آماده
لغتنامه دهخدا
آماده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) حاضر. مستعد. مُعدّ. مهیا. مُشمر. عتید. (دهار). مُمهّد. موجود. ساخته .آراسته . بسیجیده . فراهم کرده . برساخته . حاضر. شکرده .سیجیده . (فرهنگ اسدی ). بسغده . آسغده . سغده . (اوبهی ). چیره . بسامان . ساخته و پرداخته . تیار :
خود تو آماده بدی برخاسته
جنگ او را خویشتن آراسته .
یکی بدسگال و یکی ساده دل
سپهبد بهر کار آماده دل .
چون همی شد بخانه آماده
دید مردی بره براستاده .
حاجب گفت که همه قوم با وی [ امیر محمدبن محمود ] خواهند رفت و فرزندان بجمله آماده اند. (تاریخ بیهقی ). چون این مکار غدار بباید ساخته و آماده باید بود. (کلیله و دمنه ).
گفتم ای گوسفند کاه بخور
کز علفها همینت آماده ست
گفت جو، گفتمش ندارم ، گفت
در کدیه خدای بگشاده ست (کذا).
تو داری بدل گنج آماده را
تو کردی بلند آدمیزاده را.
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزاف
مگراسباب بزرگی همه آماده کنی .
|| در اصطلاح بنایان ، گچی روان تر از بوم .
خود تو آماده بدی برخاسته
جنگ او را خویشتن آراسته .
یکی بدسگال و یکی ساده دل
سپهبد بهر کار آماده دل .
چون همی شد بخانه آماده
دید مردی بره براستاده .
حاجب گفت که همه قوم با وی [ امیر محمدبن محمود ] خواهند رفت و فرزندان بجمله آماده اند. (تاریخ بیهقی ). چون این مکار غدار بباید ساخته و آماده باید بود. (کلیله و دمنه ).
گفتم ای گوسفند کاه بخور
کز علفها همینت آماده ست
گفت جو، گفتمش ندارم ، گفت
در کدیه خدای بگشاده ست (کذا).
تو داری بدل گنج آماده را
تو کردی بلند آدمیزاده را.
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد بگزاف
مگراسباب بزرگی همه آماده کنی .
|| در اصطلاح بنایان ، گچی روان تر از بوم .