آویختن
لغتنامه دهخدا
آویختن . [ ت َ ] (مص )آویزان کردن از. آویزان شدن به . تعلیق . متعلق شدن . آونگ کردن . آونگ شدن . استرسال . دروا شدن . دروا کردن .اندروا شدن . اندروا کردن . دلنگان کردن :
که طغرل بشاخی درآویخته ست
کنون بازدارش بگیرد بدست .
که خون چنان خسروی ریختی
همی کوه در گردن آویختی .
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخت او از بر عاج تاج .
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانی برد گرکسار.
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج .
بیاویخت بر نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره .
چو رفتی جهاندار بر تخت عاج
بیاویختندی بزنجیر تاج .
دو زلفکانْت بگیرم دل پر از غم خویش
چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم .
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن .
آری مرا بدان کِت برخیزم
وز زلف عنبرینْت بیاویزم .
آن جخش ز گردنْش بیاویخته گوئی
خیکیست پر ازباد بیاویخته از بار.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته .
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را بدگرپای نگونسار.
نهال او را [رَز را ] دید درخت شده و آن خوشه ها از او درآویخته .(نوروزنامه ). چون مدتی برآمد شاخهاش [ رَز ] بسیار شد و بلگها پهن گشت و خوشه خوشه به مثال گاورس از او درآویخت . (نوروزنامه ). همچون آن مرد باشد که از پیش شتر مست بگریخت و بضرورت خویشتن در چاهی آویخت . (کلیله و دمنه ).
- امثال :
هر بزی را بپای خود آویزند ؛ کل ﱡ شاة بِرِجلها معلَّقة.
|| فروهشتن . فروگذاشتن . افکندن . پائین انداختن . سدل .اسدال . تسدیل . ارسال . ارخاء : خانه برآوردند خواب قیلوله را... و خیشها آویختند. (تاریخ بیهقی ).
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادرز بالای گاز.
- آویختن دلو بچاه ، آویختن رسن از بام ؛ فروهشتن دلو و رسن .
|| حمایل کردن . تقلد. توشح . اتشاح :
بروزکارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ تو.
|| بدار کشیدن . صلب . مصلوب کردن . بر دار کردن . بدار زدن :
فکندند ناگاه بر گردنش
بیاویختند آن گرامی تنش .
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخنها بدو بازراند
که بی شرمی و بد بسی کرده ای
فراوان دل من بیازرده ای
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این .
بدژخیم فرموده کاین را بکوی
بدار اندر آویز و برتاب روی .
برآویختشان در شبستان شاه
بدان تا دگر کس نجوید گناه .
و مهتر ایشان را، عطاش ، بکشتند و بیاویختند. (مجمل التواریخ ). و در آن گوری هست که ترسایان آن را قبرالمسیح خوانند، گور آن مرد است که مسیح بر او پیدا آمد و بیاویختندش . (مجمل التواریخ ). ان یقتلوا او یصلّبوا ؛ بکشند یا بیاویزند. (راحةالصدور راوندی ). خواجه قوام را بر در لیشتر بیاویخت . (راحةالصدور راوندی ). جزای ایشان ... آن است کشان بکشند یا بیاویزند یا دست و پاهاشان مخالف ببرند. (راحةالصدور راوندی ).
نازکی ّ و لطف دزدید از بناگوش تو دُر
غوطه ای در آب دادند آنگهش آویختند.
|| جنگ . حرب . رزم . پیکار:
فراز آمد آن روز آویختن
همان خون ز بهر پدر ریختن .
بپرهیز از این رزم و آویختن
به بیدادبرخیره خون ریختن .
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن .
نگر تا نبینید بگریختن
نگر تا نترسید از آویختن .
کنون غارت از تست و خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن .
ببیند کنون راه خون ریختن
بیاساید از رنج آویختن .
شما را حلال است خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن .
هنرْتان همی روز آویختن
نبینم جز از زود بگریختن .
بدین وقتها رای آویختن
فزون کن که خواهند بگریختن .
چون مخیّر شد میان جستن و آویختن
کرد آب زاده را بر آتش تیغ اختیار.
|| جنگ کردن . رزم دادن . نبرد کردن . بجنگ درآمدن :
وز آن پس بروی سپه بنگرید
سپه را همه گونه پژمرده دید
ز رنج نبرد و ز خون ریختن
بهر جای با دشمن آویختن .
