستند هیچ در او مغز نبود. (تاریخ ابن اسفندیار).
با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت
لیکن به نقیض غرضش اسب خر آمد.
ز چیست خوبی ایشان ز ترک لهو و لعب
ز چیست زشتی ایشان ز نرد و اشتالنگ .
و در کلمات ذیل ظاهراً همزه زائد و غیراصیل مینماید:
اسپاس ، بجای سپاس :
هم حق شناس باشد هم حق گذار باشد
هم در بدی ّ و نیکی اسپاسدار باشد.
اسپاه و اسپه ، بجای سپاه و سپه :
سپه را چه باید ستاره شمر
بشمشیر جویند گردان هنر.
که با باره ٔ دز شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار.
چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار.
سپاه است و ساز است ومردان مرد
دگر کار بخت است روز نبرد.
جوق جوق اسپاه تصویرات ما
سوی چشمه ی ْ دل شتابان از ظما.
اصفاهان و اسپاهان ، بجای صفاهان و سپاهان :
ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت ماه اندر صفاهان .
اگرچه فخر ایران اصفهان است
فزون زان قدر آن فخر جهان است .
ز اصفاهان دو بت چون ماه و خورشید
خجسته آب نار و آب ناهید.
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگ آور و شوخ و عیار بود.
اسپر، بجای سپر :
سپاهی که از کوه تا کوه مرد
سپر در سپر بافته سرخ و زرد.
بر و گردن ضخم چون ران پیل
کف پای او گرد چون اسپری .
اسپرود (اسفرود)، بجای سفرود :
قطاة؛ سفرود. (مقدمةالادب زمخشری ). و گفت اسفرود میگوید: من سکت سلم . (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
پیش عمان کی نمایدآب رود
پیش شاهین چون ببازد اسفرود.
اسپنجی ،بجای سپنجی . اسفنج ، بجای سفنج :
چون زنده گیا زنده ٔ مرده ست بصورت
با آنکه تنش مرده ٔ زنده ست چو اسفنج .
اسپوختن ، بجای سپوختن :
همان زخمگاهش فرودوختند
بدارو همه درد بسپوختند.
اسپهبد، بجای سپهبد :
که از بیم اسپهبد نامور
چگونه گشاییم پیش تو در.
که پیل سپید سپهبد ز بند
رها گشت و آمد بمردم گزند.
اسپیجاب ، بجای سپیجاب .
استاخ ، بجای ستاخ .
استاره ، بجای ستاره :
ستاره صنوبر همی خواندم او را
بدان چهر و بالای زیبا و درخور.
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من .
بیمار شود عاشق لیکن بنمی میرد
ماه ارچه شود لاغر استاره نخواهد شد.
دوش من پیغام دادم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را.
استاک ، بجای ستاک :
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه ای است سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثورو جوزا.
من بساک از ستاک بید کنم
بی تو امروز جفت سبزه منم .
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا.
غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبنی
بر مثال خاطر مداح میر اندر گهر.
استبر، بجای ستبر :
دو بازوش استبر و پشتش قوی
فروزان از او فره ٔ خسروی .
دو رانش چو ران هیونان ستبر
دل شیر و نیروی ببر و هزبر.
استم ، بجای ستم :
آخر دیری نمانداستم استمگران
زآنکه جهان آفرین دوست ندارد ستم .
بازگو کز ظلم آن استم نما
صدهزاران زخم دارد جان ما.
استهیدن ، بجای ستهیدن . استیهیدن ، بجای ستیهیدن :
چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه
ستیهیدن مردم بی گناه .
همان طوس نوذر در آن بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید.
من روزه بدان سرخ ترین باده گشایم
زآن سرخ ترین باده رهی را ده و مَسْتِه ْ.
در سخاوت چنانکه خواهی ده
لیکن اندر معاملت بِستِه ْ.
مَسْتِه ْ صنما چندین می خور بطرب با من
منت بسرم برنه ساغر بکفم نه هان .
گر بدی صورتت بود مسته
بد دانا ز نیک نادان به .
هرکه باشد شیوه استیهیدنش
دیده ٔ خود را بپوش از دیدنش .
اسریشم ، بجای سریشم .
اسکیزه ، بجای سکیزه :
چونکه مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند.
اسگالش ، بجای سگالش :
ز بربر همه لشکر آگه شدند
سگالش چنین بود و در ره شدند.
او نمی خندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت .
