آموختن
لغتنامه دهخدا
آموختن . [ ت َ ] (مص )تعلّم . فراگرفتن . یاد گرفتن . بیاموختن :
بیاموز تا بد نیایدْت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
بیاموز هرچند بتوانیا
مگر خویشتن شاد گردانیا.
ز هر دانشی گر سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی .
... بجان خواستند [ دیوان ] آن زمان زینهار...
که ما را مکش تا یکی نو هنر
بیاموزی از ما کِت آید ببر.
چو شد بافته [ پارچه ها ] شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن .
هنوز این نیاموخت آیین جنگ
همی خوار گیرد نبرد پلنگ .
بزرگان ز تو دانش آموختند
بتو تیره گیتی برافروختند.
به آموختن گر ببندی میان
ز دانش رَوی بر سپهر روان .
هنر آنگه آموزی از هر کسی
بکوشی ّ و پیچی ز رنجش بسی .
بیاموخت [داراب ] فرهنگ و شد پُرمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش .
یکی باره از موبدان رای و راه
بیاموز ازرفت و آیین شاه .
چو گوئی همان گو که آموختی
به آموختن در، جگر سوختی .
ولیکن از آموختن چاره نیست
که گوید که دانا و نادان یکی است ؟
مگرآنکه تا دین بیاموختم
همی در جهان آذر افروختم .
از او زند و استا بیاموختند
نشستند و آتش برافروختند.
با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم
با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد.
چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی ). چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی . (تاریخ بیهقی ).
گرد گرداب مگرد ارْت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری .
آموختن توان ز یکی خویش صد ادب
افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ .
که بر کس نیست از آموختن عار.
چو باطل را نیاموزی ز دانش
ندانی قیمت حق ای برادر.
اگر تو ز آموختن سر نتابی
بجوید سر تو همی سروری را.
بیاموز تا همچو سلمان بباشی
که سلمان از آموختن گشت سلمان .
بیاموز اگر چند دشوارت آید
که دشوار از آموختن گشت آسان .
ز جهل خویش چون عارت نیاید
چرا داری همی زآموختن عار؟
عار همی داری از آموختن
شرم همی نایدت از عار خویش ؟
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری .
اگر قیمتی دُرّْ خواهی که باشی
به آموختن گوهر جان بپرور.
گفت چه پیشه می آموزی گفت قرآن حفظ می کنم . (نوروزنامه ). غایت نادانی است ... آموختن علم به آسایش . (کلیله و دمنه ). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشدکه گویند مردی می خواست تازی آموزد... (کلیله و دمنه ). دزدان بشنودن آن ماجری ̍ و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه ). گفت [ دزدی ] می خواهم ... آداب طریقت آموزم . (کلیله و دمنه ).
علم کز بهر حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بدروزی .
کسی ننگ دارد ز آموختن
که از ننگ نادانی آگاه نیست .
هرکه زآموختن ندارد ننگ
دُر بر آرد ز آب و لعل از سنگ .
لقمان را گفتند ادب از که آموختی ؟ گفت از بی ادبان . (گلستان ). دو کس رنج بیهوده بردند... یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد. (گلستان ).
از بدان نیکوئی نیاموزی .
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد.
من آدمی بچنین شکل و خوی و قد و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت .
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی ّ و ارجمند شوی .
کمال این گفته گر مرغی برد بر پر بهندستان
بیاید طوطی و از تو سخن آموختن گیرد.
|| تعلیم . یاد دادن . آموزانیدن . آموزاندن :
برآمد [ آزاد سرو ] همی گِرد مرو و بجست
یکی موبدی دید با زند و اُست
همی کودکان را بیاموخت زند
به تندی ّ و خشم و ببانگ بلند.
نبشتن مراورا [ تهمورث را ] بیاموختند
دلش را بدانش برافروختند.
جوان گفت برگوی چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای .
بیاموختش رزم و بزم و خرد
همی خواست کز روز رامش برد.
بیاورد و آموختنْشان گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت .
سواری ّ و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان کینه خواه .
هنرها بیاموختش سربسر
بسی رنج برداشت کآمد ببر.
بیاموز او را ره و ساز رزم
همان شادکامی ّ و آئین بزم .
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
بیاموزم این کودکان را همی
برون زین نیارم زدن خود دمی .
بسی رنج بردی ّ و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی .
چو مرا بویه ٔ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را واز این غم برهان .
امیرمسعود گفت عبدالغفار را از ادب چیزی بیاموزد، وی قصیده ای دو سه از متنبی مرا بیاموخت .(تاریخ بیهقی ).
اصل دین آموخت پیغمبر اگر منکر شوی
کافران راکشتن از بهر شهادت چیست پس ؟
بیاموزید فرزندان را تیراندازی وشناو. (نوروزنامه ).
هرکه رااسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند.
معلمت همه شوخی ّ و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت .
