آوردن
لغتنامه دهخدا
آوردن . [ وَ دَ ] (مص ) (از: آ، به معنی سوی یا به معنی سلب + بردن ) بردن بسوی کسی . ایتاء. اجأه . اِتیان . مقابل بردن :
ز چیزی که از بلخ بامی ببرد
بیاورد و یکسر به گهرم سپرد.
بگیریدش از پشت آن پیل مست
به پیش من آریدبسته دو دست .
بسیندُخت فرمود پس نامدار
که رودابه را خیز و نزد من آر.
|| روایت ، نقل حکایت ، حدیث ، ذکر، یاد، بیان ، ایراد، قصه کردن . گفتن . نوشتن :
کنون زین سپس هفت خوان آورم
سخنهای نغز و جوان آورم .
بگو تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو بر خورد.
سخندان که رای ردان آورد
سخن بر زبان ددان آورد.
هرکه خواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت که بی فائده نیست . (تاریخ بیهقی ). در این باب حکایتی که بنشابور گذشته از جهت غاشیه بیاورم . (تاریخ بیهقی ). هزلها و جدّهای وی را اندازه نبود و پس از این بیارم بجای خویش . (تاریخ بیهقی ). بیاورم ناچار این حال را تا بدان واقف شده آید. (تاریخ بیهقی ). خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هزار عقابین بزنند من بر تو رقت آوردم . (تاریخ بیهقی ). و بجای خود بیارم که از گونه گونه چه کار رفت . (تاریخ بیهقی ). بیاورم پس از این که بر هر یکی از اینها چه رفت . (تاریخ بیهقی ). ذکر و بیان کردن بوصالح تیانی ... که نام و حال وی بیاورم یکی بود از ایشان ... (تاریخ بیهقی ). نسخت سوگندنامه ... بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام . (تاریخ بیهقی ). چنانکه بیارم چگونگی آن بر جای خویش . (تاریخ بیهقی ). و بیارم پس از این ، که درباب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت . (تاریخ بیهقی ). من حکایتی خوانده ام در اخبار خلفا... بیاورم . (تاریخ بیهقی ). و پس از این بیارم آنچه رفت در باب این بازداشته ، بجای خویش . (تاریخ بیهقی ). آن قصه سخت معروف است نیاورده ام که سخن سخت دراز کشد. (تاریخ بیهقی ). تعدیها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام . (تاریخ بیهقی ). چنین سخنان ازبرای آن می آورم تا خفتگان ... بیدار شوند. (تاریخ بیهقی ). و پدریان را نیک ازآن درد می آمد و می ژکیدند تا آخر بیفکندندش چنانکه بیاورم . (تاریخ بیهقی ). و پس از این آورده آید. (تاریخ بیهقی ). در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن ازحدیث این پادشاه بزرگ . (تاریخ بیهقی ). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام نامه را. (تاریخ بیهقی ). استادم دو نسخت کرد این دو نامه را... و نسختها بشده است چنانکه چند جای این حال بیاوردم . (تاریخ بیهقی ). قصه ای که او را افتاد بیارم بجای خویش . (تاریخ بیهقی ). آنچه غرض بود بیاوردم از این سه لقب . (تاریخ بیهقی ). چنین آورده اند که فضل وزیر مأمون خلیفه بمرد. (تاریخ بیهقی ). این حدیث درتاریخ یمینی بیاورده ام . (تاریخ بیهقی ). در مجلد پنجم بیاوردم که امیرمسعود... در بلخ آمد. (تاریخ بیهقی ). و نوادر و عجایب که وی را افتاده بود در روزگار پدرش همه بیاورده ام در این تاریخ . (تاریخ بیهقی ). احوال این امام آورده آید سخت مشبع بجایگاه خویش . (تاریخ بیهقی ).
ور بپرسیش یکی مشکل گویدْت بخشم
سخن رافضیان است که آوردی باز.
و در خواص [ زر ] چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید. (نوروزنامه ). آورده اند که [ اسدبن عبداﷲ ] مردی نیکوکار بود. (تاریخ بخارای نرشخی ). آورده اند که در آبگیری از راه دور... سه ماهی بودند. (کلیله و دمنه ). آورده اند که روباهی در بیشه ای رفت . (کلیله و دمنه ).
مؤمنان آیینه ٔ یکدیگرند
این خبر را از پیمبر آورند.
اینکه در شه نامه ها آورده اند
رستم و اسکندر و اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار.
آورده اند که آن پادشاه زاده را که ملموح نظر او بود... (گلستان ). و آورده اندکه ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان . (گلستان ). آورده اند که نوشیروان عادل را در شکارگاه صیدی کباب کردند و نمک نبود. (گلستان ). آورده اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت . (گلستان ). آورده اند که بر تاج کیخسرو نبشته بود... (گلستان ). آورده اندکه یکی از وزراء بزیردستان رحمت آوردی . (گلستان ). می آرند که درویشی طعام غیرمعهود میخورد. (انیس الطالبین بخاری ). || دادن . کردن چنانکه رزم و نبرد و حرب و جنگ را :
نبیره که جنگ آورد با نیا
هم از ابلهی باشد و کانیا .
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد بنامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
میانها ببندیم و جنگ آوریم
چو باید که کشور بچنگ آوریم .
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی [ به اشکبوس ]
که ای بیهده مرد پرخاشجوی
پیاده ندیدی که جنگ آورد
سر سرکشان زیر سنگ آورد.
به آوردگه با تو جنگ آورد
دل شیر و چنگ پلنگ آورد.
من از تخمه ٔ نامور آرشم
چو جنگ آورم آتش سرکشم .
کنون گر تو با او نبرد آوری
سرش را ز گردون بگرد آوری .
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد
سر شهریاران به چنگ آورد.
که گر هست چون مه نبرد آورم
ز گردون سرش زیر گرد آورم .
گر ایدون که رزم آورم با سپاه
جهان را کنم پیش چشمش سیاه .
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم .
برآشفت [ افراسیاب ] با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور
بکوشید و یکباره جنگ آورید
جهان بر بداندیش تنگ آورید.
بدو گفت گرشاسب کای دیومرد
چگونه نخندم بدشت نبرد
که پیشم تو آئی ّ و جنگ آوری
مرا خنده آید از این داوری .
گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویشتن زیر گرد آورد.
|| دادن . گفتن ، چنانکه پاسخ یا پیام یا خبر را :
بدان تا زواره بیاید ز راه
بر او آگهی آورد زآن سپاه .
هرکه حجت خواهدت آری جوابش تیغ تیز
حجت ار تیغ است و بس درس و مقالت چیست پس ؟
|| دادن ، چنانکه شکن و خم در رسنی و جز آن :
چو خم در دوال کمند آورم
سر جادوان را به بند آورم .
|| کردن :
ببُد تا بهار اندر آورد روی
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی .
نباید که یزدان چو خوانَدْت پیش
روان تو شرم آرد از کار خویش .
پی جادوان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک .
ز هردست چیزی فراز آوریم
بدشمن سپاریم و خود بگذریم .
کنون گاه شادی ّ و می خوردن است
نه هنگام اندیشه آوردن است .
بکوشیم تا نیکی آریم و داد
خنک آنکه پند پدر کرد یاد.
بر امّید آن کش بچنگ آورم
جهان پیش او تار و تنگ آورم .
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
همانا که از شرم ناورد یاد.
بدانسان شوم پیش او با سپاه
که بخشایش آرد بر او هور و ماه .
یکی حمله آورد [ گیو ] بر پهلوان
تو گفتی که بود اژدهای دمان .
نوا چون نیابند جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند.
بنظم آرم این نامه را گفت من
از او شادمان شد دل انجمن .
چو گفتار کاوس یاد آوریم
روان را همه سوی داد آوریم .
بهنگام نان شیر گرم آوری
بدان شیر این چرم نرم آوری .
خروشی بد اندر میان سپاه
که بخشایش آورد خورشید و ماه .
نیک آوردی که نیامدی و بشراب بخواجه مساعدت کردی . (تاریخ بیهقی ).
هم اکنون چو آهنگ راه آورم
سر هر دوشان پیش شاه آورم .
اگر رحمت نیاری من بمیرم
درآن گیتی ترا دامن بگیرم .
و از همه ٔ جهان مردم گرد آورد. (نوروزنامه ). مالی بمشقت فراهم آرند و به خست نگه دارند. (گلستان ). رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان . (گلستان ). چیزی نیافتم که به آن یخ را شکنم و آب گیرم و غسل آرم . (انیس الطالبین بخاری ). || زادن . زاییدن . ایلاد. تولید. وضع. نهادن :
که فرزند آرد ورا در جهان
بدیدار او در میان مهان .
ششم سال آن دخت قیصر ز شاه
یکی کودک آورد مانند ماه .
چون بیضا انوش را بیاورد و آن نور اندر جبین او پدید شد شاد شد. (تاریخ سیستان ). ساره همچنان غمگین بود تا اسحاق را بیاورد. (تاریخ سیستان ).
بجان تو که من دختر ندارم
وگر دارم بدیده پیشت آرم .
بایتکین ... با خویشتن صد و سی تن طاووس ... آورده بود... در گنبدها بچه می آوردندی . (تاریخ بیهقی ).
پرسیدمش چگونه ای و چه حالت است ؟ گفت تاکودکی بیاوردم دگر کودکی نکردم . (گلستان ). درویش راهمه عمر فرزند نبود گفت اگر خدای عزّ و جل مرا فرزندی نرینه دهد... اتفاقاً پسر آورد. (گلستان ).
|| بردن :
چنین گفت کای داور دادگر
همه رنج و سختی تو آری بسر.
مگر شاه را نزدماه آوریم
به نزدیک او پایگاه آوریم .
نباید که یابد شما را زبون
بکار آورد مرد دانا فسون .
بکوشیدو خوبی بکار آورید
چو دیدید سرما بهار آورید.
فرنگیس با رنج دیده پسر
بخواب اندر آورده بودند سر.
یکی را بجان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا در جهان کوه و دشت است بهر.
امیرمحمود از بُست تاختن آورد بر جانب ... (تاریخ بیهقی ). و دیگر روزآن لشکر و خزاین و غلامان سرای را برداشت و لطایف الحیل بکار آورد تا بخوارزم بازبرد. (تاریخ بیهقی ).
|| ستدن . استدن . ستاندن . گرفتن . تلافی کردن . پس گرفتن . اخذ ثار کردن : و چون خون پدرش ایرج بازآورد افریدون خدای تعالی را شکر کرد. (تاریخ سیستان ). تا روزگار کیکاوس ، باز هم رستم بترکستان شد و خون سیاوخش بازآورد تا باز که با کیخسرو برفت و حربها کرد. (تاریخ سیستان ). چون بنی اسرائیل یحیی را و زکریّا علیهماالسلام را بکشت بخت النصر را آنجا فرستاد تا خون ایشان بازآورد. (تاریخ سیستان ). و ما انصاف خویش از ایشان بیاوردیم . (تاریخ سیستان ). || رسانیدن . رساندن :
سپهبد [ طوس ] فریبرز را گفت مرد
بچیزی چو آید بدشت نبرد
به تیر و کمان و به تیغ و کمند
بکوشد که بر دشمن آرد گزند.
بر آن گونه بردند گردان گمان
که خسرو سر آرد بدیشان زمان .
چو نامه بمهر اندر آورد و بند
بفرمود تا برستور نوند
ز بابل بروم آورند آگهی
که تیره شد آن فرّ شاهنشهی .
چه داند خوابناک مست و مخمور
که شب را چون بروز آورد رنجور.
کنون گر کنی دل تو از کینه پاک
سر دشمنان اندرآری بخاک .
همیدون جهان بر تو سازم سیاه
اَبَر خاک آرم ترا این کلاه .
فقیره ٔ درویشی حامله بود مدّت حمل بسر آورده . (گلستان ).
کسی قول دشمن نیارد بدوست
جز آنکس که در دشمنی یار اوست .
|| دادن . گفتن ، چنانکه پاسخ و جواب را :
چنین پاسخ آورد کاین رای نیست
بخان تو اندر مرا جای نیست .
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
که ای موبدان نماینده راه .
چنین پاسخ آورد فرزانه زن
که با موبد نیکدل رای زن .
فریدون چنین پاسخ آورد باز...
کی ِ نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود.
چنین پاسخ آورد یزدان پرست
کز آن راه بر کرّه باید نشست .
سخن را بباید شنیدن نخست
چو داناشوی پاسخ آری درست .