اشتاب ، بجای شتاب :
که این باره را نیست پایاب او
درنگی شود شیر ز اشتاب او.
گذر کرد زان پس به کشتی بر آب
ز کشور بکشور برآمد شتاب .
اشتافتن ، بجای شتافتن :
برگها چون شاخ را بشکافتند
تا ببالای درخت اشتافتند.
اشکار، بجای شکار :
جز ملک محمود کتواند کرد
نره شیری بخدنگی اشکار.
آلت اشکار جز سگ را مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
زآنکه سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکاری خوش رود.
شیر دنیا جوید اشکاری ّ و برگ
شیر مولی جوید آزادی ّ و مرگ .
گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را.
ببام یار ای عارف بکن هر نیم شب زاری
کبوترهای دلها را توئی شاهین اشکاری .
اشکافتن ، بجای شکافتن :
که رستم بکینه بر او دست یافت
بدشنه جگرگاه او برشکافت .
بدشنه جگرگاه اشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.
اشکردن ، بجای شکردن :
نبودی بگیتی چنین کهترم
که هزمان بدو پیل و دیو اشکرم .
جهانا چه بدمهر و بدگوهری
که پرورده ٔ خویش را بشکری .
شیر غزال و غرم را نشکرد
چونانکه تو اعدات را بشکری .
نگاه کن که بدین یک سفر که کرد چه کرد
خدایگان جهان شهریار شیرشکر.
با من امروز که بوده ست بدین دشت اندر
تا ببیند که چه کرد آن ملک شیرشکر.
خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبر
به در خانه ٔ میر آن ملک شیرشکر.
شاد بادی و توانا و قوی تا بمراد
گه ولی پروری و گاه معادی شکری .
اشکره ، بجای شکره :
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکار و کار سره .
اشکره را در پی چرز و کلنگ
هست چو آویزش قصّاب چنگ .
اشکستن ، بجای شکستن :
فرودآمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور.
گوسفندان را به اشکسته کوهی راند، داود بر آن کوه شد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
خواجه ٔ اشکسته بند آنجا رود
که در آنجا پای اشکسته بود.
کای غلام بسته دست اشکسته پا
نیزه برگیر و بیا سوی وغا.
اشکفه (اشکوفه )، بجای شکفه (شکوفه ) :
بر شاخ نار اشکفه ٔ سرخ گل ِّ نار
چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر.
گویی که گیا قابل جان شد که چنین شد
روی گل و چشم شکفه تازه و بینا.
اشکفیدن و اشکفتن ، بجای شکفیدن و شکفتن :
همچون شکوفه چشم سفیدم در انتظار
تا می ببندد آنچه نخست اشکفیده بود.
اشکم ، بجای شکم :
شکم سخت شد فربه و تن گران
شد آن ارغوانی رخش زعفران .
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان .
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرمابنان پهن فرق سری .
شیر بی دم ّ و سر و اشکم که دید
اینچنین شیری خدا هم نافرید.
شکم بند دست است و زنجیر پای
شکم بنده کمتر پرستد خدای .
اشکوخیدن ، بجای شکوخیدن .
اشگرف ، بجای شگرف :
همه کارهای شگرف آورد
چو خشم آورد باد و برف آورد.
قصه ٔ آن آبگیر است ای عنود
که در آن سه ماهی اشگرف بود.
اِشناب و اِشناه ، بجای شناب و شناه :
بدست چپ و پای کردی شناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه .
ای بدریای عقل کرده شناه
وز بد و نیک اختران آگاه .
دو استاد سپاهانی به اشناب
برون بردند جان از دست غرقاب .
اشنودن و اشنیدن ، بجای شنودن و شنیدن :
نه بنوشتنی بد نه بنمودنی
نه برخواندنی بد نه بشنودنی .
بر مستراح کوپله سازیده ست
بر مستراح کوپله کاشنیده ست ؟
اشنوشه ، بجای شنوشه :
رفیقا چند گوئی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه .
چون بنشیند ز می معنبر جوشه
گوید کایدون نماند جای شنوشه
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه
روشن گردد جهان ز گوشه بگوشه
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
تا نخورم یاد شهریار عدومال .
افرنجه ، بجای فرنجه :
ز مصر و ز افرنجه وز روم و روس
بیاراست لشکر چو چشم خروس .
نه مصر و نه افرنجه مانَد نه روم
گدازند از آن کوه آتش چو موم .
افرنگ ، بجای فرنگ :
خواهی برو صدیق شو خواهی برو افرنگ شو.
