آیین
لغتنامه دهخدا
آیین . (اِ) سیرت . رسم .(صراح ). عرف . طبع. عادت . داب . (دهار). آئین . شیمه . روش . دَیْدَن . خلق . خصلت . خو. خوی . منش :
سیرت اوبود وحی نامه بکسری
چونکه به آئینْش پندنامه بیاکند.
همه شب بدی خوردن آیین او
دل مهتران پر شد از کین او.
مزن رای جز با خردمند مرد
ز آیین شاهان پیشین مگرد.
ترا دانش و هوش و رای است و فر
بر آیین شاهان پیروزگر.
دگر آنکه آیین شاهنشهان
بیاموخت از شهریار جهان .
کنون از ره بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما.
بسر برنهاده کلاه دوپر
به آیین ترکان ببستش کمر.
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آیین پس از مرگ شاه .
جز این است آیین پیوند و کین
جهان را بچشم جوانی مبین .
همی دید تا هر یکی برنشست
به آیین چین با درفشی بدست .
همه کوهشان بود آرامگاه
چنین بود آیین هوشنگ شاه .
جوانی به آیین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان .
بسه چیز هر کار نیکو شود
کز آن تخت شاهی بی آهو شود
بگنج و به رنج و بمردان مرد
جز این نیست آیین ننگ و نبرد.
تو بصدر اندر بنشسته به آیین ملوک
همچنین مدح نیوشنده و من مدح نواز.
ساخت آنگه یکی بیوگانی
هم بر آیین و رسم یونانی .
جشن سده آیین جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون .
اما عمرو [ لیث ] چون او [ یعقوب لیث ] برفت سعی کرد تا بیشتری از آیین و سیرت نگاه داشت . (تاریخ سیستان ).
آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا بروزگار یزدجرد شهریار که آخر ملوک عجم بوده چنان بوده است که روز نوروز نخست کس از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی . (نوروزنامه ). چون ایوان مداین تمام گشت نوروزکرد و رسم جشن بجای آورد چنانک آیین ایشان بود... وگفت این آیین بجا ماند. (نوروزنامه ). و آیین او چنان بود که چون جنگی کردی سپاهی داشتی آراسته و ساخته و ایشان را جامه ٔ سیاه پوشانیده . (نوروزنامه ). شاه شمیران را معلوم شد، شراب خوردن و بزم نهادن آیین آورد. (نوروزنامه ). و سلطان سنجر را [ غزان ] بگرفتند وهمچنان با خویشتن می آوردند، بر آیین سلطنت ، الاّ آنکه خدمتکاران از آن خویش نصب کردند. (مجمل التواریخ ).
پس آنگه بود چون شاهانه آیین
فرستادش عماریهای زرین .
شنیدم ز دانای فرهنگ دوست
که زی هرکس آیین شهرش نکوست .
ببین تا ز کردار شاهان پیش
چه بِه ْ بُد همان کن تو آیین خویش .
تا باغبان در او بود از حد خویش نگذشت
بر کوهها چریدی از رسم خویش و آیین .
از دیدن دگر دگر آیینش
دیگر شده ست یکسره آیینم .
گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن
کبر کبک وحرص مور و فعل مار آیین مکن .
گرچه خرم روی و خوشبوئی ّ و خندان لب چو گل
با من اندر عشق بدعهدی ، چو گل ، آیین مکن .
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
فریدون ِ با آن شکوه این ندید.
|| شرع . شریعت .دین . کیش . سنت . راه . طریقت :
زخوردن همه روز بربسته لب
به پیش جهاندار برپای شب
همان بر دل هر کسی بود دوست
نماز شب و روزه آیین اوست .
نیا را همین بود آیین و کیش
پرستیدن ایزدی بود پیش .
ز یزدان بخواهید تا همچنین
دل ما بدارد به آیین و دین .
