آفرین
لغتنامه دهخدا
آفرین . [ ف َ ] (اِ) زه . فری .فریش . افرا. آباد. خَه . خهی . بَه . بَه بَه . پَه . پَه پَه . زهی . پَخ پَخ . آخ . (برهان ). اَخ . (برهان ). بخ . وَه . وَه وَه . شاباش . شادباش . شادزی . مریزاد. دستخوش . انوشه . انوشه بزی . چنانهن (؟). احسنت . مرحبا. بارک اﷲ. مرحباً بِک . طوبی لَک . بخ بخ . ماشأاﷲ :
یکی یادگاری شد اندر جهان
بر او آفرین از کهان و مهان .
چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید
بر ایشان بداد آفرین گسترید
همان شهریاران بدو آفرین
همی خواندند از جهان آفرین .
همه سرکشان آفرین خواندند
بر آن نامه بر گوهر افشاندند.
ز نیکو سخن بِه ْ چه اندر جهان
بر او آفرین از کهان و مهان .
ز ترکان همه بیشه ٔ نارون
برستند و بی رنج گشت انجمن
ز دشمن برَستندخلق جهان
بر او [ برانوشیروان ] آفرین از کهان و مهان .
بر او آفرین کرد مهتر بسی
که چون تو نیابیم مهمان کسی .
بر او آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و تاج و نگین .
خرامان برفت از بر تخت اوی
همی آفرین خواند بر بخت اوی .
سر نامه کرد آفرین از نخست
بر آنکس که او دل ز کینه بشست .
هزار آفرین باد بر خوی تو
بر آن تیغ و دست جهانجوی تو.
همه خلعت شاه پیش آورید
براو آفرین کرد هر کش بدید.
گر به بیند چشم تو فرزند زهرا را بمصر
آفرین از جانْت بر فرزند و بر مادر کنی .
از رهی و حجّت او خوان بر او
هر سحر ای باد هزار آفرین .
این زمستان بهار دولت اوست
آفرین بر چنین زمستان باد.
آفرین باد بر این خواجه ٔ مخدوم پرست
که ز سعیش خرد انگشت بدندان آرد.
|| و بطنز، بجای اَه واَخ و تعساً لک ، و لامرحباً بک :
ترا زندان جهان است و تنت بند
بر این زندان و این بند آفرین باد!
|| دعای نیک . خواهش خیر و سعادت برای کسی . مقابل نفرین :
نفرین کند بمن بر، دارم به آفرین
مروا کنم بدو بر، دارد به مرغوا.
اکنون که ترا تکلفی گویم
پیداست بر آفرینم ار نفرین .
بی آزاری و خامشی برگزین
که گوید که نفرین به از آفرین ؟
که من آفرینها کنم بیشمار
بخواهم ز دادار پروردگار
که دارد چو شاهان ترا شادکام
بزور و دل و زَهره گسترده نام
مرا آفرین بر تونفرین بود
همان نام تو شاه بیدین بود.
سپه خواند یکسر بر او آفرین [ بفرخ زاد ]
که بی تو مبادا زمان و زمین .
چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردون نیابی گذر
از این کودک [ شیرویه ] آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهش براو آفرین .
بر او آفرین کرد [ بر کیخسرو ] بسیار زال
که شادان بزی تا بود ماه و سال .
برون کن ز دل درد و آزار و کین
پس آنگه دعا گستر و آفرین
بر اندیشه ٔ شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین .
بهر کشوری داد کردی چنین
زدهقان همی یافتی آفرین .
همه مهتران خواندند آفرین
که بی تاج و تختت مبادا زمین .
به آفرین و دعای نکو بسنده کنم
بدست بنده چه باشد جز آفرین و دعا؟
بشدزود اسحاق و کرد آفرین
چنان خواستش زآفرین آفرین .
بکرد آفرین هم بدانسان که گفت
شد آن مرد با زور و فرهنگ جفت .
که مان زین بلاها رهاند خدای
بماننداین بی گناهان بجای .
چو فارغ شد از آفرین و دعا
عرابی بشد خرّم و بارضا.
دعا کرد بسیار و کرد آفرین
فراوان بمالید رخ بر زمین
زدادار فرزند آن مرد خواست
همان کار وی نغز و درخورد خواست .
رو زبان از هر دوان کوتاه کن
چون همی نفرین ندانی زآفرین .
تا کس از آفرین سخن گوید
سخن خلق آفرین تو باد.
|| دعا. ذکر. ورد. صلوة. نماز :
بدین پنج هفته که من روز و شب
همی به آفرین برگشادم دو لب
بدان تا جهاندار یزدان پاک
رهاند روانم از این تیره خاک .