در کلمات مبدوءبه همزه ٔ مکسوره ٔ غیرفارسی نیز گاهی همزه را حذف کنند:
ستغفار، بجای استغفار. ستبداد، بجای استبداد :
از بوس و کنار تو اگر زشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم آنرا بستغفار.
آیم و چون کخ بگوشه ای بنشینم
پوست بیکبار برکشم ز ستغفار.
فحاش ﷲ از این هر دو پاک دار ضمیر
بخواه از ایزد از این هر دو قول استغفار.
بلیس ، بجای ابلیس :
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی .
پرهنر را نیز اگرچه شد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس .
بن ، بجای ابن :
عالم فضل و علم خواجه عمید
حامدبن محمد المهتدی .
و گاه همزه ٔ مکسوره بجای «ی » اضافه آید: کسی را که پی هاء پای سست شود و برنتواند خاست . (نوروزنامه ). و گاه بدل «ای » باشد، چون استادن بجای ایستادن . و گاه بدل «آ» بود، چون در آشناو و اشناو. همزه ٔ مکسوره ٔ عرب گاهی در فارسی بدل به «ی » شود: سائر، حائز، جائز که در فارسی سایر و حایز و جایز گویند. و گاه در فارسی همزه ٔ مکسوره بدل «هَ » آید، چون ایچ در هیچ و ازاره در هزاره ، و گاه به ذال بدل شود، چون آئین ، آذین . برای کسره ٔ اضافه که صوتش همزه ٔ مکسوره است مانند: پدر من ، پسر تو و خسرو قبادان رجوع به کسره شود.
براهیم و ابراهیم :
دعوی کنند گرچه براهیم زاده ایم
چون نیک بنگری همه شاگرد آزرند.
علی بِن ْ براهیم از شهر موصل
بیامدبه بغداد در شعرخوانی .
سپاناخ و اسپاناخ :
من سپاناخ توام هرچم پزی
یا ترش با یا که شیرین می سزی .
سپرغم و اسپرغم :
میدانْت خوابگاه است خون عدو شراب
تیغ اسپرغم و شَنّه ٔ اسبان سماع خوش .
یکایک سپرغم ز بن برکنند
همان شاخ نار و بهی بفکنند.
ز بس مناظره کآنجا زبان من کردی
بر آن نکوی سپرغم بر آن خجسته نهال .
بیگمان شو زانکه روزی ابر دهر بیوفا
برف بربارد بر آن شاه سپرغم مرغزی .
در دست شه اینها سپرغمند گرامی
درپیش خر آنها چو گیاهند و غذااند.
دماغی گرببوید آن سپرغمهای خوشبویت
پس ِ گوش افکند حالی حدیث غم چو اسپرغم .
چو بینم بروی تو آن زلف پرخم
ز گلزار فردوس چینم سپرغم .
سپند و اسپند :
دیوت از راه ببرده ست بفرمای هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند.
جان عشاق سپند رخ خود می دانست
وآتش چهره بدین کار برافروخته بود.
هر آنکه روی چو ماهت بچشم بد بیند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد.
سپندان و اسپندان :
هرکجا شیریست خود را چون شکر بگداختن
هرکجا سرکه ست خود را چون سپندان داشتن .
ستادن و استادن به معنی قیام ، و ستاد و استاد به معنی گرفتن :
ستاده جوانی بکردار سام
بدیدش که میگشت گرد کنام .
جان تو با این چهار دشمن بدخو
نگرفت آرام جز بداد و باستاد.
دگر گفتند هرگز کس بدین در
نه شاگردی نه استادی نه اِستاد...
ره نیکمردان آزاده گیر
چو استاده ای دست افتاده گیر.
ما سر بغیر حضرت تو درنیاوریم
سلطان ز بنده ٔ تو نیارد ستادباج .
ستبرق و استبرق :
صحرا گوئی که خورنق شده ست
بستان همرنگ ستبرق شده ست .
ز دست باد تو بخشی ببوستان سندس
ز چشم ابر تو آری بدشت استبرق .
ستخر واستخر :
خرامان بیامد بسوی ستخر
که گردنکشان را بدان بود فخر.
مقامش در اول به استخر بود
که گردنکشان را بدان فخر بود.
ستدن و استدن :
سه دیگر که گیتی ز نابخردان
بپالود و بستد ز دست بدان .
ستد نیزه از دست آن نامدار
بغرید چون تندر از کوهسار.