چنین پاسخ آورد هومان بدوی [ بطوس ]
که ناساخته جنگ بیشی مجوی .
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد همی دل تباه .
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که بی تو مبیناد کس روزگار.
چنین پاسخ آورد کای نامدار
نشسته بخان من است این سوار.
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو پیکار خردی مساز.
بدو گفت کز دل خرد دور کن
چو رزم آورد پاسخش سور کن .
گفت این موافق حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی . (گلستان ). || برکشیدن . برداشتن . بلند کردن ، چنانکه آواز را یا نعره را :
چو یابم [ آرزو ] بگویم همه راز خویش
برآرم نهان کرده آواز خویش .
بکوشید و اندر میان آورید
خروش هزبر ژیان آورید.
کودکی سیاه از حی عرب بدر آمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. (گلستان ). شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت . (گلستان ). بیهنران مر هنرمند را نتوانند که بینند، همچنان که سگان بازاری سگ صید را بینند مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند. (گلستان ).
|| بار، بر، ثمر، میوه دادن :
گفت برتر شواز بر خورشید
که رطب خیره بار نارد بید.
|| صید کردن . گرفتن :
اگر من شوم کشته بر دست تو
ز دریا نهنگ آورد شست تو.
شکیبا و با هوش و رای و خرد
هژبر ژیان را به دام آورد.
- آوردن بخت ؛ مساعد شدن بخت .
|| کشیدن . برکشیدن . تحشید لشکر وسپاه را :
بیامد سبک پهلوان با سپاه
بیاورد لشکر به نزدیک شاه
چو آسوده تر گشت مرد وستور
بیاورد لشکر سوی شهرزور.
سران هر دو بودند و کابل سپاه
بیاورد با خویشتن سوی راه .
گر ایدون که فرمان دهد شهریار
بیارم از ایران بمیدان سوار.
ز چین و ز ماچین سپاه آورم
جهان پیش خسرو تباه آورم .
نه دو ماه می باید و نی چهار
که ما خود بیاریم شیران کار.
|| داشتن . واداشتن . وادار کردن . مصمم کردن . ناگزیر کردن . مجبور کردن : جهد کردم تا خویشتن بدان آوردم تا در بزدم . (تاریخ سیستان ). در شب امیر را بر آن آورده بودند که ناچار آلتون تاش را فرو باید گرفت . (تاریخ بیهقی ). لکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت . (تاریخ بیهقی ).
آری مرا بدان کت برخیزم
وز زلف عنبرینْت درآویزم .
طمع قوت مرا بدین کار آورد. (مجمل التواریخ ). || برافراشتن . برافراختن . برداشتن . بلند کردن . برکشیدن :
یکی پیل پیکر درفش از برش
بابر اندرآورده زرین سرش .
به ابر اندر آورده بالای او
زمین کوه تا کوه پهنای او.
ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند. (گلستان ). قاضی چون ... حجت ما بشنید سر بجیب تفکر فروبرد و پس ازتأمل بسیار سر برآورد و گفت . (گلستان ). آنگه بقوّت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج مودّت سر برآورد و گفت ... (گلستان ). عابدی در وی گذر کرد و در حالت مستقبح او نظر، جوان از خواب مستی سر برآورد. (گلستان ).
وگر دست قدرت نداری بکار
چو بیچارگان دست زاری برآر.
|| افکندن . انداختن :
بفرمود تا مهتران هر کسی
به آب اندر آرند کشتی بسی .
|| دادن :
چو با لشکرم تن برنج آورم
ز روم و ز چین نام و گنج آورم .
برنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن بدانش سزاست .
|| نهادن . گذاشتن :
همه دِه بویرانی آورد روی
درختان شده خشک وبی آب جوی .
شما تیغهادر نیام آورید
بر آئین شمشیر جام آورید.
سواران چو کشتی روان اندر اوی
بروی اندر آورده از کینه روی .
|| عرض کردن . گستردن . گفتن . خواستن ، چنانکه عذری را، یا حاجتی را :
همی پوزش آرد بدین بد که کرد
به بیچارگی جست خواهد نبرد.
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی .
نیاز آورد هرکه یک روز پیشش
بماند همه عمر در بی نیازی .
|| تشریع کردن . آئین نهادن . نهادن . مرسوم کردن . معمول ساختن :
چنین گفت کآئین تخت و کلاه
کیومرث آورد کو بود شاه .
شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن ، و بزم نهادن آئین آورد. (نوروزنامه ).
|| اتیان ، چنانکه دینی را : زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد. (نوروزنامه ). || پدید کردن . گرفتن (چنانکه خشم ). ابراز کردن . اظهار کردن . نمودن . آشکار کردن . ظاهر کردن . در میان نهادن . پیدا کردن :
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آلغده پیش .
اگر زو دل شاه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد.
منم بار آن خسروانی درخت ...
که بر دست او شیر بیجان شود
چو خشم آورد پیل پیچان شود.
تو گر پیش شمشیر مهر آوری
سرت گردد آزرده زین داوری .
بجای گنه کار بر بی گناه
چو خشم آوری نیست آئین وراه .
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
بپوزش نگهبان درمان شوی
هر آنگه که خشم آوردپادشا
سبک مایه خواند ورا، پارسا.
خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند وهفتاد میخ .
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
که کار نو آورد مرد کهن .
چو خرسند باشی تن آسان شوی
چو خشم آوری زآن هراسان شوی .
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاور ز گفتار بد.
نهند و ز هر گونه رای آورند
که این نغز بازی بجای آورند.
ز پیر جهاندیده بشنو سخُن
چو کژ آورد رای فرمان مکن .
ز پیری خم آورد بالای راست
هم از نرگسان روشنائی بکاست .
بگو تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو بر خورد.
نشان پدر بایداندر پسر
روا نبود ار کمتر آرد هنر.
زره در بر و تیغ هندی بچنگ
چه زور آورد مرغ پیش نهنگ ؟
ز بس خشم دندانْش بر یکدگر [ طوس ]
همی زد چو خشم آورد شیر نر.
کجا آورد دانش تو بها
چو آئی چنین در دم اژدها؟
همی خواست آید فرود اردشیر
دو مرد جوان دید در آبگیر
جوانان به آواز گفتند زود
عنان و رکابت بباید بسود
که رستی ز کام و دم اژدها
کنون آب خوردن نیارد بها.