دو بهره ز شب شاه فرخنده دین [ کیخسرو ]
زبان را نپرداختی زآفرین .
دگر هرچه گفتی ز پاکیزه دین
ز یکشنبدی روزه و آفرین
همه خواند بر ما یکایک دبیر
سخنهای شایسته ٔ دلپذیر
بما بر ز دین کهن ننگ نیست
بگیتی به از دین هوشنگ نیست .
|| ستایش . مدح . تحسین :
توانگر برد آفرین سال و ماه
و درویش نفرین برد بیگناه .
ز بُست و ز کشمیر تا مرزچین
بر او بود از مهتران آفرین .
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی ...
ز قیصر درود و ز ما آفرین
بر این نامور شهریار زمین .
پرستنده ٔ آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین .
ستودش فراوان و کرد آفرین
بر آن پرهنر پهلَوِ پاکدین .
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین .
دلی بخش از ثنای خویش معمور
زبانی زآفرین دیگران دور.
|| دعای آفرینگان :
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت
بسی زر بر آتش برافشاندند
بزمزم همی آفرین خواندند.
بزاری ابا کردگار جهان
بزمزم کنیم آفرین نهان .
|| شکر. سپاس :
جهاندار [ هوشنگ ] پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین
که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد.
به شکر و تحیت زبان برگشاد
هزاران هزار آفرین کرد یاد
بچین نیز مهمان رستم بماند [ کیخسرو ]
بیک هفته از چین و ماچین براند
بفغفور و خاقان سپرد آن زمین
بسی شاه راخواندند آفرین
بسی خلعت و پندها دادشان
ز غم کرد یکسر دل آزادشان .
|| حمد. ثنا :
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این اَزْغها پاک کن مر مرا
همه آفرین زآفرینش ترا.
سر نامه کرد آفرین خدای
ستایش هم او را هم او رهنمای .
اَبَر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین
که همواره پست و بلندی ز تست
بهر سختیی یارمندی ز تست .
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر.
به پیش خداوند گردان سپهر
برفت [ کیخسرو ] آفرین را بگستردمهر.
بر آن آفرین کآفرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید.
سپهبد بیامد برِ شهریار
بسی آفرین کرد بر کردگار.
جهان دار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین .
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و پیروز پروردگار.
ز جان ، آفرین خداوند کرد
که آغاز و انجام اویست فرد.
بپاسخ نوشت آفرین مهان
زمن بنده بر کردگار جهان .
سر نامه گفت آفرین مهان
ز ما باد بر کردگار جهان .
بِاِستادی و برگرفتی دعا
ز هر گونه ای آفرین و ثنا
چو دیدند پیران رخ دخت شاه ...
خردمند ده پیر مانده بجای
زبانها پر از آفرین خدای .
مر او را سزد سجده و آفرین
که او آفرید آسمان و زمین .
ابر پاک یزدان پیروزگر
که در تن روان آفرید و گهر.
بر او [ بر خدا ] آفرین باد زو آفرین
بر آن شخص محمود پاکیزه دین .
|| درود. سلام . تحیت :
ز سام نریمان بشاه جهان
هزار آفرین باد و هم بر مهان .
فرستادگان خواندند آفرین
که از شاه شاد است خاقان چین .
همی تاخت [ چوبینه ] پوزش کنان پیش اوی
پر از شرم جان بداندیش اوی
چو پرموده را دید کرد آفرین
از او سر بپیچید خاقان چین [ یعنی پرموده ] .
چو کاوس را دید [ سیاوش ] بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سَرْش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.
فرسته چواز پیش ایوان رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید.
چو دیدند [ فرستادگان قیصر ] زیبا رخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را
نهادند همواره سر بر زمین
بر او بر همی خواندند آفرین .
بدو آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش او کرد یاد.
ابا هدیه و باژ روم آمدیم
بدین نامبردار بوم آمدیم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بدان تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرین است نیز.
التحیات می خواندم یعنی که آفرینها مر اﷲ را گفتم . (کتاب المعارف ).
|| تهنیت . تبریک :
بر اورنگ زرّینْش بنشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
برفتیم نزدیک خاقان چین
بشاهی بر او خواندیم آفرین .
بزرگانْش گوهر برافشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
بسی زرّ و گوهر برافشاندند
سراسر بر او آفرین خواندند.
بشادی بر او آفرین خواندند
بر آن تاج بر، گوهر افشاندند.
موبد موبدان پیش ملک آمدی [ بنوروز ] با جام زرین پر می ... و ستایش نمودی و نیایش کردی او را بزبان پارسی . چون موبد موبدان از آفرین بپرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی ... (نوروزنامه ).