همگان آفرین کردند که چنان حصار بدان مقدار مردم استده شده بود. (تاریخ بیهقی ). و پسرش را فرمود تا درِ حصار استوار کند که آنرا ممکن نبود استدن . (مجمل التواریخ ).
ستنبه و استنبه :
کشته دیو ستنبه را از تاب
گوهر چتر او بجای شهاب .
صحبت عام آتش و پنبه ست
زشت نام و تباه و استنبه ست .
ستیز و استیز. ستیزه و استیزه :
برآغالیدنش استیز کردند
بکینه چون پلنگش تیز کردند.
ستیزه بجائی رساند سخن
که ویران کند خانمان کهن .
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من .
ستیزآوری کار اهریمن است
ستیزه بپرخاش آبستن است .
هرکه او استیزه با سلطان کند
خانه ٔ خود سربسر ویران کند.
ساحران با موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا.
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابله است او ریش خود برمی کند.
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید نی نیاز.
چو جنگ آوری با کسی درستیز
که از وی گزیرت بود یا گریز.
ستیم و استیم :
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
از دروغ تست جانم در ازیغ
از جفای تست ریشم پرستیم .
بلفظ خویش کند زمهریر را تشبیه
جراحت دلشان را زند بلفظستیم .
سفندیار و اسفندیار :
کارش چو کار آصف و امرش چو امر جم
سهمش چو سهم رستم و سهم سفندیار.
اینکه در شهنامه ها آورده اند
رستم و اسکندر و اسفندیار.
سکندر و اسکندر :
چو اسکندر از پاک مادر بزاد
یکی شد بنزد نیا مژده داد.
سکندر که بر عالمی دست داشت
در آن دم که میرفت عالم گذاشت .
شتالنگ و اشتالنگ :
سه گردون زرین شتالنگ بود
ز هر داروئی هفتصد تنگ بود.
مازیار گفت در هر دو اشتالنگ این اسب مغز نیست اسفهبد بفرمود تا اسب بکشتند و اشتالنگ بشکستند هیچ در او مغز نبود. (تاریخ ابن اسفندیار).
با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت
لیکن به نقیض غرضش اسب خر آمد.
ز چیست خوبی ایشان ز ترک لهو و لعب
ز چیست زشتی ایشان ز نرد و اشتالنگ .
و در کلمات ذیل ظاهراً همزه زائد و غیراصیل مینماید:
اسپاس ، بجای سپاس :
هم حق شناس باشد هم حق گذار باشد
هم در بدی ّ و نیکی اسپاسدار باشد.
اسپاه و اسپه ، بجای سپاه و سپه :
سپه را چه باید ستاره شمر
بشمشیر جویند گردان هنر.
که با باره ٔ دز شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار.
چنان بوده ست کاندیشید سلطان
بپرس از لشکر و اسپاهسالار.
سپاه است و ساز است ومردان مرد
دگر کار بخت است روز نبرد.
جوق جوق اسپاه تصویرات ما
سوی چشمه ی ْ دل شتابان از ظما.
اصفاهان و اسپاهان ، بجای صفاهان و سپاهان :
ز بانگ طبل و بوق مژده خواهان
نخفتم هفت ماه اندر صفاهان .
اگرچه فخر ایران اصفهان است
فزون زان قدر آن فخر جهان است .
ز اصفاهان دو بت چون ماه و خورشید
خجسته آب نار و آب ناهید.
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگ آور و شوخ و عیار بود.
اسپر، بجای سپر :
سپاهی که از کوه تا کوه مرد
سپر در سپر بافته سرخ و زرد.
بر و گردن ضخم چون ران پیل
کف پای او گرد چون اسپری .
اسپرود (اسفرود)، بجای سفرود :
قطاة؛ سفرود. (مقدمةالادب زمخشری ). و گفت اسفرود میگوید: من سکت سلم . (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
پیش عمان کی نمایدآب رود
پیش شاهین چون ببازد اسفرود.
اسپنجی ،بجای سپنجی . اسفنج ، بجای سفنج :
چون زنده گیا زنده ٔ مرده ست بصورت
با آنکه تنش مرده ٔ زنده ست چو اسفنج .
اسپوختن ، بجای سپوختن :
همان زخمگاهش فرودوختند
بدارو همه درد بسپوختند.
اسپهبد، بجای سپهبد :
که از بیم اسپهبد نامور
چگونه گشاییم پیش تو در.