بسی رنج بردی ّ و آویختی
سرانجام از آن بنده بگریختی .
چو زور تن اژدها دید رخش
کز آنسان برآویخت با تاج بخش .
و لشکر میمنه بازگشت و بگتکین چوکانی و ... با سواری پانصد می آویختند. (تاریخ بیهقی ). || بجنگ درآمدن . بجنگ پرداختن . بجنگ آغازیدن :
سپاه از دو سو اندرآویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.
دو جنگی بدانسان برآویختند
که گفتی بهمْشان درآمیختند.
دو لشکر بجنگ اندر آویختند
همه یک بدیگر درآمیختند.
نبینی که عیسی ّ مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز نهفت
که پیراهنت گر ستاند کسی
میاویز با او به تندی بسی .
- آویختن با، بر ؛ گلاویز، دست و گریبان ، دست و یقه ، هُشت و مُشت شدن . تناسب :
بباره برآمد چو مرغی بپر
درآویخت با من گو نامور.
برآویخت با شاه مازندران
همی لشکرش خیره گشت اندر آن .
بریده برآویخت با او بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم .
پیاده بهم اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.
چون خطیب بجای ذکر خلیفه رسید به وی اندر آویختند و خطبه بریده شد. (مجمل التواریخ ). || چنگ زدن : حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفی . (گلستان ). || چنگ زدن بر، چنانکه گرگ و پلنگ و مانند آن در صیدی :
چو با زور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندر آویزد اوی .
|| درزدن . تشبت . زَدَن :
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
سپیده بدو اندر آویخت چنگ .
- آویختن دل کسی بکسی ؛ بدو تعلق خاطر پیدا کردن :
چو دانست سودابه کو گشت خوار
بیاویخت در وی دل شهریار...
- امثال :
تا از گوشوار من چه آویزی ؛ تا در مقابل این خدمت بمن چه عطا کنی :
دگر گفت کاری که فرمود شاه
برآمد بکام دل نیک خواه ...
وز این پس کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی .
|| مأخوذ، مسئول شدن . معاقَب ، مؤاخَذ، مَجْزی ّ شدن :
هر آنکس که از داد بگریزد اوی
ببادافره ما بیاویزد اوی .
هر آن خون کز این کینه شد ریخته
بدین گیتی او باشد آویخته .
که هر خون که آید بکین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته .
بر این رزم خونی که شد ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته .
چون نترسم که چو جائی بروم دیگر
به بد خویش بیاویزم و درمانم .
آویزد آن کسی که گریزد ز مهر تو
گرچه رسن دراز سرش هم بچنبر است .
عقل را هرکه با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت .
|| گرفتار شدن . دچارگشتن :
بیاویزد آنکس به غدر خدای
که بگریزد از عهد روز غدیر.
هرکس که ز ما قصد جهان دارد از اوباش
بس زود بیاویزد در ننگ و نکالش .
|| افتادن :
چو شد کار بی برگ بگریختم
بدام بلا برنیاویختم .
که ایدر برینسان بماندیم دیر
برآویخت بر دام روباه شیر.
بدام من آویزد از ناگهان
بخونها که او ریخت اندر جهان .
از آن لشکر روم بگریخت اوی
بدام بلا درنیاویخت اوی .
دو مهتر بد از جنگ بگریختند
بدام بلا درنیاویختند.
|| نصب کردن . کار گذاشتن . جا گذاشتن : و ده در بر آن آویخته چهار زرین و شش از سیم خام . (مجمل التواریخ ). و دری از آهن بدو پاره بر وی آویخته . (مجمل التواریخ ). و پیرامونش دیوار است چهار در بر آن آویخته . (مجمل التواریخ ). و آن درها از واسط بیاورد و بر آنجادرآویخت . (مجمل التواریخ ). و دری آهنین بدو پاره بر وی درآویخته . (مجمل التواریخ ). و آن در را بر باب البصره آویخت و یکی در دیگر از مصر بیاوردند و بر باب الکوفه آویخت . (مجمل التواریخ ).
|| درافتادن با. ایذاء :
نه والا بود خیره خون ریختن
نه از شاه با بنده آویختن .
تو دانی که تاراج و خون ریختن
چو با بی گنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهر ایران چه با شهر روم .
