آشفته
لغتنامه دهخدا
آشفته . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) خشمگین . بخشم آمده . مقابل آهسته :
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته .
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر اورا مگر و رخش کمان .
بگفت آنچه خاقان بدو گفته بود
که از کین آن کشته آشفته بود.
بگفتش بدو آن کجا رفته بود
چو خاقان ورا دید کآشفته بود.
پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست
چو مهر جهانجوی پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد.
سیاوش بگفت آن کجا رفته بود
وز آن کو ز سودابه آشفته بود.
سپهبد شد آشفته از گفت اوی
نشد پند بهرام یل جفت اوی .
بگفت آنچه با پیلتن گفته بود
ز طوس و ز کاووس کآشفته بود.
|| ارغنده . آرغده :
که هرگز ندیدم بدینسان دلیر
نه ببر بیان و نه آشفته شیر.
نگه کرد برزو بدان ده سوار
چو شیران آشفته در کارزار.
سپهدار قارن چه آشفته پیل
زمین کرد از خون چو دریای نیل .
چو آشفته شد شیر و تندی نمود
سر نیزه را سوی او کرد زود.
شیر ارغنده اگر پیش تو آید بنبرد
پیل آشفته اگر گرد تو آید بجدال ...
همی آمد آشفته چون پیل مست
ببازو کمانی ّ و نیزه بدست .
تاج در میان دو شیر آشفته نهادند بر تخت و بهرام با گرز برفت و شیر را بکشت و بر تخت نشست . (مجمل التواریخ ). || کراشیده . ریخته و پاشیده . درهم وبرهم . زَبَرزیر. شلوغ پلوغ . شوریده و گوریده . کالفته . مختلط. آشوفته :
برآنگونه سودابه را خفته دید [ کاوس ]
سراسر شبستان برآشفته دید.
|| متفرق . پراکنده . پریشان :
سپهبدان بر، آشفته لشکری گشتند
چنانکه خواهند از هر سوئی همی رانند.
- آشفته شدن موی سر ؛ شعث . شعثان . ناخوار شدن آن :
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی دردست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش ببالین من آمد بنشست .
- دریائی آشفته ؛ منقلب .
- موئی آشفته ؛ ژولیده . پریشان . گوریده . وژگال . شوریده . کالیده .
|| شیدا. (فرهنگ اسدی ). کالیوه . کالُفته . توسعاً، عاشق :
دل برد و چون بدانست کم کرد ناشکیبا
بگریخت تا چنینم آشفته کرد و شیدا.
عاشق آشفته فرمان چون برد
درد درمانسوز درمان چون برد؟
کسانی که آشفته ٔ دلبرند
بری از غم خویش و از دیگرند.
|| مضطرب . مشوش . بهم برآمده :
پدر گفتش ای نازنین چهر من
چه داری دل آشفته در مهر من ؟
|| شوریده . شورانیده : محمدبن الحصین القوسی شهر بر او آشفته همی داشت . (تاریخ سیستان ). || مختل . باختلال . بفسادگرائیده . ازصحت بگشته :
بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او
آشفته شده طبعش هم مائی و هم ناری .
|| کاسد. بی رونق :
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی .
|| شلوغ . پر از قطاع الطریق . نامأمون . غیرایمن (راه ) : راهها ناایمن شده است ... و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است . (تاریخ بیهقی ). || بطپش . باضَربان .مشوش :
همه دشت از ایشان پر از خفته دید
یکایک دل لشکر آشفته دید.
|| مضطرب . مشوَّش ، چنانکه عبارتی یا تاریخی : و حمزة الاصفهانی روایت کند که هیچ تواریخ آشفته تر از حمیریان نبوده است از بسیاری سالهای ایشان . (مجمل التواریخ ). || بی نظم و نسق .بی انضباط. با هرج و مرج . بَلبشو :
جهانم بی تو آشفته ست یک سر
چنان چون بی امیر آشفته لشکر.
- امثال :
دزد بازار آشفته میخواهد.
|| ژولیده موی . ژولیده یال . گردآلوده . اشعث .اغبر :
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید از او آن دو پاکیزه رای
که بیگه چنین از کجا رفته اید
که با گرد راهید و آشفته اید.
بیامد جهانجوی را خفته دید
برِ او یکی اسب آشفته دید.
|| شوریده . گوریده ، چنانکه دستار و عمامه :
ساقی مگر وظیفه ٔ حافظ زیاده داد
کآشفته گشت طره ٔ دستار مولوی ؟
- آشفته شدن اختر بر کسی ؛ بنحوست گراییدن آن :
بپیروز بر اختر آشفته شد
نه بر کام ما شاه تو کشته شد.
- آشفته کردن سخن ؛ تلجلج .
- آشفته کردن کار ؛ شوریدن کار. ارتثاء. تلبیس .
- آشفته گفتن ؛ آمیخته گفتن . تبکل .
- خواب آشفته ؛ خواب شوریده .
- خوابهای آشفته ؛ اضغاث احلام . خوابهای شوریده . خوابهای پریشان :
ندانند تعبیر خوابم همی
باحلام گویند جوابم همی
به آشفته خوانند خواب مرا
خطا گفته اند آن صواب مرا.