خروشان بشستش ز خاک نبرد
بر آیین شاهان یکی دخمه کرد.
بداد فریدون و آیین و راه
بخون سیاوش بجان تو شاه .
ز ما مهتر آزرده شد بیگناه
چنین سر بپیچید از آیین و راه .
بر آیین شاهان پیشین رویم
سخنهای آن برتران بشنویم .
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فرّه ٔ دین رویم
ز یزدان نیکی دهش یاد باد
همه کار و کردار ما داد باد.
سپاهش همی خواندند آفرین
که این است پیمان و آیین دین .
چه مهترچه کهتر چو شد جفت جوی
سوی دین و آیین نهاده ست روی .
مر او را [ شیرین را ] به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست .
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است و آیین و راه من است .
بر آیین ایران مر او را بخواست [ کردیه را ]
پذیرفت و با جان همی داشت راست .
نه رسم کیی بد[ ضحاک را ] نه آیین نه کیش .
چو ضحاک بر تخت شد شهریار (کذا)
...نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی ، آشکاراگزند.
همه مردمی باید آیین تو
همه رادی و راستی دین تو.
تو دانی که از دین و آیین و راه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه .
همه هم صورتند و هم سیرت
همه هم سنتند و هم آیین .
بدین اندر همی از علم ترتیب علی سازد
بملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد.
چو بشکست از هیربد پشت را
برانداخت آیین زردشت را.
|| معمول . متداول . مرسوم :
بپوشید تن را بچرم پلنگ
که جوشن نبودآنگه آیین جنگ .
|| جشن سور :
با ماه سمرقند کن آیین سپرجی
رامشگر خوب آور با نعمه ٔ چون قند.
یک روز مانده باز ز ماه بزرگوار
آیین مهرگان نتوان کرد خواستار.
|| شیوه . آهنگ :
تا بر گل سوری هزاردستان
آیین نواهای زار دارد.
|| گونه . صفت . کردار. مانند. سان . آسا. چون . وار.
ترکیب ها:
- بهارآیین . بهشت آیین . جنت آیین . خسروآیین :
بهشت آیین سرائی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه .
هر روز شادیی نوبنیاد و رامشی
زین باغ جنت آیین زین کاخ کرخ وار.
شاد ببلخ آی و خسروآیین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیاکن .
باش از دولت بهارآیین
همچو آزاده سرو برخوردار.
|| اندازه . حد. عدد. شمار. چند :
بیامد بر خال پاکیزه کیش
وزآن مال بی حد ستد بهر خویش
ز گاو و خر و گوسفند و ستور
ز اشتر ز استر به آیین مور.
|| اسباب . وسائل . آلات . ادوات . ساز. سامان . آمادگی :
بیاراست [ مردی عرب ] آیین کشت و درود
از آن زر که یوسف بدو داده بود.
پس از نامه آیین ره ساختند
بروز سوم برگ پرداختند
بروز سوم کاروان رفت خواست ...
|| سزاوار. روا. جایز. مباح :
گر ایدون که فرمان ِ شاه این بود
از آن پس مرا رفتن آیین بود.
گر از ما بدلْش اندرون کین بود
بریدن سر دشمن آیین بود.
فرستاده گر کشتن آیین بدی
سرت را کنون جای پایین بدی .
غم آن کسی خوردن آیین بود
که او برغمت نیز غمگین بود.
|| قاعده . قانون . نظم . ترتیب . ضبط. زیج . شرع . یاسا. نَسَق :
بکوشید و [ اردشیر ] آیین نیکو نهاد
بگسترد بر هر سوئی مهر و داد.
نشست [ فریدون ] از بر تخت زرین اوی
بیفکند ناخوب آیین اوی .
نباید برسم بد آیین نهاد
که گویند لعنت بر آن کاین نهاد.
آیین این دو مرغ دراین گنبد
پرّیدن و شتاب همی بینم .