مرا نیست آئین خون ریختن
نه بر خیره بامهتر آویختن .
|| شبک . تشبیک . در هم افکندن . نسج . انشباب :
چنان نیزه در نیزه آویختند
تو گفتی بهمْشان درآمیختند.
و رجوع به آویخته شود. || بستن :
بپیچید اولاد را بر درخت
بخم ّ کمندش بیاویخت سخت .
|| دوسیدن . چسبیدن . انتشاب . نشوب . تنشب . تعلیق :
بدلهااندر آویزد دو زلفش
چو دوژه اندرآویزد به دامن .
چه آویزی در این چون می ندانی
که دینه ست این مدینه یا کهینه .
|| سرگرم شدن . مشغول گشتن .وررفتن : چون سگ که در استخوان آویزد. (تاریخ طبرستان ). || بحث بسزا کردن . تعمق . تحقیق . استقصا. فحص کردن : و من میخواستم که این تاریخ بکنم هر کجا نکته ای بودی در آن آویختمی . (تاریخ بیهقی ). || آرامیدن . آرامیدن با. وقاع . بضاع :
بیک ماه یک بار از آویختن
فزون گر کنی خون بود ریختن
هم این مایه از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را.
|| برآویختن هور با ماه ، در بیت ذیل فردوسی ظاهراً به معنی خسوف یا کسوف است :
تو گفتی برآویخت با هور ماه
ز باریدن تیر و گرد سپاه .
|| پیچیدن . (برهان ). || درگرفتن . (برهان ). || توسل کردن . متوسل شدن :
همه آویخته از دامن دعوی ّ و دروغ
چون کُفه از کُس گاو و، چو کلیدان ز مدنگ .
- لب و لنج آویختن ؛ سُرش را آویختن . با ملامح روی خود ناخرسندی خویش نمودن . ومصدر دوم آن آویز یا آویزش باشد: آویختم . بیاویز. اعتلاج ؛ با یکدیگر بیاویختن در جستن و گرفتن و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی ). زوشیدن ؛ درآویختن . بشلیدن . بردوسیدن . در مردم آویختن . (فرهنگ اسدی ). اعتلاق ؛ در چیزی درآویختن .
که طغرل بشاخی درآویخته ست
کنون بازدارش بگیرد بدست .
که خون چنان خسروی ریختی
همی کوه در گردن آویختی .
سیاوش نشست از بر تخت عاج
بیاویخت او از بر عاج تاج .
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانی برد گرکسار.
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بیاویختند از بر عاج تاج .
بیاویخت بر نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره .
چو رفتی جهاندار بر تخت عاج
بیاویختندی بزنجیر تاج .
دو زلفکانْت بگیرم دل پر از غم خویش
چو مرغ بسمل کرده از او درآویزم .
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن .
آری مرا بدان کِت برخیزم
وز زلف عنبرینْت بیاویزم .
آن جخش ز گردنْش بیاویخته گوئی
خیکیست پر ازباد بیاویخته از بار.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهان ریخته .
یک پایک او را ز بن اندر بشکسته
وآویخته او را بدگرپای نگونسار.
نهال او را [رَز را ] دید درخت شده و آن خوشه ها از او درآویخته .(نوروزنامه ). چون مدتی برآمد شاخهاش [ رَز ] بسیار شد و بلگها پهن گشت و خوشه خوشه به مثال گاورس از او درآویخت . (نوروزنامه ). همچون آن مرد باشد که از پیش شتر مست بگریخت و بضرورت خویشتن در چاهی آویخت . (کلیله و دمنه ).
- امثال :
هر بزی را بپای خود آویزند ؛ کل ﱡ شاة بِرِجلها معلَّقة.
|| فروهشتن . فروگذاشتن . افکندن . پائین انداختن . سدل .اسدال . تسدیل . ارسال . ارخاء : خانه برآوردند خواب قیلوله را... و خیشها آویختند. (تاریخ بیهقی ).
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادرز بالای گاز.
- آویختن دلو بچاه ، آویختن رسن از بام ؛ فروهشتن دلو و رسن .
|| حمایل کردن . تقلد. توشح . اتشاح :
بروزکارزار خصم و روز نام و ننگ تو
فلک در گردن آویزد شغا و نیم لنگ تو.
|| بدار کشیدن . صلب . مصلوب کردن . بر دار کردن . بدار زدن :
فکندند ناگاه بر گردنش
بیاویختند آن گرامی تنش .
