آشنا
لغتنامه دهخدا
آشنا. [ ش ْ / ش ِ ] (اِ) آشناه . شنا. شناو. شناه . شناوری . سباحت . آب بازی :
آشنا ورزمی ز اشک دو چشم
اگرم چشم آشنا باشد.
هر وهم که هست کی تواند
در بحر مدیحت آشنا کرد؟
مانند زنگئی که بر آتش همی طپد
زلفش در آب دیده همی کرد آشنا.
در چشمه ٔ وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو.
از تو بودم به آستانه ٔ خواجه عارف معرفت
وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا.
غرقه ٔ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنائی ما برونْت آورد از او بی آشنا.
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا
با گهر در قعر دریا آشنائی چون کنم ؟
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
در بحر لهوباد و طرب آشنای تو.
با علم آشنا شو و از آب بر سر آی
کز آب بر سر آمدن از علم آشناست .
هر دو بحری آشناآموخته
هر دو جان بی دوختن بردوخته .
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا.
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی از من تو سباحی مجو.
همچو کنعان کآشنا میکرد او
که نخواهم کشتی نوح عدو.
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی .
دلت را با غم عشقش به معنی آشنائی ده
که تن را آشنا کردن نمی شاید در این دریا.
- مردِ آشنا ؛ سباح :
تا دل من در هوای نیکوان شد آشنا
در سرشک دیده گردانم چو مرد آشنا.
- آشنا ورزیدن ؛ آشنا کردن . سباحت .
|| در غالب فرهنگها به کلمه ٔ آشنا معنی شناور و سابح داده اند و بیت ابوشکور را مثال آورده اند :
کسی کاندر آبست و آب آشناست
از آب ار چو زآتش بترسد رواست .
و این بی شبهه غلط است چه در این بیت آشنا بمعنی عارف و شناساست و با ترکیب با آب معنی عارف بشنا و داننده ٔ شناوری داده است و کلمه ٔ آشنا بانفراده به معنی شناور و سباح نیامده است .
آشنا ورزمی ز اشک دو چشم
اگرم چشم آشنا باشد.
هر وهم که هست کی تواند
در بحر مدیحت آشنا کرد؟
مانند زنگئی که بر آتش همی طپد
زلفش در آب دیده همی کرد آشنا.
در چشمه ٔ وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو.
از تو بودم به آستانه ٔ خواجه عارف معرفت
وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا.
غرقه ٔ دریای حیرت خواستی گشتن ولیک
آشنائی ما برونْت آورد از او بی آشنا.
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا
با گهر در قعر دریا آشنائی چون کنم ؟
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
در بحر لهوباد و طرب آشنای تو.
با علم آشنا شو و از آب بر سر آی
کز آب بر سر آمدن از علم آشناست .
هر دو بحری آشناآموخته
هر دو جان بی دوختن بردوخته .
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا.
هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی از من تو سباحی مجو.
همچو کنعان کآشنا میکرد او
که نخواهم کشتی نوح عدو.
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی .
دلت را با غم عشقش به معنی آشنائی ده
که تن را آشنا کردن نمی شاید در این دریا.
- مردِ آشنا ؛ سباح :
تا دل من در هوای نیکوان شد آشنا
در سرشک دیده گردانم چو مرد آشنا.
- آشنا ورزیدن ؛ آشنا کردن . سباحت .
|| در غالب فرهنگها به کلمه ٔ آشنا معنی شناور و سابح داده اند و بیت ابوشکور را مثال آورده اند :
کسی کاندر آبست و آب آشناست
از آب ار چو زآتش بترسد رواست .
و این بی شبهه غلط است چه در این بیت آشنا بمعنی عارف و شناساست و با ترکیب با آب معنی عارف بشنا و داننده ٔ شناوری داده است و کلمه ٔ آشنا بانفراده به معنی شناور و سباح نیامده است .