- آفرین آفرین ؛ فاعل خیر. معطی الخیر :
بشد زود اسحاق و کرد آفرین
چنان خواستش زآفرین آفرین .
|| مدحت . مدیح . مدیحه ٔ شاعران و جز آنان :
آفرین و مدح سود آید همی
گر بگنج اندر زیان آید همی .
زلف او حاجب لب است و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد
خاصه بر تو که تو فزون ز عدد
آفرینهای خواجه داری یاد.
آفرین خدای باد بر او
کآفرین را بلند کرد بها.
تو آفرین خسرو گوئی دروغ باشد
ویحک دلیر ردّی کاین لفظ گفت یاری .
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی ؟
من تا در این دیارم مدح کسی نکردم
جز آفرین و مدحت زآن شاه کامکاری .
بی آفرین سرائی بلبل بهار و باغ
پدرام نیست گرچه چمن شد بهار چین .
|| تحسین .
- آفرین کردن ؛ تحسین کردن :
بتا روزگاری برآید بر این
کنم پیش هر کس ترا آفرین .
مر او را بسی داد آب و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین .
چو آن نامه ٔ قیصر آمد به بن
جهاندار [ خسروپرویز ] بشنید چندان سخن
بسی آفرین کرد بر خانگی [ فرستاده ٔ قیصر ]
بدو گفت بس کن ز بیگانگی .
دل خویش گر دور داری ز کین
مهان و کهانت کنند آفرین .
چو دستان چنین دید شادی نمود
برستم بسی آفرین برفزود.
پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی ).
|| بَرَکَت . بَرَکه .
- آفرین کردن ؛ برکت دادن ، چنانکه در مذهب یهود و ترسایان :
نشان پذیرفتنش [ قربان ] آن بدی
که از آسمان آتشی آمدی
خداوند خوان سخت خرم شدی
اساس طربهاش محکم شدی
که پذرفته بودی جهان آفرین
هم از بهر قربان هم از آفرین .
بعصیا چنین گفت اسحاق نیز
که رو دعوتی ساز بس با تمیز
بگو تا بیایم کنم آفرین
هم از خوان قربان هم از آفرین .
بگفتش برو خوان قربان بساز
بدان تا کنم آفرین ِ دراز.
بیا ای پیمبر بکن آفرین
مرا نیکخواه از جهان آفرین ...
ز عصیات نشناسد ای نیکرای
بیاید کند آفرین ِ خدای .
چو آن آفرین و دعا گفته شد
ز یعقوب قربان پذیرفته شد.
|| تعظیم . تجلیل . احترام . حرمت داشتن :
چو بر دین کند شهریار آفرین
برآرد ورا پادشاهی ّ و دین .
|| خوشی . خیر. برکت .آبادی . سعادت :
جهان شدز دادش پر از آفرین
بفرمان دادار دادآفرین .
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد.
|| آمرزش خواهی درگذشته ای را. طلب مغفرت و رحمت فرستادن مرده ای را :
بسی آفرین بر سیاوش بخواند [ کاوس ]
که خسرو بچهره جز او را نماند.
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین .
همه زیردستانْش پیچان شدند
فراوان ز تندیش بیجان شدند
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس
همی آفرینی نیابد ز کس .
|| نظر سَعد :
همه جنگ بر دشت خوارزم بود
ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود.
|| یُمن . سعادت :
شدم تا به نزدیک آن شهرتنگ
که ناگه برآمد یکی بوی و رنگ
دل افروز بد یوسف پاکدین
درآمد بپیروزی و آفرین
چو شاهان یکی مرکبش ساخته ...
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد
هر آنکس که او راه یزدان سپرد
خردمند و نامی ّ و دانا بود
بهر آرزو بر توانا بود
چو فیروزی و فرهی یابد اوی
بسوی بدی هیچ نشتابد اوی
که آن آفرین باز نفرین شود
وز او چرخ گردنده پرکین شود.
|| خوبی . نیکی . خیر. صلاح . عمل خیر :
بنام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه .
شبانی همی کرد روزان شبان
خوشا آن گَله کش چو او بُد شبان
همی داشت روز و شب آن را نگاه
همی بود ایزد مر او را پناه
نیامد ز یعقوب جز آفرین
جز ایزدپرستی ّ و جز راه دین .
پرستش همی کردمش این زمان
بسا شکر کردم ورا بیکران
که درج من از گوهر انباشته است
بچون تو کس ارزانیم داشته است
که چندان هنرو آفرین از تو است
درستی ّ و عقل متین از تو است .
|| هورّا. هَرّا :
یکی آفرین خاست از بزمگاه
که پیروز باد این جهاندار شاه .