بفرمود که هر صد و بیست سال کبیسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی که او را ذوالقرنین خوانند بماند. (نوروزنامه ). و جهانیان را واجب است آیین پادشاهان بجای آوردن . (نوروزنامه ). و او صف لشکر از سواره و پیاده چنان به آیین داشته بود که سلطان را عجب آمد. (تاریخ طبرستان ).
آیین تقوی ما نیز دانیم
اما چه چاره با بخت گمراه ؟
|| تشریف . سامان . اسباب :
ترا من بدین گونه نشناختم
نه در خوردت آیین همی ساختم
تو اندرخور بند و غل نیستی
بچندین بلا در، کجا ایستی ؟
بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار
ز هرگونه تشریفها کردنش
ز زندان بگردون بیاوردنش .
|| طبیعت . نهاد. وَضع. جبلت . فطرت . حالت .چگونگی :
جهان همیشه چنین است و گرد گردانست
همیشه تا بود آیینْش گرد گردان بود.
آیین جهان چونین تا گردون گردان شد
مرده نشود زنده و زنده بستودان شد.
چنین است آیین گردنده دهر
کز اونوش یابی گهی گاه زهر.
چنین است آیین گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر.
چنین است آیین چرخ روان
تواناست او گر توئی ناتوان .
چنین است آیین و رسم جهان
پدر را بفرزند باشد توان .
چنین است آیین و رسم جهان
نخواهد گشادن بما بر، نهان .
آیین تنت همه دگر شد
تو نیز بجان دگر کن آیین .
|| آذین . شهرآرای :
ببازارگه بسته آیین براه
ز دروازه تا پیش درگاه شاه .
هر آنگه که گشتی [ خسروپرویز ] ز نخجیر باز
برخشنده روز و شب دیریاز
هر آنکس که بودی ورا دستگاه
ببستی بشهر اندر آیین براه .
بفرمود آیین کران تا کران
همه شهر سگسار و مازندران .
چنین تا به بسطام و گرگان رسید
تو گفتی زمین آسمان را ندید
از آیین و گنبد بشهر و بدشت
براهی که لشکرهمی برگذشت .
همه شهرها جمله آیین ببست
منوچهر بر تخت زرین نشست .
چو آیینها بسته شد در سرای
نه کم بد سرای از بهشت خدای .
و مردم شهر شادی نمودند و آیین بستند. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ).
و فعل آن بستن باشد. || زینت . آرایش . زیب . زیور :
خزائن پر از بهر لشکر بود
نه از بهر آیین وزیور بود.
|| فرّ :
بر آن زیب و آیین که داماد تست
بخوبی بکام دل شاد تست .
چو آمد بگرسیوز این آگهی
که شد تیره آیین شاهنشهی .
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فرّ و آیین و آب .
چوفرزند باشد به آیین و فر
گرامی بدل بر، چه ماده چه نر.
|| اَدَب . آداب . مراسم :
بیاموز او را ره و سازرزم
همان شادکامی ّ و آیین بزم .
پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آیین بتوران و چین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه ، این نباشد مگر ابلهی .
چه دانی تو آئین شاهنشهی
که داری سر از مغز و دانش تهی .
بکردار و به آیین و به خوهای ستوده
جمالیست جهان را و که داند چه جمالی .
|| اراده . خواست . خواهش :
وگر زو [ از افراسیاب ] تو خشنودی ای دادگر
مرا بازگردان ز پیکار سر
بکش در دل این آتش کین من
به آیین خویش آر آیین من .
- بآیین ؛ چنانکه باید. بطوری که ضرور است . متنظم . منتسق . مرتب :
دبیری بآیین و بادستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه .
چو آگاهی آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر وز بارگاه ...
جهانی بآیین شد آراسته
می و رود و رامشگران خواسته .
دل از داوریها بپرداختند
بآیین یکی جشن نو ساختند.
تو بنشین بآیین به تخت کیان
چو من پیشت آیم کمربرمیان .