او چون به بُست شد عصیان آورد اندر کثیربن احمد. (تاریخ سیستان ).
چه فضل آوریم ای پسر بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مِریم ؟
بیار آنچه داری ز مردی ّ و زور
که دشمن بپای خود آمد بگور.
- آوردن مانندچیزی را ؛ اتیان مثل آن : قوت پیغامبران معجزات آمد یعنی چیزهائی که خلق از آوردن مانندآن عاجز آیند. (تاریخ بیهقی ).
|| پذیرفتن ، چنانکه دینی را :
اگر من گناهی گران کرده ام
وگر کیش اهریمن آورده ام .
|| گردانیدن : علی تکین را... در این فترات که افتاد بادی در سر کرده است بدان حد و اندازه که بود بازآوردن . (تاریخ بیهقی ). || پوشیدن . کشیدن ، چنانکه جامه را :
چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آردکوهسار.
|| پنداشتن . شمردن . گرفتن :
اگر رزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم بباد آوری .
|| دمیدن . نفخ :
آنکه بر شمع خداآرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او.
|| گفتن :
بیارم کنون پاسخ اینهمه
بدان تا بگوئی بپیش رمه .
گفت این لطیفه بدیع آوردی و این نکته بدیع گفتی . (گلستان ). || بدست کردن . بحاصل کردن . تحصیل کردن . واجد شدن :
مگر شاه را نزد ماه آوریم
به نزدیک او پایگاه آوریم .
- آوردن مرضی را یا عیبی را؛ بدان مبتلا شدن : باد آوردن ، یا آب آوردن شکم . آب آوردن چشم . زردی آوردن . تب لازم آوردن :
اگر پادشا آز گنج آورد
تن زیردستان به رنج آورد.
|| همراه کردن . مع کردن :
همان به که با کینه داد آوریم
بکام اندرون ، نام یاد آوریم .
|| نقل کردن . انتقال دادن ، چنانکه نثری را بنظمی و بالعکس :
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر بگفتار خویش آورم .
|| گذرانیدن . درگذاشتن ، چنانکه بشمشیر و جز آن :
سپهدار ترکان چو باد دمان
بتیغ آوریده سپه آن زمان
جهانجوی قارن چو آشفته پیل
زمین کرده از خون چو دریای نیل .
|| سزا دادن . تلافی کردن . مکافات کردن . کیفر راندن :
که ضحاک کشته ست جم را بکین
دگر تور کشت ایرج پاکدین
بیزدان نگر تا ز دست دو شاه
بر ایشان چه آورد در رزمگاه .
|| سبب شدن . موجب ، مورث گشتن . تولید کردن :
نگر تا نگردد بگرد تو آز
که آز آورد خشم و بیم و نیاز.
طَمْع خام است آن مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر.
- امثال :
باد باران آورد بازیچه جنگ ؛ مزاح بسیار، گاه بجدال و نزاع کشد.
حرف حرف می آرد ؛ گفتاری بد گفتاری بد را سبب شود.
دشمنی دشمنی آرد ؛ عداوت تولید عداوت کند.
هستی می آرد مستی ؛ تمول و رفاه و خصب ، مورث برتنی و کبر شود.
|| سود دادن . نفع آوردن .فایده دادن : و شبه در بازار جوهریان جوی نیارد. (گلستان ). || درآوردن :
مرا گر نه پیری ببستی بجای
بتنهائی آوردَمیشان ز پای .
|| جُستن . کشیدن ، چنانکه کین را :
که او از پی فور کین آورد
بکین آسمان بر زمین آورد.
|| خطور دادن . گذرانیدن ، چنانکه اندیشه ای را بخاطر :
تهمتن بدو گفت یک هفته شاد
بباشیم تا پاسخ آریم یاد.
|| نصیب ، روزی ، قسمت کردن :
وزآن باره چندی ز ترکان بزیر
نگون اندرآمد بکردارشیر
که آرد بدو شوربختی جهان
بدام اندر آید سرش ناگهان .
بدان تا چه فرمایدم شهریار
چه کردش از این کار پروردگار.
|| تعمیر، ترمیم ، مرمت ، عمارت کردن . ساختن . برآوردن :
از ایران دگر هرچه ویران شده ست
کنام پلنگان و شیران شده ست
سراسر برآری بدینار خویش
ببینی مکافات کردار خویش .
صدقه ٔ جاریه آن است که پادشاهان مدرسه ها سازند و وقفها کنند و مساجد و خانیها و چشمه سارها و کهریزها آورند. (راحةالصدور راوندی ). || متوجه کردن . گرفتن چنانکه چیزی را برابر چیزی : پس روی عتاب از من بجانب درویش آورد و گفت . (گلستان ). || گذاردن ، چنانکه خبر و آگاهی را : خبری که دانی دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد. (گلستان ). || پیدا کردن : صاحبدلی را گفتند بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده . (گلستان ). || افکندن . انداختن ،چنانکه حاجت کسی را بکسی :
مرا گفت کز من چه آید همی
که جانت سخن برگراید همی
بچیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم بکس .
|| مایل ، متمایل کردن . جلب کردن :
دل کینه ورْشان [ سلم و تور را ] بدین آورم
سزاوارتر زآنکه کین آورم .
که راند بدان مرز فرمان او
دل هر کس آرد به پیمان او.
|| نسبت کردن . منسوب داشتن . بستن ، چنانکه عیب و نقصی را :
تو عیب کسان هیچگونه مجوی
که عیب آورد بر تو بر عیبجوی .
|| بدل کردن . تبدیل کردن :
چو خشنود از او در جهان کس نبود
تو او را نهان داری از من چه سود
وگر زو تو خشنودی ای دادگر
مرا بازگردان زپیکار سر
بکش در دل این آتش کین من
به آئین خویش آر آئین من .
|| خلق . ایجاد. ابداع :
وی باد صبا اینهمه آورده ٔ تست .
رجوع به آورده شود.
- با هم آوردن ؛ تقبیض .
- فراهم آوردن ؛ گرد کردن . جمع کردن .
صرف مشتقات این مصدر منتظم است . و رجوع به آردن و آوریدن شود.
ز چیزی که از بلخ بامی ببرد
بیاورد و یکسر به گهرم سپرد.
بگیریدش از پشت آن پیل مست
به پیش من آریدبسته دو دست .