همه خلعت شاه پیش آورید
بر او آفرین کرد هر کس که دید
سخنهای ایرانیان هر چه بود
بدان نامه اندر بدیشان نمود
ز گردان برآمد یکی آفرین
که گفتی بجنبید روی زمین .
چو از دور دید آن سر و تاج شاه
پیاده فراوان به پیموده راه
همی کرد یکسر سپاه آفرین
برآن دادگر شاه ایران زمین .
چو بر تخت بنشست فرخنده رو
ز گیتی یکی آفرین خاست نو.
|| نام روز نخست از پنجه ٔ دزدیده بسالهای ملکی . || آفرین ، گاهی عبارات معلوم و معینی و شاید با وزن و سجع بوده است که در اعیاد و نظایر آن بپادشاهان و سران دیگر می خوانده اند و ازجمله آفرین موبد موبدان بوده که بنوروز،شاه را می ستوده است و آن را صاحب نوروزنامه بدین گونه نقل کرده است : شها بجشن فروردین ، بماه فروردین . آزادی گزین ردان [ کذا ]، و دین کیان ، سروش آورد ترا دانائی ، و بینائی بکاردانی ، و دیر زی با خوی هژیر و شاد باش بر تخت زرین ، و انوشه خور بجام جمشید، و برسم نیاکان از هوم بلند [ اصل نسخه : و رسم نیاکان در همت بلند. و تصحیح قیاسی است ] و نیکوکاری وورزش داد و راستی نگاه دار، سرت سبز باد و جوانی چوخوید، اسپت کامکار و فیروز، و تیغت روشن و کاری بدشمن و بازت گیرا [ و ] خجسته بشکار، و کارت راست چون تیر، و هم کشوری بگیر نو، بر تخت با درم و دینار، پیشت هنری و دانا گرامی ، و درم خوار، و سرایت آباد و زندگی بسیار . صورتی دیگر از آفرین در فردوسی دیده می شود از زبان رستم به کیخسرو، آنگاه که رستم برای خلاص دادن بیژن از چاه افراسیاب از زابل بایران آمده است :
برآوردسر آفرین کرد و گفت
که بادی همه ساله با تخت جفت
که هرمزد بادت بدین پایگاه
چو بهمن نگهدار تخت و کلاه
همه ساله اردیبهشت هژیر
نگهبان تو باد و بهرام و تیر
ز شهریر بادی تو پیروزگر
بنام بزرگی ّ و فرّ و هنر
سپندارمذ پاسبان تو باد
خرد جان روشن روان تو باد
دی و فرودینت خجسته بواد
در هر بدی بر تو بسته بواد
از آذرْت رخشنده تر شب و روز
تو شادان و تاج تو گیتی فروز
وز آبانْت هر کار فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد
تن چارپایانْت امرداد باد
همیشه تن و تخم تو شاد باد
ترا باد فرخ نیا و نژاد
ز خردادبادا بر و بوم شاد
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای .
- به آفرین (بآفرین )، باآفرین ؛ ستوده . ممدوح . ممدوحه :
تو تا زادی از مادر بآفرین
پر از آفرین شد سراسر زمین .
مر او را بود هفت کشور زمین
گرانمایه شاهی بود بآفرین .
من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم از دیگران
مرا گفت خاقان که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و بآفرین .
- || سعید. مسعود :
چنین باد و هرگز مبادا جز این
که او شهریاری شود بآفرین .
- || خوش :
برآمد یکی باد بآفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
جهان شد بکردار تابنده ماه
به نام جهاندار و از فرّ شاه .
- || نجیب . اصیل :
چو این کرده شد برنهادند زین
بر آن بادپایان باآفرین .
- آفرین کردن ؛ بدرود کردن : گودرز زمین بوسه داد بر وی [ بر کیخسرو ] آفرین کرد و بیرون آمد شادمان . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
|| رحمت . تأیید. توفیق :
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین .
بمالید پس خانگی رخ بخاک
همی گفت کای مهترداد و پاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه وشاد.
زمین مرو پنداری بهشت است
خدایش زآفرین خود سرشته ست .
بنام خداوند هر دو سرای
که جاوید ماند همیشه بجای ...
بر او آفرین باد و زو آفرین
بر آن شخص محمود پاکیزه دین .
کنون بآفرین جهان آفرینم
من اندر حصار حصین محمد.
|| رحمت فرستادن ، مقابل لعن کردن :
گر اهل آفرین نیَمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم ؟
- امثال :
عطای بزرگان ایران زمین
دو ره بارک اﷲست یک آفرین .