تو شو تخت شاهی بآیین بدار
بگیتی بجز تخم نیکی مکار.
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید
برابر بآیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید.
همان قیصر از سلم دارد نژاد
نژادی بآیین و با فر و داد.
تو قلب سپه را بآیین بدار
من اینک پیاده کنم کارزار.
یاری بودی سخت بآیین و بسنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دلتنگ
این خو تو از او گرفته ای ای سرهنگ
انگور ز انگور همی گیرد رنگ .
از پس خلعت شایسته بآیین صلتی
بدرفشانی چون شمس و بگردی چو قمر.
بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیانی ّو مگذر.
بآیین صورتی کاندر جهان کس
نظیر او نه دیده ست و نه گفته .
بچون تو شاه بآیین شده ست کار جهان
بچون تو خسرو روشن شده ست چشم حشم .
- || زیبا. جمیل :
شوشه ٔ سیم نکوتر بر تو یا گَه ِ سیم
شاخ بادام بآیین تر یا شاخ چنار؟
بآیین یکی شهر شامس بنام
یکی شهریار اندرو شادکام .
|| صورت . طریق .
- بَر آیین ِ مَثَل ؛ بر طریق مَثَل . به صورت مَثَل :
هرکه باور می ندارد بی ثباتی ّ جهان
ازبرای او بر آیین مثل گویند عِش .
|| نهره ای بود که بدان ماست و دوغ از یکدیگر جدا کنند. (تحفة الاحباب اوبهی ) :
دوغم اکنون که در آیین تو شد
بزنم تا بکشم روغن از او.
و آنین مصحف این کلمه است ، یا بعکس .
- آیین تخت و کلاه ، آیین شمشیر و گاه ؛ پادشاهی . سلطنت :
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد کو بود شاه .
نیازرد باید کسی را به راه
چنین است آیین تخت وکلاه .
سر کینه ورْشان براه آورند
گر آیین شمشیر و گاه آورند.
و برای کلمه ٔ آیین در نوآیین ، رجوع به نوآیین شود.
سیرت اوبود وحی نامه بکسری
چونکه به آئینْش پندنامه بیاکند.
همه شب بدی خوردن آیین او
دل مهتران پر شد از کین او.
مزن رای جز با خردمند مرد
ز آیین شاهان پیشین مگرد.
ترا دانش و هوش و رای است و فر
بر آیین شاهان پیروزگر.
دگر آنکه آیین شاهنشهان
بیاموخت از شهریار جهان .
کنون از ره بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما.
بسر برنهاده کلاه دوپر
به آیین ترکان ببستش کمر.
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آیین پس از مرگ شاه .
جز این است آیین پیوند و کین
جهان را بچشم جوانی مبین .
همی دید تا هر یکی برنشست
به آیین چین با درفشی بدست .
همه کوهشان بود آرامگاه
چنین بود آیین هوشنگ شاه .
جوانی به آیین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان .
بسه چیز هر کار نیکو شود
کز آن تخت شاهی بی آهو شود
بگنج و به رنج و بمردان مرد
جز این نیست آیین ننگ و نبرد.
تو بصدر اندر بنشسته به آیین ملوک
همچنین مدح نیوشنده و من مدح نواز.
ساخت آنگه یکی بیوگانی
هم بر آیین و رسم یونانی .
جشن سده آیین جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون .
اما عمرو [ لیث ] چون او [ یعقوب لیث ] برفت سعی کرد تا بیشتری از آیین و سیرت نگاه داشت . (تاریخ سیستان ).
آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا بروزگار یزدجرد شهریار که آخر ملوک عجم بوده چنان بوده است که روز نوروز نخست کس از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی . (نوروزنامه ). چون ایوان مداین تمام گشت نوروزکرد و رسم جشن بجای آورد چنانک آیین ایشان بود... وگفت این آیین بجا ماند. (نوروزنامه ). و آیین او چنان بود که چون جنگی کردی سپاهی داشتی آراسته و ساخته و ایشان را جامه ٔ سیاه پوشانیده . (نوروزنامه ). شاه شمیران را معلوم شد، شراب خوردن و بزم نهادن آیین آورد. (نوروزنامه ). و سلطان سنجر را [ غزان ] بگرفتند وهمچنان با خویشتن می آوردند، بر آیین سلطنت ، الاّ آنکه خدمتکاران از آن خویش نصب کردند. (مجمل التواریخ ).
پس آنگه بود چون شاهانه آیین
فرستادش عماریهای زرین .
شنیدم ز دانای فرهنگ دوست
که زی هرکس آیین شهرش نکوست .
ببین تا ز کردار شاهان پیش
چه بِه ْ بُد همان کن تو آیین خویش .
تا باغبان در او بود از حد خویش نگذشت
بر کوهها چریدی از رسم خویش و آیین .
از دیدن دگر دگر آیینش
دیگر شده ست یکسره آیینم .
گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن
کبر کبک وحرص مور و فعل مار آیین مکن .
گرچه خرم روی و خوشبوئی ّ و خندان لب چو گل
با من اندر عشق بدعهدی ، چو گل ، آیین مکن .
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
فریدون ِ با آن شکوه این ندید.
|| شرع . شریعت .دین . کیش . سنت . راه . طریقت :
زخوردن همه روز بربسته لب
به پیش جهاندار برپای شب
همان بر دل هر کسی بود دوست
نماز شب و روزه آیین اوست .
نیا را همین بود آیین و کیش
پرستیدن ایزدی بود پیش .
ز یزدان بخواهید تا همچنین
دل ما بدارد به آیین و دین .
خروشان بشستش ز خاک نبرد
بر آیین شاهان یکی دخمه کرد.
بداد فریدون و آیین و راه
بخون سیاوش بجان تو شاه .
ز ما مهتر آزرده شد بیگناه
چنین سر بپیچید از آیین و راه .
بر آیین شاهان پیشین رویم
سخنهای آن برتران بشنویم .
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فرّه ٔ دین رویم
ز یزدان نیکی دهش یاد باد
همه کار و کردار ما داد باد.
سپاهش همی خواندند آفرین
که این است پیمان و آیین دین .
چه مهترچه کهتر چو شد جفت جوی
سوی دین و آیین نهاده ست روی .
مر او را [ شیرین را ] به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست .
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است و آیین و راه من است .
بر آیین ایران مر او را بخواست [ کردیه را ]
پذیرفت و با جان همی داشت راست .
نه رسم کیی بد[ ضحاک را ] نه آیین نه کیش .
چو ضحاک بر تخت شد شهریار (کذا)
...نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی ، آشکاراگزند.
همه مردمی باید آیین تو
همه رادی و راستی دین تو.
تو دانی که از دین و آیین و راه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه .
همه هم صورتند و هم سیرت
همه هم سنتند و هم آیین .
بدین اندر همی از علم ترتیب علی سازد
بملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد.
چو بشکست از هیربد پشت را
برانداخت آیین زردشت را.
|| معمول . متداول . مرسوم :
بپوشید تن را بچرم پلنگ
که جوشن نبودآنگه آیین جنگ .
|| جشن سور :
با ماه سمرقند کن آیین سپرجی
رامشگر خوب آور با نعمه ٔ چون قند.
یک روز مانده باز ز ماه بزرگوار
آیین مهرگان نتوان کرد خواستار.
|| شیوه . آهنگ :
تا بر گل سوری هزاردستان
آیین نواهای زار دارد.
|| گونه . صفت . کردار. مانند. سان . آسا. چون . وار.
ترکیب ها:
- بهارآیین . بهشت آیین . جنت آیین . خسروآیین :
بهشت آیین سرائی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه .