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخنها بدو بازراند
که بی شرمی و بد بسی کرده ای
فراوان دل من بیازرده ای
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این .
بدژخیم فرموده کاین را بکوی
بدار اندر آویز و برتاب روی .
برآویختشان در شبستان شاه
بدان تا دگر کس نجوید گناه .
و مهتر ایشان را، عطاش ، بکشتند و بیاویختند. (مجمل التواریخ ). و در آن گوری هست که ترسایان آن را قبرالمسیح خوانند، گور آن مرد است که مسیح بر او پیدا آمد و بیاویختندش . (مجمل التواریخ ). ان یقتلوا او یصلّبوا ؛ بکشند یا بیاویزند. (راحةالصدور راوندی ). خواجه قوام را بر در لیشتر بیاویخت . (راحةالصدور راوندی ). جزای ایشان ... آن است کشان بکشند یا بیاویزند یا دست و پاهاشان مخالف ببرند. (راحةالصدور راوندی ).
نازکی ّ و لطف دزدید از بناگوش تو دُر
غوطه ای در آب دادند آنگهش آویختند.
|| جنگ . حرب . رزم . پیکار:
فراز آمد آن روز آویختن
همان خون ز بهر پدر ریختن .
بپرهیز از این رزم و آویختن
به بیدادبرخیره خون ریختن .
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن .
نگر تا نبینید بگریختن
نگر تا نترسید از آویختن .
کنون غارت از تست و خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن .
ببیند کنون راه خون ریختن
بیاساید از رنج آویختن .
شما را حلال است خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن .
هنرْتان همی روز آویختن
نبینم جز از زود بگریختن .
بدین وقتها رای آویختن
فزون کن که خواهند بگریختن .
چون مخیّر شد میان جستن و آویختن
کرد آب زاده را بر آتش تیغ اختیار.
|| جنگ کردن . رزم دادن . نبرد کردن . بجنگ درآمدن :
وز آن پس بروی سپه بنگرید
سپه را همه گونه پژمرده دید
ز رنج نبرد و ز خون ریختن
بهر جای با دشمن آویختن .
بسی رنج بردی ّ و آویختی
سرانجام از آن بنده بگریختی .
چو زور تن اژدها دید رخش
کز آنسان برآویخت با تاج بخش .
و لشکر میمنه بازگشت و بگتکین چوکانی و ... با سواری پانصد می آویختند. (تاریخ بیهقی ). || بجنگ درآمدن . بجنگ پرداختن . بجنگ آغازیدن :
سپاه از دو سو اندرآویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.
دو جنگی بدانسان برآویختند
که گفتی بهمْشان درآمیختند.
دو لشکر بجنگ اندر آویختند
همه یک بدیگر درآمیختند.
نبینی که عیسی ّ مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز نهفت
که پیراهنت گر ستاند کسی
میاویز با او به تندی بسی .
- آویختن با، بر ؛ گلاویز، دست و گریبان ، دست و یقه ، هُشت و مُشت شدن . تناسب :
بباره برآمد چو مرغی بپر
درآویخت با من گو نامور.
برآویخت با شاه مازندران
همی لشکرش خیره گشت اندر آن .
بریده برآویخت با او بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم .
پیاده بهم اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.
چون خطیب بجای ذکر خلیفه رسید به وی اندر آویختند و خطبه بریده شد. (مجمل التواریخ ). || چنگ زدن : حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفی . (گلستان ). || چنگ زدن بر، چنانکه گرگ و پلنگ و مانند آن در صیدی :
چو با زور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندر آویزد اوی .
|| درزدن . تشبت . زَدَن :
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
سپیده بدو اندر آویخت چنگ .
- آویختن دل کسی بکسی ؛ بدو تعلق خاطر پیدا کردن :
چو دانست سودابه کو گشت خوار
بیاویخت در وی دل شهریار...
- امثال :
تا از گوشوار من چه آویزی ؛ تا در مقابل این خدمت بمن چه عطا کنی :
دگر گفت کاری که فرمود شاه
برآمد بکام دل نیک خواه ...
وز این پس کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی .
|| مأخوذ، مسئول شدن . معاقَب ، مؤاخَذ، مَجْزی ّ شدن :
هر آنکس که از داد بگریزد اوی
ببادافره ما بیاویزد اوی .