یکی یادگاری شد اندر جهان
بر او آفرین از کهان و مهان .
چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید
بر ایشان بداد آفرین گسترید
همان شهریاران بدو آفرین
همی خواندند از جهان آفرین .
همه سرکشان آفرین خواندند
بر آن نامه بر گوهر افشاندند.
ز نیکو سخن بِه ْ چه اندر جهان
بر او آفرین از کهان و مهان .
ز ترکان همه بیشه ٔ نارون
برستند و بی رنج گشت انجمن
ز دشمن برَستندخلق جهان
بر او [ برانوشیروان ] آفرین از کهان و مهان .
بر او آفرین کرد مهتر بسی
که چون تو نیابیم مهمان کسی .
بر او آفرین کو کند آفرین
بر آن بخت بیدار و تاج و نگین .
خرامان برفت از بر تخت اوی
همی آفرین خواند بر بخت اوی .
سر نامه کرد آفرین از نخست
بر آنکس که او دل ز کینه بشست .
هزار آفرین باد بر خوی تو
بر آن تیغ و دست جهانجوی تو.
همه خلعت شاه پیش آورید
براو آفرین کرد هر کش بدید.
گر به بیند چشم تو فرزند زهرا را بمصر
آفرین از جانْت بر فرزند و بر مادر کنی .
از رهی و حجّت او خوان بر او
هر سحر ای باد هزار آفرین .
این زمستان بهار دولت اوست
آفرین بر چنین زمستان باد.
آفرین باد بر این خواجه ٔ مخدوم پرست
که ز سعیش خرد انگشت بدندان آرد.
|| و بطنز، بجای اَه واَخ و تعساً لک ، و لامرحباً بک :
ترا زندان جهان است و تنت بند
بر این زندان و این بند آفرین باد!
|| دعای نیک . خواهش خیر و سعادت برای کسی . مقابل نفرین :
نفرین کند بمن بر، دارم به آفرین
مروا کنم بدو بر، دارد به مرغوا.
اکنون که ترا تکلفی گویم
پیداست بر آفرینم ار نفرین .
بی آزاری و خامشی برگزین
که گوید که نفرین به از آفرین ؟
که من آفرینها کنم بیشمار
بخواهم ز دادار پروردگار
که دارد چو شاهان ترا شادکام
بزور و دل و زَهره گسترده نام
مرا آفرین بر تونفرین بود
همان نام تو شاه بیدین بود.
سپه خواند یکسر بر او آفرین [ بفرخ زاد ]
که بی تو مبادا زمان و زمین .
چنین داد پاسخ ستاره شمر
که بر چرخ گردون نیابی گذر
از این کودک [ شیرویه ] آشوب گیرد زمین
نخواند سپاهش براو آفرین .
بر او آفرین کرد [ بر کیخسرو ] بسیار زال
که شادان بزی تا بود ماه و سال .
برون کن ز دل درد و آزار و کین
پس آنگه دعا گستر و آفرین
بر اندیشه ٔ شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین .
بهر کشوری داد کردی چنین
زدهقان همی یافتی آفرین .
همه مهتران خواندند آفرین
که بی تاج و تختت مبادا زمین .
به آفرین و دعای نکو بسنده کنم
بدست بنده چه باشد جز آفرین و دعا؟
بشدزود اسحاق و کرد آفرین
چنان خواستش زآفرین آفرین .
بکرد آفرین هم بدانسان که گفت
شد آن مرد با زور و فرهنگ جفت .
که مان زین بلاها رهاند خدای
بماننداین بی گناهان بجای .
چو فارغ شد از آفرین و دعا
عرابی بشد خرّم و بارضا.
دعا کرد بسیار و کرد آفرین
فراوان بمالید رخ بر زمین
زدادار فرزند آن مرد خواست
همان کار وی نغز و درخورد خواست .
رو زبان از هر دوان کوتاه کن
چون همی نفرین ندانی زآفرین .
تا کس از آفرین سخن گوید
سخن خلق آفرین تو باد.
|| دعا. ذکر. ورد. صلوة. نماز :
بدین پنج هفته که من روز و شب
همی به آفرین برگشادم دو لب
بدان تا جهاندار یزدان پاک
رهاند روانم از این تیره خاک .
دو بهره ز شب شاه فرخنده دین [ کیخسرو ]
زبان را نپرداختی زآفرین .
دگر هرچه گفتی ز پاکیزه دین
ز یکشنبدی روزه و آفرین
همه خواند بر ما یکایک دبیر
سخنهای شایسته ٔ دلپذیر
بما بر ز دین کهن ننگ نیست
بگیتی به از دین هوشنگ نیست .
|| ستایش . مدح . تحسین :
توانگر برد آفرین سال و ماه
و درویش نفرین برد بیگناه .
