آشنا
لغتنامه دهخدا
آشنا. [ ش ْ / ش ِ ] (ص ) آشنای . معروف . مأنوس . مألوف . گستاخ . نزدیک . اُلفت گرفته . مستأنس بتعارف . پیوسته . بسته . شناسا. شناسنده . مقابل بیگانه ، ناآشنا، غریب :
تا دل من در هوای نیکوان شد آشنا
در سرشک دیده گردانم چو مرد آشنا.
غریبی گرچه باشد پادشائی
بگریدچون ببیند آشنائی .
بخدمت همی آمدم سوی تو
مگر با سعادت شوم آشنا.
بر سخن حجت مگزین سخن
زآنکه خرد با سخنش آشناست .
با علم اگر آشنا شوی تو
با زهد بیابی آشنائی .
گرافلاک جمله لطیفند پس
بگو گر خرد با دلت آشناست ...
دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم
ناگاه با فریشتگان آشنا شدم .
انده چرا برم چو تحمل ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا؟
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جداباشد؟
و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند... و سخاوت را با خود آشنا گرداند. (کلیله و دمنه ).
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
در بحر لهو باد و طرب آشنای تو.
با علم آشنا شو و از آب بر سر آی
کز آب بر سر آمدن از علم آشناست .
چو تو با علم آشنا گشتی
بگذری زآب نیز بی کشتی .
بدریای جودت کند آشنا
چه بیگانه مردم چه شهرآشنا.
- امثال :
آواز او مرا آشنا می آید ؛ چنان مینماید که صاحب آن را می شناسم .
فعل آن آشنا آمدن و آشنا شدن و آشنا کردن و آشنا گردانیدن است .
|| خویش . قریب :
با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال ؟
|| دوست . یار:
چون آشنات باشد ابلیس مکرپیشه
با زرق و مکر یابی ناچار آشنائی .
بنشست و نرم نرم همی گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هیچ آشنا.
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد.
خلقم اگر آشنای خود میخواهند
الحق سپر بلای خود میخواهند.
ترک و حدیث دوستی قصه ٔ آب و آتش است
گرگ بگله آشنا می شود این نمیشود.
|| آنکه او ترا شناسد و تو او را شناسی و هنوز دوستی و انسی در میان شما نیست . دوست نو. یار نو. || معرّف . معدّل . مزکّی :
اگر پیش تو بگذارم گوایان
بیارم با گوایان آشنایان
دو چشم سیل بارم آشنایش
دو مرد آشنا بادو گوایش
بزر اندوده بینی دو گوایم
بخون آلوده بینی آشنایم .
|| عارف به کاری .
- آب آشنا؛ عارف بکار آب بازی :
کسی کاندر آب است و آب آشناست
از او گرچه آتش بترسد رواست .
|| موافق . سازگار. سازوار. ملایم :
هر دو در تابخانه ای رفتیم
که نبود آشنا هوای رواق .
- آشنا شدن با کسی ؛ بار اول او را دیدن و با او گفتگوکردن و بیکدیگر خود را شناسانیدن .
- آشنا شدن بعلمی یا صنعتی ؛ اندکی فراگرفتن آن . آموختن آن نه بکمال .
- آشنا کردن ؛ معرفی کردن کسی را بدیگری .
- || نزدیک کردن نه بدان حد که بُرَد (کارد، شمشیر و امثال آن ): خنجر را بگلوی او آشنا کرد. شمشیر را به گردن اوآشنا کرد.
- امثال :
آشنا داند زبان آشنا .
با کسی آشنا نمی گردم
چون شدم آشنا، نمی گردم .
عیسات دوست به که حواریت آشنا .
که ناید هرگز از گرگ آشنائی .
تا دل من در هوای نیکوان شد آشنا
در سرشک دیده گردانم چو مرد آشنا.
غریبی گرچه باشد پادشائی
بگریدچون ببیند آشنائی .
بخدمت همی آمدم سوی تو
مگر با سعادت شوم آشنا.
بر سخن حجت مگزین سخن
زآنکه خرد با سخنش آشناست .
با علم اگر آشنا شوی تو
با زهد بیابی آشنائی .
گرافلاک جمله لطیفند پس
بگو گر خرد با دلت آشناست ...
دانی که چون شدم چو ز دیوان گریختم
ناگاه با فریشتگان آشنا شدم .
انده چرا برم چو تحمل ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا؟
سایه با ذات آشنا باشد
سایه از ذات کی جداباشد؟
و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه مقابح آن را بنظر بصیرت بیند... و سخاوت را با خود آشنا گرداند. (کلیله و دمنه ).
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
در بحر لهو باد و طرب آشنای تو.
با علم آشنا شو و از آب بر سر آی
کز آب بر سر آمدن از علم آشناست .
چو تو با علم آشنا گشتی
بگذری زآب نیز بی کشتی .
بدریای جودت کند آشنا
چه بیگانه مردم چه شهرآشنا.
- امثال :
آواز او مرا آشنا می آید ؛ چنان مینماید که صاحب آن را می شناسم .
فعل آن آشنا آمدن و آشنا شدن و آشنا کردن و آشنا گردانیدن است .
|| خویش . قریب :
با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال ؟
|| دوست . یار:
چون آشنات باشد ابلیس مکرپیشه
با زرق و مکر یابی ناچار آشنائی .
بنشست و نرم نرم همی گفت زارزار
با آشنا چنین نکند هیچ آشنا.
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد.
خلقم اگر آشنای خود میخواهند
الحق سپر بلای خود میخواهند.
ترک و حدیث دوستی قصه ٔ آب و آتش است
گرگ بگله آشنا می شود این نمیشود.
|| آنکه او ترا شناسد و تو او را شناسی و هنوز دوستی و انسی در میان شما نیست . دوست نو. یار نو. || معرّف . معدّل . مزکّی :
اگر پیش تو بگذارم گوایان
بیارم با گوایان آشنایان
دو چشم سیل بارم آشنایش
دو مرد آشنا بادو گوایش
بزر اندوده بینی دو گوایم
بخون آلوده بینی آشنایم .
|| عارف به کاری .
- آب آشنا؛ عارف بکار آب بازی :
کسی کاندر آب است و آب آشناست
از او گرچه آتش بترسد رواست .
|| موافق . سازگار. سازوار. ملایم :
هر دو در تابخانه ای رفتیم
که نبود آشنا هوای رواق .
- آشنا شدن با کسی ؛ بار اول او را دیدن و با او گفتگوکردن و بیکدیگر خود را شناسانیدن .
- آشنا شدن بعلمی یا صنعتی ؛ اندکی فراگرفتن آن . آموختن آن نه بکمال .
- آشنا کردن ؛ معرفی کردن کسی را بدیگری .
- || نزدیک کردن نه بدان حد که بُرَد (کارد، شمشیر و امثال آن ): خنجر را بگلوی او آشنا کرد. شمشیر را به گردن اوآشنا کرد.
- امثال :
آشنا داند زبان آشنا .
با کسی آشنا نمی گردم
چون شدم آشنا، نمی گردم .
عیسات دوست به که حواریت آشنا .
که ناید هرگز از گرگ آشنائی .