مصدر دیگر این فعل آموزش است .
آموختم . بیاموز.
بیاموز تا بد نیایدْت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
بیاموز هرچند بتوانیا
مگر خویشتن شاد گردانیا.
ز هر دانشی گر سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی .
... بجان خواستند [ دیوان ] آن زمان زینهار...
که ما را مکش تا یکی نو هنر
بیاموزی از ما کِت آید ببر.
چو شد بافته [ پارچه ها ] شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن .
هنوز این نیاموخت آیین جنگ
همی خوار گیرد نبرد پلنگ .
بزرگان ز تو دانش آموختند
بتو تیره گیتی برافروختند.
به آموختن گر ببندی میان
ز دانش رَوی بر سپهر روان .
هنر آنگه آموزی از هر کسی
بکوشی ّ و پیچی ز رنجش بسی .
بیاموخت [داراب ] فرهنگ و شد پُرمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش .
یکی باره از موبدان رای و راه
بیاموز ازرفت و آیین شاه .
چو گوئی همان گو که آموختی
به آموختن در، جگر سوختی .
ولیکن از آموختن چاره نیست
که گوید که دانا و نادان یکی است ؟
مگرآنکه تا دین بیاموختم
همی در جهان آذر افروختم .
از او زند و استا بیاموختند
نشستند و آتش برافروختند.
با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم
با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد.
چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی ). چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی . (تاریخ بیهقی ).
گرد گرداب مگرد ارْت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری .
آموختن توان ز یکی خویش صد ادب
افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ .
که بر کس نیست از آموختن عار.
چو باطل را نیاموزی ز دانش
ندانی قیمت حق ای برادر.
اگر تو ز آموختن سر نتابی
بجوید سر تو همی سروری را.
بیاموز تا همچو سلمان بباشی
که سلمان از آموختن گشت سلمان .
بیاموز اگر چند دشوارت آید
که دشوار از آموختن گشت آسان .
ز جهل خویش چون عارت نیاید
چرا داری همی زآموختن عار؟
عار همی داری از آموختن
شرم همی نایدت از عار خویش ؟
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری .
اگر قیمتی دُرّْ خواهی که باشی
به آموختن گوهر جان بپرور.
گفت چه پیشه می آموزی گفت قرآن حفظ می کنم . (نوروزنامه ). غایت نادانی است ... آموختن علم به آسایش . (کلیله و دمنه ). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشدکه گویند مردی می خواست تازی آموزد... (کلیله و دمنه ). دزدان بشنودن آن ماجری ̍ و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه ). گفت [ دزدی ] می خواهم ... آداب طریقت آموزم . (کلیله و دمنه ).
علم کز بهر حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بدروزی .
کسی ننگ دارد ز آموختن
که از ننگ نادانی آگاه نیست .
هرکه زآموختن ندارد ننگ
دُر بر آرد ز آب و لعل از سنگ .
لقمان را گفتند ادب از که آموختی ؟ گفت از بی ادبان . (گلستان ). دو کس رنج بیهوده بردند... یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد. (گلستان ).
از بدان نیکوئی نیاموزی .
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد.
من آدمی بچنین شکل و خوی و قد و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت .
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی ّ و ارجمند شوی .
کمال این گفته گر مرغی برد بر پر بهندستان
بیاید طوطی و از تو سخن آموختن گیرد.
|| تعلیم . یاد دادن . آموزانیدن . آموزاندن :
برآمد [ آزاد سرو ] همی گِرد مرو و بجست
یکی موبدی دید با زند و اُست
همی کودکان را بیاموخت زند
به تندی ّ و خشم و ببانگ بلند.
نبشتن مراورا [ تهمورث را ] بیاموختند
دلش را بدانش برافروختند.
جوان گفت برگوی چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای .
بیاموختش رزم و بزم و خرد
همی خواست کز روز رامش برد.
بیاورد و آموختنْشان گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت .
سواری ّ و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان کینه خواه .
هنرها بیاموختش سربسر
بسی رنج برداشت کآمد ببر.
بیاموز او را ره و ساز رزم
همان شادکامی ّ و آئین بزم .
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
بیاموزم این کودکان را همی
برون زین نیارم زدن خود دمی .
بسی رنج بردی ّ و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی .
چو مرا بویه ٔ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را واز این غم برهان .
امیرمسعود گفت عبدالغفار را از ادب چیزی بیاموزد، وی قصیده ای دو سه از متنبی مرا بیاموخت .(تاریخ بیهقی ).
اصل دین آموخت پیغمبر اگر منکر شوی
کافران راکشتن از بهر شهادت چیست پس ؟
بیاموزید فرزندان را تیراندازی وشناو. (نوروزنامه ).
هرکه رااسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند.
معلمت همه شوخی ّ و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت .
مصدر دیگر این فعل آموزش است .
آموختم . بیاموز.