آماس
لغتنامه دهخدا
آماس . (اِ) آماه . وَرَم . تورّم .باد. نَفخ . برآمدگی . پف کردگی . تَهَبﱡج :
لیکن از راه عقل هشیاران
بشناسند فربهی زآماس .
مُتنبی نکو همی گوید
بازدانید فربهی زآماس .
و زنان از بهر درد و آماس رحم پنبه بدان تر کنند و برگیرند عظیم سود کند. (نوروزنامه ).
بسی فربه نماید آنکه دارد
نمای فربهی از نوع آماس .
عقل را حایل جحیم شناس
نبود همچو فربهی آماس .
کسی که چشم خرد دارداز اکابر عصر
نظر بحالت او می کنم ز روی قیاس
بعینه ٔ مثلش آن حریص محروم است
که بازمی نشناسد ز فربهی آماس .
وفعل آن آماسیدن و آماس کردن و آماس گرفتن . و در متعدی آماسانیدن است .
- آماس لهات ، آماس مزمن لهات ؛ افتادن زبان کوچک .
لیکن از راه عقل هشیاران
بشناسند فربهی زآماس .
مُتنبی نکو همی گوید
بازدانید فربهی زآماس .
و زنان از بهر درد و آماس رحم پنبه بدان تر کنند و برگیرند عظیم سود کند. (نوروزنامه ).
بسی فربه نماید آنکه دارد
نمای فربهی از نوع آماس .
عقل را حایل جحیم شناس
نبود همچو فربهی آماس .
کسی که چشم خرد دارداز اکابر عصر
نظر بحالت او می کنم ز روی قیاس
بعینه ٔ مثلش آن حریص محروم است
که بازمی نشناسد ز فربهی آماس .
وفعل آن آماسیدن و آماس کردن و آماس گرفتن . و در متعدی آماسانیدن است .
- آماس لهات ، آماس مزمن لهات ؛ افتادن زبان کوچک .