بسیندُخت فرمود پس نامدار
که رودابه را خیز و نزد من آر.
|| روایت ، نقل حکایت ، حدیث ، ذکر، یاد، بیان ، ایراد، قصه کردن . گفتن . نوشتن :
کنون زین سپس هفت خوان آورم
سخنهای نغز و جوان آورم .
بگو تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو بر خورد.
سخندان که رای ردان آورد
سخن بر زبان ددان آورد.
هرکه خواند دانم که عیب نکند به آوردن این حکایت که بی فائده نیست . (تاریخ بیهقی ). در این باب حکایتی که بنشابور گذشته از جهت غاشیه بیاورم . (تاریخ بیهقی ). هزلها و جدّهای وی را اندازه نبود و پس از این بیارم بجای خویش . (تاریخ بیهقی ). بیاورم ناچار این حال را تا بدان واقف شده آید. (تاریخ بیهقی ). خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هزار عقابین بزنند من بر تو رقت آوردم . (تاریخ بیهقی ). و بجای خود بیارم که از گونه گونه چه کار رفت . (تاریخ بیهقی ). بیاورم پس از این که بر هر یکی از اینها چه رفت . (تاریخ بیهقی ). ذکر و بیان کردن بوصالح تیانی ... که نام و حال وی بیاورم یکی بود از ایشان ... (تاریخ بیهقی ). نسخت سوگندنامه ... بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام . (تاریخ بیهقی ). چنانکه بیارم چگونگی آن بر جای خویش . (تاریخ بیهقی ). و بیارم پس از این ، که درباب علی چه رفت تا آنگاه که فرمان یافت . (تاریخ بیهقی ). من حکایتی خوانده ام در اخبار خلفا... بیاورم . (تاریخ بیهقی ). و پس از این بیارم آنچه رفت در باب این بازداشته ، بجای خویش . (تاریخ بیهقی ). آن قصه سخت معروف است نیاورده ام که سخن سخت دراز کشد. (تاریخ بیهقی ). تعدیها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام . (تاریخ بیهقی ). چنین سخنان ازبرای آن می آورم تا خفتگان ... بیدار شوند. (تاریخ بیهقی ). و پدریان را نیک ازآن درد می آمد و می ژکیدند تا آخر بیفکندندش چنانکه بیاورم . (تاریخ بیهقی ). و پس از این آورده آید. (تاریخ بیهقی ). در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن ازحدیث این پادشاه بزرگ . (تاریخ بیهقی ). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام نامه را. (تاریخ بیهقی ). استادم دو نسخت کرد این دو نامه را... و نسختها بشده است چنانکه چند جای این حال بیاوردم . (تاریخ بیهقی ). قصه ای که او را افتاد بیارم بجای خویش . (تاریخ بیهقی ). آنچه غرض بود بیاوردم از این سه لقب . (تاریخ بیهقی ). چنین آورده اند که فضل وزیر مأمون خلیفه بمرد. (تاریخ بیهقی ). این حدیث درتاریخ یمینی بیاورده ام . (تاریخ بیهقی ). در مجلد پنجم بیاوردم که امیرمسعود... در بلخ آمد. (تاریخ بیهقی ). و نوادر و عجایب که وی را افتاده بود در روزگار پدرش همه بیاورده ام در این تاریخ . (تاریخ بیهقی ). احوال این امام آورده آید سخت مشبع بجایگاه خویش . (تاریخ بیهقی ).
ور بپرسیش یکی مشکل گویدْت بخشم
سخن رافضیان است که آوردی باز.
و در خواص [ زر ] چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید. (نوروزنامه ). آورده اند که [ اسدبن عبداﷲ ] مردی نیکوکار بود. (تاریخ بخارای نرشخی ). آورده اند که در آبگیری از راه دور... سه ماهی بودند. (کلیله و دمنه ). آورده اند که روباهی در بیشه ای رفت . (کلیله و دمنه ).
مؤمنان آیینه ٔ یکدیگرند
این خبر را از پیمبر آورند.
اینکه در شه نامه ها آورده اند
رستم و اسکندر و اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار.
آورده اند که آن پادشاه زاده را که ملموح نظر او بود... (گلستان ). و آورده اندکه ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان . (گلستان ). آورده اند که نوشیروان عادل را در شکارگاه صیدی کباب کردند و نمک نبود. (گلستان ). آورده اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت . (گلستان ). آورده اند که بر تاج کیخسرو نبشته بود... (گلستان ). آورده اندکه یکی از وزراء بزیردستان رحمت آوردی . (گلستان ). می آرند که درویشی طعام غیرمعهود میخورد. (انیس الطالبین بخاری ). || دادن . کردن چنانکه رزم و نبرد و حرب و جنگ را :
نبیره که جنگ آورد با نیا
هم از ابلهی باشد و کانیا .
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد بنامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
میانها ببندیم و جنگ آوریم
چو باید که کشور بچنگ آوریم .
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی [ به اشکبوس ]
که ای بیهده مرد پرخاشجوی
پیاده ندیدی که جنگ آورد
سر سرکشان زیر سنگ آورد.
به آوردگه با تو جنگ آورد
دل شیر و چنگ پلنگ آورد.
من از تخمه ٔ نامور آرشم
چو جنگ آورم آتش سرکشم .
کنون گر تو با او نبرد آوری
سرش را ز گردون بگرد آوری .
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد
سر شهریاران به چنگ آورد.
که گر هست چون مه نبرد آورم
ز گردون سرش زیر گرد آورم .
گر ایدون که رزم آورم با سپاه
جهان را کنم پیش چشمش سیاه .
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم .
برآشفت [ افراسیاب ] با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور
بکوشید و یکباره جنگ آورید
جهان بر بداندیش تنگ آورید.
بدو گفت گرشاسب کای دیومرد
چگونه نخندم بدشت نبرد
که پیشم تو آئی ّ و جنگ آوری
مرا خنده آید از این داوری .
گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویشتن زیر گرد آورد.
|| دادن . گفتن ، چنانکه پاسخ یا پیام یا خبر را :
بدان تا زواره بیاید ز راه
بر او آگهی آورد زآن سپاه .
هرکه حجت خواهدت آری جوابش تیغ تیز
حجت ار تیغ است و بس درس و مقالت چیست پس ؟
|| دادن ، چنانکه شکن و خم در رسنی و جز آن :
چو خم در دوال کمند آورم
سر جادوان را به بند آورم .
|| کردن :
ببُد تا بهار اندر آورد روی
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی .
نباید که یزدان چو خوانَدْت پیش
روان تو شرم آرد از کار خویش .
پی جادوان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک .
ز هردست چیزی فراز آوریم
بدشمن سپاریم و خود بگذریم .
کنون گاه شادی ّ و می خوردن است
نه هنگام اندیشه آوردن است .
بکوشیم تا نیکی آریم و داد
خنک آنکه پند پدر کرد یاد.
بر امّید آن کش بچنگ آورم
جهان پیش او تار و تنگ آورم .
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
همانا که از شرم ناورد یاد.
بدانسان شوم پیش او با سپاه
که بخشایش آرد بر او هور و ماه .
یکی حمله آورد [ گیو ] بر پهلوان
تو گفتی که بود اژدهای دمان .
نوا چون نیابند جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند.
بنظم آرم این نامه را گفت من
از او شادمان شد دل انجمن .
چو گفتار کاوس یاد آوریم
روان را همه سوی داد آوریم .
بهنگام نان شیر گرم آوری
بدان شیر این چرم نرم آوری .
خروشی بد اندر میان سپاه
که بخشایش آورد خورشید و ماه .
نیک آوردی که نیامدی و بشراب بخواجه مساعدت کردی . (تاریخ بیهقی ).
هم اکنون چو آهنگ راه آورم
سر هر دوشان پیش شاه آورم .
اگر رحمت نیاری من بمیرم
درآن گیتی ترا دامن بگیرم .
و از همه ٔ جهان مردم گرد آورد. (نوروزنامه ). مالی بمشقت فراهم آرند و به خست نگه دارند. (گلستان ). رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان . (گلستان ). چیزی نیافتم که به آن یخ را شکنم و آب گیرم و غسل آرم . (انیس الطالبین بخاری ). || زادن . زاییدن . ایلاد. تولید. وضع. نهادن :
که فرزند آرد ورا در جهان
بدیدار او در میان مهان .
ششم سال آن دخت قیصر ز شاه
یکی کودک آورد مانند ماه .
چون بیضا انوش را بیاورد و آن نور اندر جبین او پدید شد شاد شد. (تاریخ سیستان ). ساره همچنان غمگین بود تا اسحاق را بیاورد. (تاریخ سیستان ).
بجان تو که من دختر ندارم
وگر دارم بدیده پیشت آرم .
بایتکین ... با خویشتن صد و سی تن طاووس ... آورده بود... در گنبدها بچه می آوردندی . (تاریخ بیهقی ).
پرسیدمش چگونه ای و چه حالت است ؟ گفت تاکودکی بیاوردم دگر کودکی نکردم . (گلستان ). درویش راهمه عمر فرزند نبود گفت اگر خدای عزّ و جل مرا فرزندی نرینه دهد... اتفاقاً پسر آورد. (گلستان ).
|| بردن :
چنین گفت کای داور دادگر
همه رنج و سختی تو آری بسر.
مگر شاه را نزدماه آوریم
به نزدیک او پایگاه آوریم .
نباید که یابد شما را زبون
بکار آورد مرد دانا فسون .
بکوشیدو خوبی بکار آورید
چو دیدید سرما بهار آورید.
فرنگیس با رنج دیده پسر
بخواب اندر آورده بودند سر.
یکی را بجان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا در جهان کوه و دشت است بهر.
امیرمحمود از بُست تاختن آورد بر جانب ... (تاریخ بیهقی ). و دیگر روزآن لشکر و خزاین و غلامان سرای را برداشت و لطایف الحیل بکار آورد تا بخوارزم بازبرد. (تاریخ بیهقی ).
|| ستدن . استدن . ستاندن . گرفتن . تلافی کردن . پس گرفتن . اخذ ثار کردن : و چون خون پدرش ایرج بازآورد افریدون خدای تعالی را شکر کرد. (تاریخ سیستان ). تا روزگار کیکاوس ، باز هم رستم بترکستان شد و خون سیاوخش بازآورد تا باز که با کیخسرو برفت و حربها کرد. (تاریخ سیستان ). چون بنی اسرائیل یحیی را و زکریّا علیهماالسلام را بکشت بخت النصر را آنجا فرستاد تا خون ایشان بازآورد. (تاریخ سیستان ). و ما انصاف خویش از ایشان بیاوردیم . (تاریخ سیستان ). || رسانیدن . رساندن :
سپهبد [ طوس ] فریبرز را گفت مرد
بچیزی چو آید بدشت نبرد
به تیر و کمان و به تیغ و کمند
بکوشد که بر دشمن آرد گزند.
بر آن گونه بردند گردان گمان
که خسرو سر آرد بدیشان زمان .
چو نامه بمهر اندر آورد و بند
بفرمود تا برستور نوند
ز بابل بروم آورند آگهی
که تیره شد آن فرّ شاهنشهی .
چه داند خوابناک مست و مخمور
که شب را چون بروز آورد رنجور.
کنون گر کنی دل تو از کینه پاک
سر دشمنان اندرآری بخاک .
همیدون جهان بر تو سازم سیاه
اَبَر خاک آرم ترا این کلاه .
فقیره ٔ درویشی حامله بود مدّت حمل بسر آورده . (گلستان ).
کسی قول دشمن نیارد بدوست
جز آنکس که در دشمنی یار اوست .
|| دادن . گفتن ، چنانکه پاسخ و جواب را :
چنین پاسخ آورد کاین رای نیست
بخان تو اندر مرا جای نیست .
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
که ای موبدان نماینده راه .
چنین پاسخ آورد فرزانه زن
که با موبد نیکدل رای زن .
فریدون چنین پاسخ آورد باز...
کی ِ نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود.
چنین پاسخ آورد یزدان پرست
کز آن راه بر کرّه باید نشست .
سخن را بباید شنیدن نخست
چو داناشوی پاسخ آری درست .
چنین پاسخ آورد هومان بدوی [ بطوس ]
که ناساخته جنگ بیشی مجوی .
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد همی دل تباه .
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که بی تو مبیناد کس روزگار.
چنین پاسخ آورد کای نامدار
نشسته بخان من است این سوار.
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو پیکار خردی مساز.
بدو گفت کز دل خرد دور کن
چو رزم آورد پاسخش سور کن .