که پیل سپید سپهبد ز بند
رها گشت و آمد بمردم گزند.
اسپیجاب ، بجای سپیجاب .
استاخ ، بجای ستاخ .
استاره ، بجای ستاره :
ستاره صنوبر همی خواندم او را
بدان چهر و بالای زیبا و درخور.
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من .
بیمار شود عاشق لیکن بنمی میرد
ماه ارچه شود لاغر استاره نخواهد شد.
دوش من پیغام دادم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من تو آن مه پاره را.
استاک ، بجای ستاک :
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه ای است سیمین
شاخ و ستاک نسرین چون برج ثورو جوزا.
من بساک از ستاک بید کنم
بی تو امروز جفت سبزه منم .
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا.
غرقه گردد بامدادان هر ستاک گلبنی
بر مثال خاطر مداح میر اندر گهر.
استبر، بجای ستبر :
دو بازوش استبر و پشتش قوی
فروزان از او فره ٔ خسروی .
دو رانش چو ران هیونان ستبر
دل شیر و نیروی ببر و هزبر.
استم ، بجای ستم :
آخر دیری نمانداستم استمگران
زآنکه جهان آفرین دوست ندارد ستم .
بازگو کز ظلم آن استم نما
صدهزاران زخم دارد جان ما.
استهیدن ، بجای ستهیدن . استیهیدن ، بجای ستیهیدن :
چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه
ستیهیدن مردم بی گناه .
همان طوس نوذر در آن بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید.
من روزه بدان سرخ ترین باده گشایم
زآن سرخ ترین باده رهی را ده و مَسْتِه ْ.
در سخاوت چنانکه خواهی ده
لیکن اندر معاملت بِستِه ْ.
مَسْتِه ْ صنما چندین می خور بطرب با من
منت بسرم برنه ساغر بکفم نه هان .
گر بدی صورتت بود مسته
بد دانا ز نیک نادان به .
هرکه باشد شیوه استیهیدنش
دیده ٔ خود را بپوش از دیدنش .
اسریشم ، بجای سریشم .
اسکیزه ، بجای سکیزه :
چونکه مستغنی شد او طاغی شود
خر چو بار انداخت اسکیزه زند.
اسگالش ، بجای سگالش :
ز بربر همه لشکر آگه شدند
سگالش چنین بود و در ره شدند.
او نمی خندد ز ذوق مالشت
او همی خندد بر آن اسگالشت .
اشتاب ، بجای شتاب :
که این باره را نیست پایاب او
درنگی شود شیر ز اشتاب او.
گذر کرد زان پس به کشتی بر آب
ز کشور بکشور برآمد شتاب .
اشتافتن ، بجای شتافتن :
برگها چون شاخ را بشکافتند
تا ببالای درخت اشتافتند.
اشکار، بجای شکار :
جز ملک محمود کتواند کرد
نره شیری بخدنگی اشکار.
آلت اشکار جز سگ را مدان
کمترک انداز سگ را استخوان
زآنکه سگ چون سیر شد سرکش شود
کی سوی صید و شکاری خوش رود.
شیر دنیا جوید اشکاری ّ و برگ
شیر مولی جوید آزادی ّ و مرگ .
گفت ابلیس لعین دادار را
دام زفتی خواهم این اشکار را.
ببام یار ای عارف بکن هر نیم شب زاری
کبوترهای دلها را توئی شاهین اشکاری .
اشکافتن ، بجای شکافتن :
که رستم بکینه بر او دست یافت
بدشنه جگرگاه او برشکافت .
بدشنه جگرگاه اشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.
اشکردن ، بجای شکردن :
نبودی بگیتی چنین کهترم
که هزمان بدو پیل و دیو اشکرم .
جهانا چه بدمهر و بدگوهری
که پرورده ٔ خویش را بشکری .
شیر غزال و غرم را نشکرد
چونانکه تو اعدات را بشکری .
نگاه کن که بدین یک سفر که کرد چه کرد
خدایگان جهان شهریار شیرشکر.
با من امروز که بوده ست بدین دشت اندر
تا ببیند که چه کرد آن ملک شیرشکر.
خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبر
به در خانه ٔ میر آن ملک شیرشکر.
شاد بادی و توانا و قوی تا بمراد
گه ولی پروری و گاه معادی شکری .
اشکره ، بجای شکره :
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکار و کار سره .
اشکره را در پی چرز و کلنگ
هست چو آویزش قصّاب چنگ .
