آغار
لغتنامه دهخدا
آغار. (اِ) نم . زه . ثاد. نداوت . ندا :
عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
بروی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
|| آنچه ترابد از کوزه ومانند آن :
از هرچه سبو پر کنی از زیر و ز پهلوش
زآن چیز برون آید و بیرون دهد آغار.
از خاطرپرعلم سخن ناید جز خوب
از پاک سبو پاک برون آید آغار.
|| اُغُر. آغال .
- بدآغار ؛ بدآغال . شوم . نحس :
یکی زشت روی بدآغار بود
تو گوئی بمردم گزی مار بود.
عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
بروی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
|| آنچه ترابد از کوزه ومانند آن :
از هرچه سبو پر کنی از زیر و ز پهلوش
زآن چیز برون آید و بیرون دهد آغار.
از خاطرپرعلم سخن ناید جز خوب
از پاک سبو پاک برون آید آغار.
|| اُغُر. آغال .
- بدآغار ؛ بدآغال . شوم . نحس :
یکی زشت روی بدآغار بود
تو گوئی بمردم گزی مار بود.