گفت این موافق حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی . (گلستان ). || برکشیدن . برداشتن . بلند کردن ، چنانکه آواز را یا نعره را :
چو یابم [ آرزو ] بگویم همه راز خویش
برآرم نهان کرده آواز خویش .
بکوشید و اندر میان آورید
خروش هزبر ژیان آورید.
کودکی سیاه از حی عرب بدر آمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. (گلستان ). شوریده ای که در آن سفر همراه ما بود نعره ای برآورد و راه بیابان گرفت . (گلستان ). بیهنران مر هنرمند را نتوانند که بینند، همچنان که سگان بازاری سگ صید را بینند مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند. (گلستان ).
|| بار، بر، ثمر، میوه دادن :
گفت برتر شواز بر خورشید
که رطب خیره بار نارد بید.
|| صید کردن . گرفتن :
اگر من شوم کشته بر دست تو
ز دریا نهنگ آورد شست تو.
شکیبا و با هوش و رای و خرد
هژبر ژیان را به دام آورد.
- آوردن بخت ؛ مساعد شدن بخت .
|| کشیدن . برکشیدن . تحشید لشکر وسپاه را :
بیامد سبک پهلوان با سپاه
بیاورد لشکر به نزدیک شاه
چو آسوده تر گشت مرد وستور
بیاورد لشکر سوی شهرزور.
سران هر دو بودند و کابل سپاه
بیاورد با خویشتن سوی راه .
گر ایدون که فرمان دهد شهریار
بیارم از ایران بمیدان سوار.
ز چین و ز ماچین سپاه آورم
جهان پیش خسرو تباه آورم .
نه دو ماه می باید و نی چهار
که ما خود بیاریم شیران کار.
|| داشتن . واداشتن . وادار کردن . مصمم کردن . ناگزیر کردن . مجبور کردن : جهد کردم تا خویشتن بدان آوردم تا در بزدم . (تاریخ سیستان ). در شب امیر را بر آن آورده بودند که ناچار آلتون تاش را فرو باید گرفت . (تاریخ بیهقی ). لکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت . (تاریخ بیهقی ).
آری مرا بدان کت برخیزم
وز زلف عنبرینْت درآویزم .
طمع قوت مرا بدین کار آورد. (مجمل التواریخ ). || برافراشتن . برافراختن . برداشتن . بلند کردن . برکشیدن :
یکی پیل پیکر درفش از برش
بابر اندرآورده زرین سرش .
به ابر اندر آورده بالای او
زمین کوه تا کوه پهنای او.
ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند. (گلستان ). قاضی چون ... حجت ما بشنید سر بجیب تفکر فروبرد و پس ازتأمل بسیار سر برآورد و گفت . (گلستان ). آنگه بقوّت استیناس محبوب از میان تلاطم امواج مودّت سر برآورد و گفت ... (گلستان ). عابدی در وی گذر کرد و در حالت مستقبح او نظر، جوان از خواب مستی سر برآورد. (گلستان ).
وگر دست قدرت نداری بکار
چو بیچارگان دست زاری برآر.
|| افکندن . انداختن :
بفرمود تا مهتران هر کسی
به آب اندر آرند کشتی بسی .
|| دادن :
چو با لشکرم تن برنج آورم
ز روم و ز چین نام و گنج آورم .
برنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن بدانش سزاست .
|| نهادن . گذاشتن :
همه دِه بویرانی آورد روی
درختان شده خشک وبی آب جوی .
شما تیغهادر نیام آورید
بر آئین شمشیر جام آورید.
سواران چو کشتی روان اندر اوی
بروی اندر آورده از کینه روی .
|| عرض کردن . گستردن . گفتن . خواستن ، چنانکه عذری را، یا حاجتی را :
همی پوزش آرد بدین بد که کرد
به بیچارگی جست خواهد نبرد.
ز دیدار تو شرم دارم همی
بدین کرده ها پوزش آرم همی .
نیاز آورد هرکه یک روز پیشش
بماند همه عمر در بی نیازی .
|| تشریع کردن . آئین نهادن . نهادن . مرسوم کردن . معمول ساختن :
چنین گفت کآئین تخت و کلاه
کیومرث آورد کو بود شاه .
شاه شمیران را معلوم شد شراب خوردن ، و بزم نهادن آئین آورد. (نوروزنامه ).
|| اتیان ، چنانکه دینی را : زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد. (نوروزنامه ). || پدید کردن . گرفتن (چنانکه خشم ). ابراز کردن . اظهار کردن . نمودن . آشکار کردن . ظاهر کردن . در میان نهادن . پیدا کردن :
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری .
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
آمد آن خرگوش را آلغده پیش .
اگر زو دل شاه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد.
منم بار آن خسروانی درخت ...
که بر دست او شیر بیجان شود
چو خشم آورد پیل پیچان شود.
تو گر پیش شمشیر مهر آوری
سرت گردد آزرده زین داوری .
بجای گنه کار بر بی گناه
چو خشم آوری نیست آئین وراه .
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
بپوزش نگهبان درمان شوی
هر آنگه که خشم آوردپادشا
سبک مایه خواند ورا، پارسا.
خم آورد پشت سنان ستیخ
سراپرده برکند وهفتاد میخ .
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
که کار نو آورد مرد کهن .
چو خرسند باشی تن آسان شوی
چو خشم آوری زآن هراسان شوی .
بدو گفت خسرو ز کردار بد
چه داری بیاور ز گفتار بد.
نهند و ز هر گونه رای آورند
که این نغز بازی بجای آورند.
ز پیر جهاندیده بشنو سخُن
چو کژ آورد رای فرمان مکن .
ز پیری خم آورد بالای راست
هم از نرگسان روشنائی بکاست .
بگو تا چه داری بیار از خرد
که گوش نیوشنده زو بر خورد.
نشان پدر بایداندر پسر
روا نبود ار کمتر آرد هنر.
زره در بر و تیغ هندی بچنگ
چه زور آورد مرغ پیش نهنگ ؟
ز بس خشم دندانْش بر یکدگر [ طوس ]
همی زد چو خشم آورد شیر نر.
کجا آورد دانش تو بها
چو آئی چنین در دم اژدها؟
همی خواست آید فرود اردشیر
دو مرد جوان دید در آبگیر
جوانان به آواز گفتند زود
عنان و رکابت بباید بسود
که رستی ز کام و دم اژدها
کنون آب خوردن نیارد بها.