هر آن خون کز این کینه شد ریخته
بدین گیتی او باشد آویخته .
که هر خون که آید بکین ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته .
بر این رزم خونی که شد ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته .
چون نترسم که چو جائی بروم دیگر
به بد خویش بیاویزم و درمانم .
آویزد آن کسی که گریزد ز مهر تو
گرچه رسن دراز سرش هم بچنبر است .
عقل را هرکه با بدی آمیخت
لاجرم عقل جست و او آویخت .
|| گرفتار شدن . دچارگشتن :
بیاویزد آنکس به غدر خدای
که بگریزد از عهد روز غدیر.
هرکس که ز ما قصد جهان دارد از اوباش
بس زود بیاویزد در ننگ و نکالش .
|| افتادن :
چو شد کار بی برگ بگریختم
بدام بلا برنیاویختم .
که ایدر برینسان بماندیم دیر
برآویخت بر دام روباه شیر.
بدام من آویزد از ناگهان
بخونها که او ریخت اندر جهان .
از آن لشکر روم بگریخت اوی
بدام بلا درنیاویخت اوی .
دو مهتر بد از جنگ بگریختند
بدام بلا درنیاویختند.
|| نصب کردن . کار گذاشتن . جا گذاشتن : و ده در بر آن آویخته چهار زرین و شش از سیم خام . (مجمل التواریخ ). و دری از آهن بدو پاره بر وی آویخته . (مجمل التواریخ ). و پیرامونش دیوار است چهار در بر آن آویخته . (مجمل التواریخ ). و آن درها از واسط بیاورد و بر آنجادرآویخت . (مجمل التواریخ ). و دری آهنین بدو پاره بر وی درآویخته . (مجمل التواریخ ). و آن در را بر باب البصره آویخت و یکی در دیگر از مصر بیاوردند و بر باب الکوفه آویخت . (مجمل التواریخ ).
|| درافتادن با. ایذاء :
نه والا بود خیره خون ریختن
نه از شاه با بنده آویختن .
تو دانی که تاراج و خون ریختن
چو با بی گنه مردم آویختن
مهان سرافراز دارند شوم
چه با شهر ایران چه با شهر روم .
مرا نیست آئین خون ریختن
نه بر خیره بامهتر آویختن .
|| شبک . تشبیک . در هم افکندن . نسج . انشباب :
چنان نیزه در نیزه آویختند
تو گفتی بهمْشان درآمیختند.
و رجوع به آویخته شود. || بستن :
بپیچید اولاد را بر درخت
بخم ّ کمندش بیاویخت سخت .
|| دوسیدن . چسبیدن . انتشاب . نشوب . تنشب . تعلیق :
بدلهااندر آویزد دو زلفش
چو دوژه اندرآویزد به دامن .
چه آویزی در این چون می ندانی
که دینه ست این مدینه یا کهینه .
|| سرگرم شدن . مشغول گشتن .وررفتن : چون سگ که در استخوان آویزد. (تاریخ طبرستان ). || بحث بسزا کردن . تعمق . تحقیق . استقصا. فحص کردن : و من میخواستم که این تاریخ بکنم هر کجا نکته ای بودی در آن آویختمی . (تاریخ بیهقی ). || آرامیدن . آرامیدن با. وقاع . بضاع :
بیک ماه یک بار از آویختن
فزون گر کنی خون بود ریختن
هم این مایه از بهر فرزند را
بباید جوان خردمند را.
|| برآویختن هور با ماه ، در بیت ذیل فردوسی ظاهراً به معنی خسوف یا کسوف است :
تو گفتی برآویخت با هور ماه
ز باریدن تیر و گرد سپاه .
|| پیچیدن . (برهان ). || درگرفتن . (برهان ). || توسل کردن . متوسل شدن :
همه آویخته از دامن دعوی ّ و دروغ
چون کُفه از کُس گاو و، چو کلیدان ز مدنگ .
- لب و لنج آویختن ؛ سُرش را آویختن . با ملامح روی خود ناخرسندی خویش نمودن . ومصدر دوم آن آویز یا آویزش باشد: آویختم . بیاویز. اعتلاج ؛ با یکدیگر بیاویختن در جستن و گرفتن و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی ). زوشیدن ؛ درآویختن . بشلیدن . بردوسیدن . در مردم آویختن . (فرهنگ اسدی ). اعتلاق ؛ در چیزی درآویختن .