آگاهی
لغتنامه دهخدا
آگاهی . (حامص ، اِ) شناخت . خبَر. نباء. اطلاع . آگهی . || علم . معرفت . خبرت . وقوف . عرفان :
پس آگاهی آمد به اسفندیار
که کشته شد آن شاهزاده سوار.
پس آگاهی آمد بشاه بزرگ
ز مهراب و دستان سام سترگ .
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
بمادر که فرزند [ فریدون ] شد تاجور.
پس آگاهی آمد ز هاماوران
بدشت سواران نیزه وران .
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
به نزدیک سالار گیتی فروز.
چو آگاهی آمد به آزادگان
برِ پیر گودرز گشوادگان .
چو آگاهی آمدبایران ز شاه
از آن ایزدی فرّ و آن دستگاه .
چو آگاهی آمد به پرویز شاه
که پیغمبر قیصرآمد ز راه .
چو آگاهی آمد بسوی گراز
که آن نامور شد سوی رزم باز.
چو آگاهی آمد بگردان شاه
خرامان برفتند تا بارگاه .
چو آگاهی آمد بگشتاسب شاه
که سالار ترکان چین با سپاه ...
چو آگاهی آمد سوی نیمروز
بنزد سپهدار گیتی فروز.
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
ز پیوستن آگاهی نو رسید.
ز آگاهی نامدار اردشیر
سپه انجمن شد بر آن آبگیر.
که آگاهی ما بخسرو برد
ورا زآن سخن هدیه ٔ نو برد.
چنان کز تو به نزدیک من است ای خسرو آگاهی
ز تو تا خسروان چندان بود کز ماه تا ماهی .
این ملکه نصیحتی کرده است و سخت بوقت آگاهی داده .(تاریخ بیهقی ). پادشاهان را این آگاهی نباشد اما منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقائق ها را نپوشانند. (تاریخ بیهقی ).
عبادت بتقلید گمراهی است
خنک رهروی را که آگاهی است .
- آگاهی خواستن ؛ استخبار. استعلام .
- آگاهی دادن ؛ آگاه کردن . اِخبار. اعلام . انباء. آگاهانیدن . اذان . تنبیه . پیام .
- آگاهی ، آگاهی مرگ ؛ نَعی . خبر مرگ :
چنین تا به نزدیک گشتاسب شد
به آگاهی درد لهراسب شد.
از آن روزبانان ناپاکمرد
تنی چند روزی بدو بازخورد
گرفتند و بردند بسته چو یوز
بر او بر سر آورد ضحاک روز...
چو آگاهی شوی بشنود زن
ز بیدادها بر سرش آمدن
دوان داغدل خسته ٔ روزگار
همی رفت پویان سوی مرغزار.
بمادر یکی نامه فرمود و گفت
که آگاهی مرگ نتوان نهفت .
- آگاهی یافتن ؛ انتباه . انتبال .
پس آگاهی آمد به اسفندیار
که کشته شد آن شاهزاده سوار.
پس آگاهی آمد بشاه بزرگ
ز مهراب و دستان سام سترگ .
پس آگاهی آمد ز فرخ پسر
بمادر که فرزند [ فریدون ] شد تاجور.
پس آگاهی آمد ز هاماوران
بدشت سواران نیزه وران .
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
به نزدیک سالار گیتی فروز.
چو آگاهی آمد به آزادگان
برِ پیر گودرز گشوادگان .
چو آگاهی آمدبایران ز شاه
از آن ایزدی فرّ و آن دستگاه .
چو آگاهی آمد به پرویز شاه
که پیغمبر قیصرآمد ز راه .
چو آگاهی آمد بسوی گراز
که آن نامور شد سوی رزم باز.
چو آگاهی آمد بگردان شاه
خرامان برفتند تا بارگاه .
چو آگاهی آمد بگشتاسب شاه
که سالار ترکان چین با سپاه ...
چو آگاهی آمد سوی نیمروز
بنزد سپهدار گیتی فروز.
چو آن نامه نزدیک خسرو رسید
ز پیوستن آگاهی نو رسید.
ز آگاهی نامدار اردشیر
سپه انجمن شد بر آن آبگیر.
که آگاهی ما بخسرو برد
ورا زآن سخن هدیه ٔ نو برد.
چنان کز تو به نزدیک من است ای خسرو آگاهی
ز تو تا خسروان چندان بود کز ماه تا ماهی .
این ملکه نصیحتی کرده است و سخت بوقت آگاهی داده .(تاریخ بیهقی ). پادشاهان را این آگاهی نباشد اما منهیان و جاسوسان برای این کارها باشند تا چنین دقائق ها را نپوشانند. (تاریخ بیهقی ).
عبادت بتقلید گمراهی است
خنک رهروی را که آگاهی است .
- آگاهی خواستن ؛ استخبار. استعلام .
- آگاهی دادن ؛ آگاه کردن . اِخبار. اعلام . انباء. آگاهانیدن . اذان . تنبیه . پیام .
- آگاهی ، آگاهی مرگ ؛ نَعی . خبر مرگ :
چنین تا به نزدیک گشتاسب شد
به آگاهی درد لهراسب شد.
از آن روزبانان ناپاکمرد
تنی چند روزی بدو بازخورد
گرفتند و بردند بسته چو یوز
بر او بر سر آورد ضحاک روز...
چو آگاهی شوی بشنود زن
ز بیدادها بر سرش آمدن
دوان داغدل خسته ٔ روزگار
همی رفت پویان سوی مرغزار.
بمادر یکی نامه فرمود و گفت
که آگاهی مرگ نتوان نهفت .
- آگاهی یافتن ؛ انتباه . انتبال .