او چون به بُست شد عصیان آورد اندر کثیربن احمد. (تاریخ سیستان ).
چه فضل آوریم ای پسر بر ستور
اگر همچو ایشان خوریم و مِریم ؟
بیار آنچه داری ز مردی ّ و زور
که دشمن بپای خود آمد بگور.
- آوردن مانندچیزی را ؛ اتیان مثل آن : قوت پیغامبران معجزات آمد یعنی چیزهائی که خلق از آوردن مانندآن عاجز آیند. (تاریخ بیهقی ).
|| پذیرفتن ، چنانکه دینی را :
اگر من گناهی گران کرده ام
وگر کیش اهریمن آورده ام .
|| گردانیدن : علی تکین را... در این فترات که افتاد بادی در سر کرده است بدان حد و اندازه که بود بازآوردن . (تاریخ بیهقی ). || پوشیدن . کشیدن ، چنانکه جامه را :
چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آردکوهسار.
|| پنداشتن . شمردن . گرفتن :
اگر رزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم بباد آوری .
|| دمیدن . نفخ :
آنکه بر شمع خداآرد پفو
شمع کی میرد بسوزد پوز او.
|| گفتن :
بیارم کنون پاسخ اینهمه
بدان تا بگوئی بپیش رمه .
گفت این لطیفه بدیع آوردی و این نکته بدیع گفتی . (گلستان ). || بدست کردن . بحاصل کردن . تحصیل کردن . واجد شدن :
مگر شاه را نزد ماه آوریم
به نزدیک او پایگاه آوریم .
- آوردن مرضی را یا عیبی را؛ بدان مبتلا شدن : باد آوردن ، یا آب آوردن شکم . آب آوردن چشم . زردی آوردن . تب لازم آوردن :
اگر پادشا آز گنج آورد
تن زیردستان به رنج آورد.
|| همراه کردن . مع کردن :
همان به که با کینه داد آوریم
بکام اندرون ، نام یاد آوریم .
|| نقل کردن . انتقال دادن ، چنانکه نثری را بنظمی و بالعکس :
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر بگفتار خویش آورم .
|| گذرانیدن . درگذاشتن ، چنانکه بشمشیر و جز آن :
سپهدار ترکان چو باد دمان
بتیغ آوریده سپه آن زمان
جهانجوی قارن چو آشفته پیل
زمین کرده از خون چو دریای نیل .
|| سزا دادن . تلافی کردن . مکافات کردن . کیفر راندن :
که ضحاک کشته ست جم را بکین
دگر تور کشت ایرج پاکدین
بیزدان نگر تا ز دست دو شاه
بر ایشان چه آورد در رزمگاه .
|| سبب شدن . موجب ، مورث گشتن . تولید کردن :
نگر تا نگردد بگرد تو آز
که آز آورد خشم و بیم و نیاز.
طَمْع خام است آن مخور خام ای پسر
خام خوردن علت آرد در بشر.
- امثال :
باد باران آورد بازیچه جنگ ؛ مزاح بسیار، گاه بجدال و نزاع کشد.
حرف حرف می آرد ؛ گفتاری بد گفتاری بد را سبب شود.
دشمنی دشمنی آرد ؛ عداوت تولید عداوت کند.
هستی می آرد مستی ؛ تمول و رفاه و خصب ، مورث برتنی و کبر شود.
|| سود دادن . نفع آوردن .فایده دادن : و شبه در بازار جوهریان جوی نیارد. (گلستان ). || درآوردن :
مرا گر نه پیری ببستی بجای
بتنهائی آوردَمیشان ز پای .
|| جُستن . کشیدن ، چنانکه کین را :
که او از پی فور کین آورد
بکین آسمان بر زمین آورد.
|| خطور دادن . گذرانیدن ، چنانکه اندیشه ای را بخاطر :
تهمتن بدو گفت یک هفته شاد
بباشیم تا پاسخ آریم یاد.
|| نصیب ، روزی ، قسمت کردن :
وزآن باره چندی ز ترکان بزیر
نگون اندرآمد بکردارشیر
که آرد بدو شوربختی جهان
بدام اندر آید سرش ناگهان .
بدان تا چه فرمایدم شهریار
چه کردش از این کار پروردگار.
|| تعمیر، ترمیم ، مرمت ، عمارت کردن . ساختن . برآوردن :
از ایران دگر هرچه ویران شده ست
کنام پلنگان و شیران شده ست
سراسر برآری بدینار خویش
ببینی مکافات کردار خویش .
صدقه ٔ جاریه آن است که پادشاهان مدرسه ها سازند و وقفها کنند و مساجد و خانیها و چشمه سارها و کهریزها آورند. (راحةالصدور راوندی ). || متوجه کردن . گرفتن چنانکه چیزی را برابر چیزی : پس روی عتاب از من بجانب درویش آورد و گفت . (گلستان ). || گذاردن ، چنانکه خبر و آگاهی را : خبری که دانی دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد. (گلستان ). || پیدا کردن : صاحبدلی را گفتند بدین خوبی که آفتاب است نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده . (گلستان ). || افکندن . انداختن ،چنانکه حاجت کسی را بکسی :
مرا گفت کز من چه آید همی
که جانت سخن برگراید همی
بچیزی که باشد مرا دسترس
بکوشم نیازت نیارم بکس .
|| مایل ، متمایل کردن . جلب کردن :
دل کینه ورْشان [ سلم و تور را ] بدین آورم
سزاوارتر زآنکه کین آورم .
که راند بدان مرز فرمان او
دل هر کس آرد به پیمان او.
|| نسبت کردن . منسوب داشتن . بستن ، چنانکه عیب و نقصی را :
تو عیب کسان هیچگونه مجوی
که عیب آورد بر تو بر عیبجوی .
|| بدل کردن . تبدیل کردن :
چو خشنود از او در جهان کس نبود
تو او را نهان داری از من چه سود
وگر زو تو خشنودی ای دادگر
مرا بازگردان زپیکار سر
بکش در دل این آتش کین من
به آئین خویش آر آئین من .
|| خلق . ایجاد. ابداع :
وی باد صبا اینهمه آورده ٔ تست .
رجوع به آورده شود.
- با هم آوردن ؛ تقبیض .
- فراهم آوردن ؛ گرد کردن . جمع کردن .
صرف مشتقات این مصدر منتظم است . و رجوع به آردن و آوریدن شود.