ز بُست و ز کشمیر تا مرزچین
بر او بود از مهتران آفرین .
چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد بفرزانگی ...
ز قیصر درود و ز ما آفرین
بر این نامور شهریار زمین .
پرستنده ٔ آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین .
ستودش فراوان و کرد آفرین
بر آن پرهنر پهلَوِ پاکدین .
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین .
دلی بخش از ثنای خویش معمور
زبانی زآفرین دیگران دور.
|| دعای آفرینگان :
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت
بسی زر بر آتش برافشاندند
بزمزم همی آفرین خواندند.
بزاری ابا کردگار جهان
بزمزم کنیم آفرین نهان .
|| شکر. سپاس :
جهاندار [ هوشنگ ] پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین
که او را فروغی چنین هدیه داد
همین آتش آنگاه قبله نهاد.
به شکر و تحیت زبان برگشاد
هزاران هزار آفرین کرد یاد
بچین نیز مهمان رستم بماند [ کیخسرو ]
بیک هفته از چین و ماچین براند
بفغفور و خاقان سپرد آن زمین
بسی شاه راخواندند آفرین
بسی خلعت و پندها دادشان
ز غم کرد یکسر دل آزادشان .
|| حمد. ثنا :
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی
از این اَزْغها پاک کن مر مرا
همه آفرین زآفرینش ترا.
سر نامه کرد آفرین خدای
ستایش هم او را هم او رهنمای .
اَبَر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین
که همواره پست و بلندی ز تست
بهر سختیی یارمندی ز تست .
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر.
به پیش خداوند گردان سپهر
برفت [ کیخسرو ] آفرین را بگستردمهر.
بر آن آفرین کآفرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید.
سپهبد بیامد برِ شهریار
بسی آفرین کرد بر کردگار.
جهان دار پیش جهان آفرین
نیایش همی کرد و خواند آفرین .
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و پیروز پروردگار.
ز جان ، آفرین خداوند کرد
که آغاز و انجام اویست فرد.
بپاسخ نوشت آفرین مهان
زمن بنده بر کردگار جهان .
سر نامه گفت آفرین مهان
ز ما باد بر کردگار جهان .
بِاِستادی و برگرفتی دعا
ز هر گونه ای آفرین و ثنا
چو دیدند پیران رخ دخت شاه ...
خردمند ده پیر مانده بجای
زبانها پر از آفرین خدای .
مر او را سزد سجده و آفرین
که او آفرید آسمان و زمین .
ابر پاک یزدان پیروزگر
که در تن روان آفرید و گهر.
بر او [ بر خدا ] آفرین باد زو آفرین
بر آن شخص محمود پاکیزه دین .
|| درود. سلام . تحیت :
ز سام نریمان بشاه جهان
هزار آفرین باد و هم بر مهان .
فرستادگان خواندند آفرین
که از شاه شاد است خاقان چین .
همی تاخت [ چوبینه ] پوزش کنان پیش اوی
پر از شرم جان بداندیش اوی
چو پرموده را دید کرد آفرین
از او سر بپیچید خاقان چین [ یعنی پرموده ] .
چو کاوس را دید [ سیاوش ] بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سَرْش تاج
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.
فرسته چواز پیش ایوان رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید.
چو دیدند [ فرستادگان قیصر ] زیبا رخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را
نهادند همواره سر بر زمین
بر او بر همی خواندند آفرین .
بدو آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش او کرد یاد.
ابا هدیه و باژ روم آمدیم
بدین نامبردار بوم آمدیم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بدان تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرین است نیز.
التحیات می خواندم یعنی که آفرینها مر اﷲ را گفتم . (کتاب المعارف ).
|| تهنیت . تبریک :
بر اورنگ زرّینْش بنشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
برفتیم نزدیک خاقان چین
بشاهی بر او خواندیم آفرین .
بزرگانْش گوهر برافشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
بسی زرّ و گوهر برافشاندند
سراسر بر او آفرین خواندند.
بشادی بر او آفرین خواندند
بر آن تاج بر، گوهر افشاندند.
موبد موبدان پیش ملک آمدی [ بنوروز ] با جام زرین پر می ... و ستایش نمودی و نیایش کردی او را بزبان پارسی . چون موبد موبدان از آفرین بپرداختی پس بزرگان دولت درآمدندی ... (نوروزنامه ).
- آفرین آفرین ؛ فاعل خیر. معطی الخیر :
بشد زود اسحاق و کرد آفرین
چنان خواستش زآفرین آفرین .
|| مدحت . مدیح . مدیحه ٔ شاعران و جز آنان :
آفرین و مدح سود آید همی
گر بگنج اندر زیان آید همی .
