آگین
لغتنامه دهخدا
آگین . (پسوند) مرادف ِ آگِن و گِن و گین . درکلمات مرکبه ٔ با آن بمعانی آلود و آلوده آید، مانندعبیرآگین ، عنبرآگین ، مشک آگین ، زهرآگین :
بدخمه درون تخت زرین نهند
کله بر سرش عنبرآگین نهند.
شکسته زلف تو تازه بنفشه ٔ طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین
تو لاله دیدی شمشادپوش و سنبل تاج
بنفشه دیدی عنبرسرشت و مشک آگین .
ز بس که عنبر و مشک است توده برتوده
دماغ دانش از اندیشه عنبرآگین است .
|| مرصع. گوهردرنشانیده . گوهرآگین :
همه طشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهرآگین بدی .
از آن تختها چند زرین بدی
چه مایه از او گوهرآگین بدی .
رکابش دو زرین ، دو سیمین بدی
همان هر یکی گوهرآگین بدی .
چنین هم بمشکوی زرین من
چه در خانه ٔ گوهرآگین من
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
زآن جام گوهرآگین جمشید خورده حسرت
زآن رمح اژدهاسر ضحاک برده مالش .
|| محشو. انباشته . ممتلی : عقیق آگین :
تا بدان وقتی که همچون گوی سیمین گشت سیب
نار همچون حقه ٔ گرد عقیق آگین شود.
|| مانند. گونه : طلسم آگین :
من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه
در تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان .
|| صاحب . دارا. مالک : عثرت آگین :
مر ترادین نبی خاص دبستانیست
دین کند جان ترا زنده و علم آگین .
کژکژی نفس عثرت آگین راست
راستی عقل عاقبت بین راست .
|| اندود. اندوده : زرآگین :
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر.
|| پُر. بسیار: پندآگین . سحرآگین . غم آگین :
آن خوانده ای بخوان سخن حجت
رنگین برنگ معنی و پندآگین .
بدخمه درون تخت زرین نهند
کله بر سرش عنبرآگین نهند.
شکسته زلف تو تازه بنفشه ٔ طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین
تو لاله دیدی شمشادپوش و سنبل تاج
بنفشه دیدی عنبرسرشت و مشک آگین .
ز بس که عنبر و مشک است توده برتوده
دماغ دانش از اندیشه عنبرآگین است .
|| مرصع. گوهردرنشانیده . گوهرآگین :
همه طشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهرآگین بدی .
از آن تختها چند زرین بدی
چه مایه از او گوهرآگین بدی .
رکابش دو زرین ، دو سیمین بدی
همان هر یکی گوهرآگین بدی .
چنین هم بمشکوی زرین من
چه در خانه ٔ گوهرآگین من
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
زآن جام گوهرآگین جمشید خورده حسرت
زآن رمح اژدهاسر ضحاک برده مالش .
|| محشو. انباشته . ممتلی : عقیق آگین :
تا بدان وقتی که همچون گوی سیمین گشت سیب
نار همچون حقه ٔ گرد عقیق آگین شود.
|| مانند. گونه : طلسم آگین :
من بدین راه طلسم آگین همی کردم نگاه
در تفکر خیره مانده همچو شخص بی روان .
|| صاحب . دارا. مالک : عثرت آگین :
مر ترادین نبی خاص دبستانیست
دین کند جان ترا زنده و علم آگین .
کژکژی نفس عثرت آگین راست
راستی عقل عاقبت بین راست .
|| اندود. اندوده : زرآگین :
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر.
|| پُر. بسیار: پندآگین . سحرآگین . غم آگین :
آن خوانده ای بخوان سخن حجت
رنگین برنگ معنی و پندآگین .