آغوش
لغتنامه دهخدا
آغوش . (اِ) آگوش . آگش . بغل . میان دو دست فراهم آورده چون از آن دو، دائره واری کنند :
پیری آغوش باز کرده فراخ
تو همی گوش با شکافه ٔ غوش .
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش [ پیران را ] به آغوش تنگ .
گرفتش به آغوش کاوس شاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه .
ز من بد سخن نشنود گوش تو
جدائی نجویم ز آغوش تو.
همی تیره بینم دل و هوش تو
همی گور بینم در آغوش تو.
تو بندوی را سر به آغوش گیر
مگو ایچ گفتارنادلپذیر.
در آغوش آنچنان گیرم تنت را
که نَبْوَد آگهی پیراهنت را.
می باش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش
هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلش ناچیده دیّار.
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده .
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی رباید رنگ رنگ .
و این کلمه غیر از بَر و کِنار فارسی و حجر عربی است ، چه در بر گرفتن و در کنار گرفتن تنها با یک دست نیم حلقه کرده و با یک سوی تن گرفتن باشد.و بغل در استعمال کنونی اعم از آغوش و بر و کنار است :
یکی ساعت از وی نبودش قرار
در آغوش بودیش یا در کنار.
|| توسعاً، گردن :
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش .
- در آغوش گرفتن ؛ به آغوش کشیدن . در میان دو دست فراهم آورده ، بخود دوسانیدن کسی یا چیزی را.
- یکدیگر را در آغوش کشیدن ؛ تعانق . معانقه .
|| آن مقدار از گیاه یا چوب و کاغذ و مانند آن که به آغوش توان برداشت : یک آغوش ؛ یک بَغل .
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
وآن موی او بسان یک آغوش غوشنه .
هزارآغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلش ناچیده دیّار.
- آغوش بستن کتاب ؛ ضبر کتب . (ادیب نطنزی ).
- یک آغوش از هر چیز که باشد ؛ حزمه .
- یک آغوش کتاب یا کاغذ ؛ اضباره .
- یک آغوش گیاه ؛ ضغث .
|| نامی از نامهای غلامان و بندگان ترک :
ای خواجه ٔ ارسلان و آغوش
فرمان ده خود مکن فراموش .
وشاقی پریچهره در خیل داشت
که طبعش بدو اندکی میل داشت ...
مگر پاسبانت فراموش شد
که دستت در آغوش آغوش شد؟
پیری آغوش باز کرده فراخ
تو همی گوش با شکافه ٔ غوش .
سیاوش فرود آمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش [ پیران را ] به آغوش تنگ .
گرفتش به آغوش کاوس شاه
ز زالش بپرسید و از رنج راه .
ز من بد سخن نشنود گوش تو
جدائی نجویم ز آغوش تو.
همی تیره بینم دل و هوش تو
همی گور بینم در آغوش تو.
تو بندوی را سر به آغوش گیر
مگو ایچ گفتارنادلپذیر.
در آغوش آنچنان گیرم تنت را
که نَبْوَد آگهی پیراهنت را.
می باش چو خار حربه بر دوش
تا خرمن گل کشی در آغوش
هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلش ناچیده دیّار.
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
که خفته ای تو در آغوش بخت خواب زده .
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی رباید رنگ رنگ .
و این کلمه غیر از بَر و کِنار فارسی و حجر عربی است ، چه در بر گرفتن و در کنار گرفتن تنها با یک دست نیم حلقه کرده و با یک سوی تن گرفتن باشد.و بغل در استعمال کنونی اعم از آغوش و بر و کنار است :
یکی ساعت از وی نبودش قرار
در آغوش بودیش یا در کنار.
|| توسعاً، گردن :
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش .
- در آغوش گرفتن ؛ به آغوش کشیدن . در میان دو دست فراهم آورده ، بخود دوسانیدن کسی یا چیزی را.
- یکدیگر را در آغوش کشیدن ؛ تعانق . معانقه .
|| آن مقدار از گیاه یا چوب و کاغذ و مانند آن که به آغوش توان برداشت : یک آغوش ؛ یک بَغل .
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
وآن موی او بسان یک آغوش غوشنه .
هزارآغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلش ناچیده دیّار.
- آغوش بستن کتاب ؛ ضبر کتب . (ادیب نطنزی ).
- یک آغوش از هر چیز که باشد ؛ حزمه .
- یک آغوش کتاب یا کاغذ ؛ اضباره .
- یک آغوش گیاه ؛ ضغث .
|| نامی از نامهای غلامان و بندگان ترک :
ای خواجه ٔ ارسلان و آغوش
فرمان ده خود مکن فراموش .
وشاقی پریچهره در خیل داشت
که طبعش بدو اندکی میل داشت ...
مگر پاسبانت فراموش شد
که دستت در آغوش آغوش شد؟