اشکستن ، بجای شکستن :
فرودآمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور.
گوسفندان را به اشکسته کوهی راند، داود بر آن کوه شد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
خواجه ٔ اشکسته بند آنجا رود
که در آنجا پای اشکسته بود.
کای غلام بسته دست اشکسته پا
نیزه برگیر و بیا سوی وغا.
اشکفه (اشکوفه )، بجای شکفه (شکوفه ) :
بر شاخ نار اشکفه ٔ سرخ گل ِّ نار
چون از عقیق نرگسدانی بود صغیر.
گویی که گیا قابل جان شد که چنین شد
روی گل و چشم شکفه تازه و بینا.
اشکفیدن و اشکفتن ، بجای شکفیدن و شکفتن :
همچون شکوفه چشم سفیدم در انتظار
تا می ببندد آنچه نخست اشکفیده بود.
اشکم ، بجای شکم :
شکم سخت شد فربه و تن گران
شد آن ارغوانی رخش زعفران .
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان .
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرمابنان پهن فرق سری .
شیر بی دم ّ و سر و اشکم که دید
اینچنین شیری خدا هم نافرید.
شکم بند دست است و زنجیر پای
شکم بنده کمتر پرستد خدای .
اشکوخیدن ، بجای شکوخیدن .
اشگرف ، بجای شگرف :
همه کارهای شگرف آورد
چو خشم آورد باد و برف آورد.
قصه ٔ آن آبگیر است ای عنود
که در آن سه ماهی اشگرف بود.
اِشناب و اِشناه ، بجای شناب و شناه :
بدست چپ و پای کردی شناه
بدیگر ز دشمن همی جست راه .
ای بدریای عقل کرده شناه
وز بد و نیک اختران آگاه .
دو استاد سپاهانی به اشناب
برون بردند جان از دست غرقاب .
اشنودن و اشنیدن ، بجای شنودن و شنیدن :
نه بنوشتنی بد نه بنمودنی
نه برخواندنی بد نه بشنودنی .
بر مستراح کوپله سازیده ست
بر مستراح کوپله کاشنیده ست ؟
اشنوشه ، بجای شنوشه :
رفیقا چند گوئی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه .
چون بنشیند ز می معنبر جوشه
گوید کایدون نماند جای شنوشه
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه
روشن گردد جهان ز گوشه بگوشه
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
تا نخورم یاد شهریار عدومال .
افرنجه ، بجای فرنجه :
ز مصر و ز افرنجه وز روم و روس
بیاراست لشکر چو چشم خروس .
نه مصر و نه افرنجه مانَد نه روم
گدازند از آن کوه آتش چو موم .
افرنگ ، بجای فرنگ :
خواهی برو صدیق شو خواهی برو افرنگ شو.
در کلمات مبدوءبه همزه ٔ مکسوره ٔ غیرفارسی نیز گاهی همزه را حذف کنند:
ستغفار، بجای استغفار. ستبداد، بجای استبداد :
از بوس و کنار تو اگر زشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم آنرا بستغفار.
آیم و چون کخ بگوشه ای بنشینم
پوست بیکبار برکشم ز ستغفار.
فحاش ﷲ از این هر دو پاک دار ضمیر
بخواه از ایزد از این هر دو قول استغفار.
بلیس ، بجای ابلیس :
همچو ابلیسی که گفت اغویتنی
تو شکستی جام و ما را میزنی .
پرهنر را نیز اگرچه شد نفیس
کم پرست و عبرتی گیر از بلیس .
بن ، بجای ابن :
عالم فضل و علم خواجه عمید
حامدبن محمد المهتدی .
و گاه همزه ٔ مکسوره بجای «ی » اضافه آید: کسی را که پی هاء پای سست شود و برنتواند خاست . (نوروزنامه ). و گاه بدل «ای » باشد، چون استادن بجای ایستادن . و گاه بدل «آ» بود، چون در آشناو و اشناو. همزه ٔ مکسوره ٔ عرب گاهی در فارسی بدل به «ی » شود: سائر، حائز، جائز که در فارسی سایر و حایز و جایز گویند. و گاه در فارسی همزه ٔ مکسوره بدل «هَ » آید، چون ایچ در هیچ و ازاره در هزاره ، و گاه به ذال بدل شود، چون آئین ، آذین . برای کسره ٔ اضافه که صوتش همزه ٔ مکسوره است مانند: پدر من ، پسر تو و خسرو قبادان رجوع به کسره شود.