هر روز شادیی نوبنیاد و رامشی
زین باغ جنت آیین زین کاخ کرخ وار.
شاد ببلخ آی و خسروآیین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیاکن .
باش از دولت بهارآیین
همچو آزاده سرو برخوردار.
|| اندازه . حد. عدد. شمار. چند :
بیامد بر خال پاکیزه کیش
وزآن مال بی حد ستد بهر خویش
ز گاو و خر و گوسفند و ستور
ز اشتر ز استر به آیین مور.
|| اسباب . وسائل . آلات . ادوات . ساز. سامان . آمادگی :
بیاراست [ مردی عرب ] آیین کشت و درود
از آن زر که یوسف بدو داده بود.
پس از نامه آیین ره ساختند
بروز سوم برگ پرداختند
بروز سوم کاروان رفت خواست ...
|| سزاوار. روا. جایز. مباح :
گر ایدون که فرمان ِ شاه این بود
از آن پس مرا رفتن آیین بود.
گر از ما بدلْش اندرون کین بود
بریدن سر دشمن آیین بود.
فرستاده گر کشتن آیین بدی
سرت را کنون جای پایین بدی .
غم آن کسی خوردن آیین بود
که او برغمت نیز غمگین بود.
|| قاعده . قانون . نظم . ترتیب . ضبط. زیج . شرع . یاسا. نَسَق :
بکوشید و [ اردشیر ] آیین نیکو نهاد
بگسترد بر هر سوئی مهر و داد.
نشست [ فریدون ] از بر تخت زرین اوی
بیفکند ناخوب آیین اوی .
نباید برسم بد آیین نهاد
که گویند لعنت بر آن کاین نهاد.
آیین این دو مرغ دراین گنبد
پرّیدن و شتاب همی بینم .
بفرمود که هر صد و بیست سال کبیسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی که او را ذوالقرنین خوانند بماند. (نوروزنامه ). و جهانیان را واجب است آیین پادشاهان بجای آوردن . (نوروزنامه ). و او صف لشکر از سواره و پیاده چنان به آیین داشته بود که سلطان را عجب آمد. (تاریخ طبرستان ).
آیین تقوی ما نیز دانیم
اما چه چاره با بخت گمراه ؟
|| تشریف . سامان . اسباب :
ترا من بدین گونه نشناختم
نه در خوردت آیین همی ساختم
تو اندرخور بند و غل نیستی
بچندین بلا در، کجا ایستی ؟
بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار
ز هرگونه تشریفها کردنش
ز زندان بگردون بیاوردنش .
|| طبیعت . نهاد. وَضع. جبلت . فطرت . حالت .چگونگی :
جهان همیشه چنین است و گرد گردانست
همیشه تا بود آیینْش گرد گردان بود.
آیین جهان چونین تا گردون گردان شد
مرده نشود زنده و زنده بستودان شد.
چنین است آیین گردنده دهر
کز اونوش یابی گهی گاه زهر.
چنین است آیین گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر.
چنین است آیین چرخ روان
تواناست او گر توئی ناتوان .
چنین است آیین و رسم جهان
پدر را بفرزند باشد توان .
چنین است آیین و رسم جهان
نخواهد گشادن بما بر، نهان .
آیین تنت همه دگر شد
تو نیز بجان دگر کن آیین .
|| آذین . شهرآرای :
ببازارگه بسته آیین براه
ز دروازه تا پیش درگاه شاه .
هر آنگه که گشتی [ خسروپرویز ] ز نخجیر باز
برخشنده روز و شب دیریاز
هر آنکس که بودی ورا دستگاه
ببستی بشهر اندر آیین براه .
بفرمود آیین کران تا کران
همه شهر سگسار و مازندران .
چنین تا به بسطام و گرگان رسید
تو گفتی زمین آسمان را ندید
از آیین و گنبد بشهر و بدشت
براهی که لشکرهمی برگذشت .
