آه
لغتنامه دهخدا
آه . (صوت ، اِ) آوازیست که برای نمودن درد و رنج و الم و اسف و تلهف و اندوه از سینه برآرند. آوَه . آوخ . وای . آخ . اَه . دردا. افسوس . || باد. باد سرد. دم سرد :
آه از این جور بد، زمانه ٔ شوم
همه شادی ّ او غمان آمیغ.
چو بهرام گفت آه مردم ، ز راه
برفتند پویان به نزدیک شاه .
بپیچید از آن پس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد.
از این کار دل تنگ شد شاه را
همی هر زمان برکشید آه را.
شغاد از پس زخم او آه کرد
تهمتن بر او درد کوتاه کرد.
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رها شدبزخم اندر، از شاه آه .
نگه کرد افراسیاب آن بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید.
ابا ناله و آه و با روی زرد
به پیش فریدون شد آن نیکمرد.
خروشیدن و ناله و آه بود
بهر برزنی ماتم شاه بود.
چو بشنید زوزن ، دم اندرکشید
یکی آه سرد از جگر برکشید.
چو رستم به نزدیک توران رسید
پشیمان شد آه از جگربرکشید.
سیاوش چو رخسارایشان بدید
ز دل باز آه دگر برکشید.
مر آن درد را راه چاره ندید
بسی آه سرد از جگر برکشید.
بس اشک شکّرین که فروبارم از نیاز
بس آه عنبرین که بعمدا برآورم
لب را حنوط زآه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو ز اشک مصفا برآورم .
شب نباشد که آه خاقانی
فلک چنبری نمی شکند.
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر.
تا ز تحسر مرا نباید گفتن
آه که برگل نهاد یار بنفشه .
پیرزن نیم شب که آه کند
روی هفت آسمان سیاه کند.
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر، برپس ایزار.
گفتمش پوشیده رخ مگذر به آه کاتبی
گفت هرجا باد باشد شمع را پنهان کنند.
و این کلمه میان فارس و عرب مشترک است .
- آه در بساط نداشتن ؛ هیچ نداشتن . بالتمام مفلس بودن . فاقد مال و دارائی بودن .
- آه در جگر نداشتن (نبودن کسی را) ؛ سخت فقیر و بی چیزبودن :
آن پیرگشته را که نبد آه در جگر
آروغ امتلا زند اکنون ز خوان شکر.
|| دم . نفس .
آه از این جور بد، زمانه ٔ شوم
همه شادی ّ او غمان آمیغ.
چو بهرام گفت آه مردم ، ز راه
برفتند پویان به نزدیک شاه .
بپیچید از آن پس یکی آه کرد
ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد.
از این کار دل تنگ شد شاه را
همی هر زمان برکشید آه را.
شغاد از پس زخم او آه کرد
تهمتن بر او درد کوتاه کرد.
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رها شدبزخم اندر، از شاه آه .
نگه کرد افراسیاب آن بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید.
ابا ناله و آه و با روی زرد
به پیش فریدون شد آن نیکمرد.
خروشیدن و ناله و آه بود
بهر برزنی ماتم شاه بود.
چو بشنید زوزن ، دم اندرکشید
یکی آه سرد از جگر برکشید.
چو رستم به نزدیک توران رسید
پشیمان شد آه از جگربرکشید.
سیاوش چو رخسارایشان بدید
ز دل باز آه دگر برکشید.
مر آن درد را راه چاره ندید
بسی آه سرد از جگر برکشید.
بس اشک شکّرین که فروبارم از نیاز
بس آه عنبرین که بعمدا برآورم
لب را حنوط زآه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو ز اشک مصفا برآورم .
شب نباشد که آه خاقانی
فلک چنبری نمی شکند.
گر بود در ماتمی صد نوحه گر
آه صاحب درد را باشد اثر.
تا ز تحسر مرا نباید گفتن
آه که برگل نهاد یار بنفشه .
پیرزن نیم شب که آه کند
روی هفت آسمان سیاه کند.
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر، برپس ایزار.
گفتمش پوشیده رخ مگذر به آه کاتبی
گفت هرجا باد باشد شمع را پنهان کنند.
و این کلمه میان فارس و عرب مشترک است .
- آه در بساط نداشتن ؛ هیچ نداشتن . بالتمام مفلس بودن . فاقد مال و دارائی بودن .
- آه در جگر نداشتن (نبودن کسی را) ؛ سخت فقیر و بی چیزبودن :
آن پیرگشته را که نبد آه در جگر
آروغ امتلا زند اکنون ز خوان شکر.
|| دم . نفس .