زلف او حاجب لب است و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد
خاصه بر تو که تو فزون ز عدد
آفرینهای خواجه داری یاد.
آفرین خدای باد بر او
کآفرین را بلند کرد بها.
تو آفرین خسرو گوئی دروغ باشد
ویحک دلیر ردّی کاین لفظ گفت یاری .
گر مدیح و آفرین شاعران بودی دروغ
شعر حسان بن ثابت کی شنیدی مصطفی ؟
من تا در این دیارم مدح کسی نکردم
جز آفرین و مدحت زآن شاه کامکاری .
بی آفرین سرائی بلبل بهار و باغ
پدرام نیست گرچه چمن شد بهار چین .
|| تحسین .
- آفرین کردن ؛ تحسین کردن :
بتا روزگاری برآید بر این
کنم پیش هر کس ترا آفرین .
مر او را بسی داد آب و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین .
چو آن نامه ٔ قیصر آمد به بن
جهاندار [ خسروپرویز ] بشنید چندان سخن
بسی آفرین کرد بر خانگی [ فرستاده ٔ قیصر ]
بدو گفت بس کن ز بیگانگی .
دل خویش گر دور داری ز کین
مهان و کهانت کنند آفرین .
چو دستان چنین دید شادی نمود
برستم بسی آفرین برفزود.
پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی ).
|| بَرَکَت . بَرَکه .
- آفرین کردن ؛ برکت دادن ، چنانکه در مذهب یهود و ترسایان :
نشان پذیرفتنش [ قربان ] آن بدی
که از آسمان آتشی آمدی
خداوند خوان سخت خرم شدی
اساس طربهاش محکم شدی
که پذرفته بودی جهان آفرین
هم از بهر قربان هم از آفرین .
بعصیا چنین گفت اسحاق نیز
که رو دعوتی ساز بس با تمیز
بگو تا بیایم کنم آفرین
هم از خوان قربان هم از آفرین .
بگفتش برو خوان قربان بساز
بدان تا کنم آفرین ِ دراز.
بیا ای پیمبر بکن آفرین
مرا نیکخواه از جهان آفرین ...
ز عصیات نشناسد ای نیکرای
بیاید کند آفرین ِ خدای .
چو آن آفرین و دعا گفته شد
ز یعقوب قربان پذیرفته شد.
|| تعظیم . تجلیل . احترام . حرمت داشتن :
چو بر دین کند شهریار آفرین
برآرد ورا پادشاهی ّ و دین .
|| خوشی . خیر. برکت .آبادی . سعادت :
جهان شدز دادش پر از آفرین
بفرمان دادار دادآفرین .
درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد.
|| آمرزش خواهی درگذشته ای را. طلب مغفرت و رحمت فرستادن مرده ای را :
بسی آفرین بر سیاوش بخواند [ کاوس ]
که خسرو بچهره جز او را نماند.
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین .
همه زیردستانْش پیچان شدند
فراوان ز تندیش بیجان شدند
کنون رفت و زو نام بد ماند و بس
همی آفرینی نیابد ز کس .
|| نظر سَعد :
همه جنگ بر دشت خوارزم بود
ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود.
|| یُمن . سعادت :
شدم تا به نزدیک آن شهرتنگ
که ناگه برآمد یکی بوی و رنگ
دل افروز بد یوسف پاکدین
درآمد بپیروزی و آفرین
چو شاهان یکی مرکبش ساخته ...
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد
هر آنکس که او راه یزدان سپرد
خردمند و نامی ّ و دانا بود
بهر آرزو بر توانا بود
چو فیروزی و فرهی یابد اوی
بسوی بدی هیچ نشتابد اوی
که آن آفرین باز نفرین شود
وز او چرخ گردنده پرکین شود.
|| خوبی . نیکی . خیر. صلاح . عمل خیر :
بنام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه .
شبانی همی کرد روزان شبان
خوشا آن گَله کش چو او بُد شبان
همی داشت روز و شب آن را نگاه
همی بود ایزد مر او را پناه
نیامد ز یعقوب جز آفرین
جز ایزدپرستی ّ و جز راه دین .
پرستش همی کردمش این زمان
بسا شکر کردم ورا بیکران
که درج من از گوهر انباشته است
بچون تو کس ارزانیم داشته است
که چندان هنرو آفرین از تو است
درستی ّ و عقل متین از تو است .
|| هورّا. هَرّا :
یکی آفرین خاست از بزمگاه
که پیروز باد این جهاندار شاه .