همه شهرها جمله آیین ببست
منوچهر بر تخت زرین نشست .
چو آیینها بسته شد در سرای
نه کم بد سرای از بهشت خدای .
و مردم شهر شادی نمودند و آیین بستند. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ).
و فعل آن بستن باشد. || زینت . آرایش . زیب . زیور :
خزائن پر از بهر لشکر بود
نه از بهر آیین وزیور بود.
|| فرّ :
بر آن زیب و آیین که داماد تست
بخوبی بکام دل شاد تست .
چو آمد بگرسیوز این آگهی
که شد تیره آیین شاهنشهی .
چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فرّ و آیین و آب .
چوفرزند باشد به آیین و فر
گرامی بدل بر، چه ماده چه نر.
|| اَدَب . آداب . مراسم :
بیاموز او را ره و سازرزم
همان شادکامی ّ و آیین بزم .
پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آیین بتوران و چین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه ، این نباشد مگر ابلهی .
چه دانی تو آئین شاهنشهی
که داری سر از مغز و دانش تهی .
بکردار و به آیین و به خوهای ستوده
جمالیست جهان را و که داند چه جمالی .
|| اراده . خواست . خواهش :
وگر زو [ از افراسیاب ] تو خشنودی ای دادگر
مرا بازگردان ز پیکار سر
بکش در دل این آتش کین من
به آیین خویش آر آیین من .
- بآیین ؛ چنانکه باید. بطوری که ضرور است . متنظم . منتسق . مرتب :
دبیری بآیین و بادستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه .
چو آگاهی آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر وز بارگاه ...
جهانی بآیین شد آراسته
می و رود و رامشگران خواسته .
دل از داوریها بپرداختند
بآیین یکی جشن نو ساختند.
تو بنشین بآیین به تخت کیان
چو من پیشت آیم کمربرمیان .
تو شو تخت شاهی بآیین بدار
بگیتی بجز تخم نیکی مکار.
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید
برابر بآیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید.
همان قیصر از سلم دارد نژاد
نژادی بآیین و با فر و داد.
تو قلب سپه را بآیین بدار
من اینک پیاده کنم کارزار.
یاری بودی سخت بآیین و بسنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دلتنگ
این خو تو از او گرفته ای ای سرهنگ
انگور ز انگور همی گیرد رنگ .
از پس خلعت شایسته بآیین صلتی
بدرفشانی چون شمس و بگردی چو قمر.
بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیانی ّو مگذر.
بآیین صورتی کاندر جهان کس
نظیر او نه دیده ست و نه گفته .
بچون تو شاه بآیین شده ست کار جهان
بچون تو خسرو روشن شده ست چشم حشم .
- || زیبا. جمیل :
شوشه ٔ سیم نکوتر بر تو یا گَه ِ سیم
شاخ بادام بآیین تر یا شاخ چنار؟
بآیین یکی شهر شامس بنام
یکی شهریار اندرو شادکام .
|| صورت . طریق .
- بَر آیین ِ مَثَل ؛ بر طریق مَثَل . به صورت مَثَل :
هرکه باور می ندارد بی ثباتی ّ جهان
ازبرای او بر آیین مثل گویند عِش .
|| نهره ای بود که بدان ماست و دوغ از یکدیگر جدا کنند. (تحفة الاحباب اوبهی ) :
دوغم اکنون که در آیین تو شد
بزنم تا بکشم روغن از او.
و آنین مصحف این کلمه است ، یا بعکس .
- آیین تخت و کلاه ، آیین شمشیر و گاه ؛ پادشاهی . سلطنت :
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد کو بود شاه .
نیازرد باید کسی را به راه
چنین است آیین تخت وکلاه .
سر کینه ورْشان براه آورند
گر آیین شمشیر و گاه آورند.
و برای کلمه ٔ آیین در نوآیین ، رجوع به نوآیین شود.