همه خلعت شاه پیش آورید
بر او آفرین کرد هر کس که دید
سخنهای ایرانیان هر چه بود
بدان نامه اندر بدیشان نمود
ز گردان برآمد یکی آفرین
که گفتی بجنبید روی زمین .
چو از دور دید آن سر و تاج شاه
پیاده فراوان به پیموده راه
همی کرد یکسر سپاه آفرین
برآن دادگر شاه ایران زمین .
چو بر تخت بنشست فرخنده رو
ز گیتی یکی آفرین خاست نو.
|| نام روز نخست از پنجه ٔ دزدیده بسالهای ملکی . || آفرین ، گاهی عبارات معلوم و معینی و شاید با وزن و سجع بوده است که در اعیاد و نظایر آن بپادشاهان و سران دیگر می خوانده اند و ازجمله آفرین موبد موبدان بوده که بنوروز،شاه را می ستوده است و آن را صاحب نوروزنامه بدین گونه نقل کرده است : شها بجشن فروردین ، بماه فروردین . آزادی گزین ردان [ کذا ]، و دین کیان ، سروش آورد ترا دانائی ، و بینائی بکاردانی ، و دیر زی با خوی هژیر و شاد باش بر تخت زرین ، و انوشه خور بجام جمشید، و برسم نیاکان از هوم بلند [ اصل نسخه : و رسم نیاکان در همت بلند. و تصحیح قیاسی است ] و نیکوکاری وورزش داد و راستی نگاه دار، سرت سبز باد و جوانی چوخوید، اسپت کامکار و فیروز، و تیغت روشن و کاری بدشمن و بازت گیرا [ و ] خجسته بشکار، و کارت راست چون تیر، و هم کشوری بگیر نو، بر تخت با درم و دینار، پیشت هنری و دانا گرامی ، و درم خوار، و سرایت آباد و زندگی بسیار . صورتی دیگر از آفرین در فردوسی دیده می شود از زبان رستم به کیخسرو، آنگاه که رستم برای خلاص دادن بیژن از چاه افراسیاب از زابل بایران آمده است :
برآوردسر آفرین کرد و گفت
که بادی همه ساله با تخت جفت
که هرمزد بادت بدین پایگاه
چو بهمن نگهدار تخت و کلاه
همه ساله اردیبهشت هژیر
نگهبان تو باد و بهرام و تیر
ز شهریر بادی تو پیروزگر
بنام بزرگی ّ و فرّ و هنر
سپندارمذ پاسبان تو باد
خرد جان روشن روان تو باد
دی و فرودینت خجسته بواد
در هر بدی بر تو بسته بواد
از آذرْت رخشنده تر شب و روز
تو شادان و تاج تو گیتی فروز
وز آبانْت هر کار فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد
تن چارپایانْت امرداد باد
همیشه تن و تخم تو شاد باد
ترا باد فرخ نیا و نژاد
ز خردادبادا بر و بوم شاد
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای .
- به آفرین (بآفرین )، باآفرین ؛ ستوده . ممدوح . ممدوحه :
تو تا زادی از مادر بآفرین
پر از آفرین شد سراسر زمین .
مر او را بود هفت کشور زمین
گرانمایه شاهی بود بآفرین .
من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم از دیگران
مرا گفت خاقان که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و بآفرین .
- || سعید. مسعود :
چنین باد و هرگز مبادا جز این
که او شهریاری شود بآفرین .
- || خوش :
برآمد یکی باد بآفرین
هوا گشت خندان و روی زمین
جهان شد بکردار تابنده ماه
به نام جهاندار و از فرّ شاه .
- || نجیب . اصیل :
چو این کرده شد برنهادند زین
بر آن بادپایان باآفرین .
- آفرین کردن ؛ بدرود کردن : گودرز زمین بوسه داد بر وی [ بر کیخسرو ] آفرین کرد و بیرون آمد شادمان . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
|| رحمت . تأیید. توفیق :
ز یزدان بر آن شاه باد آفرین
که نازد بدو تخت و تاج و نگین .
بمالید پس خانگی رخ بخاک
همی گفت کای مهترداد و پاک
ز پیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه وشاد.
زمین مرو پنداری بهشت است
خدایش زآفرین خود سرشته ست .
بنام خداوند هر دو سرای
که جاوید ماند همیشه بجای ...
بر او آفرین باد و زو آفرین
بر آن شخص محمود پاکیزه دین .
کنون بآفرین جهان آفرینم
من اندر حصار حصین محمد.
|| رحمت فرستادن ، مقابل لعن کردن :
گر اهل آفرین نیَمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم ؟
- امثال :
عطای بزرگان ایران زمین
دو ره بارک اﷲست یک آفرین .