- امثال :
دور از شتر بخواب ، خواب آشفته مبین .
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته .
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر اورا مگر و رخش کمان .
بگفت آنچه خاقان بدو گفته بود
که از کین آن کشته آشفته بود.
بگفتش بدو آن کجا رفته بود
چو خاقان ورا دید کآشفته بود.
پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست
چو مهر جهانجوی پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد.
سیاوش بگفت آن کجا رفته بود
وز آن کو ز سودابه آشفته بود.
سپهبد شد آشفته از گفت اوی
نشد پند بهرام یل جفت اوی .
بگفت آنچه با پیلتن گفته بود
ز طوس و ز کاووس کآشفته بود.
|| ارغنده . آرغده :
که هرگز ندیدم بدینسان دلیر
نه ببر بیان و نه آشفته شیر.
نگه کرد برزو بدان ده سوار
چو شیران آشفته در کارزار.
سپهدار قارن چه آشفته پیل
زمین کرد از خون چو دریای نیل .
چو آشفته شد شیر و تندی نمود
سر نیزه را سوی او کرد زود.
شیر ارغنده اگر پیش تو آید بنبرد
پیل آشفته اگر گرد تو آید بجدال ...
همی آمد آشفته چون پیل مست
ببازو کمانی ّ و نیزه بدست .
تاج در میان دو شیر آشفته نهادند بر تخت و بهرام با گرز برفت و شیر را بکشت و بر تخت نشست . (مجمل التواریخ ). || کراشیده . ریخته و پاشیده . درهم وبرهم . زَبَرزیر. شلوغ پلوغ . شوریده و گوریده . کالفته . مختلط. آشوفته :
برآنگونه سودابه را خفته دید [ کاوس ]
سراسر شبستان برآشفته دید.
|| متفرق . پراکنده . پریشان :
سپهبدان بر، آشفته لشکری گشتند
چنانکه خواهند از هر سوئی همی رانند.
- آشفته شدن موی سر ؛ شعث . شعثان . ناخوار شدن آن :
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی دردست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش ببالین من آمد بنشست .
- دریائی آشفته ؛ منقلب .
- موئی آشفته ؛ ژولیده . پریشان . گوریده . وژگال . شوریده . کالیده .
|| شیدا. (فرهنگ اسدی ). کالیوه . کالُفته . توسعاً، عاشق :
دل برد و چون بدانست کم کرد ناشکیبا
بگریخت تا چنینم آشفته کرد و شیدا.
عاشق آشفته فرمان چون برد
درد درمانسوز درمان چون برد؟
کسانی که آشفته ٔ دلبرند
بری از غم خویش و از دیگرند.
|| مضطرب . مشوش . بهم برآمده :
پدر گفتش ای نازنین چهر من
چه داری دل آشفته در مهر من ؟
|| شوریده . شورانیده : محمدبن الحصین القوسی شهر بر او آشفته همی داشت . (تاریخ سیستان ). || مختل . باختلال . بفسادگرائیده . ازصحت بگشته :
بیمار بد این ملکت زو دور طبیب او
آشفته شده طبعش هم مائی و هم ناری .
|| کاسد. بی رونق :
جهانا چه بدمهر و بدخو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی .
|| شلوغ . پر از قطاع الطریق . نامأمون . غیرایمن (راه ) : راهها ناایمن شده است ... و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است . (تاریخ بیهقی ). || بطپش . باضَربان .مشوش :
همه دشت از ایشان پر از خفته دید
یکایک دل لشکر آشفته دید.
|| مضطرب . مشوَّش ، چنانکه عبارتی یا تاریخی : و حمزة الاصفهانی روایت کند که هیچ تواریخ آشفته تر از حمیریان نبوده است از بسیاری سالهای ایشان . (مجمل التواریخ ). || بی نظم و نسق .بی انضباط. با هرج و مرج . بَلبشو :
جهانم بی تو آشفته ست یک سر
چنان چون بی امیر آشفته لشکر.
- امثال :
دزد بازار آشفته میخواهد.
|| ژولیده موی . ژولیده یال . گردآلوده . اشعث .اغبر :
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید از او آن دو پاکیزه رای
که بیگه چنین از کجا رفته اید
که با گرد راهید و آشفته اید.
بیامد جهانجوی را خفته دید
برِ او یکی اسب آشفته دید.
|| شوریده . گوریده ، چنانکه دستار و عمامه :
ساقی مگر وظیفه ٔ حافظ زیاده داد
کآشفته گشت طره ٔ دستار مولوی ؟
- آشفته شدن اختر بر کسی ؛ بنحوست گراییدن آن :
بپیروز بر اختر آشفته شد
نه بر کام ما شاه تو کشته شد.
- آشفته کردن سخن ؛ تلجلج .
- آشفته کردن کار ؛ شوریدن کار. ارتثاء. تلبیس .
- آشفته گفتن ؛ آمیخته گفتن . تبکل .
- خواب آشفته ؛ خواب شوریده .
- خوابهای آشفته ؛ اضغاث احلام . خوابهای شوریده . خوابهای پریشان :
ندانند تعبیر خوابم همی
باحلام گویند جوابم همی
به آشفته خوانند خواب مرا
خطا گفته اند آن صواب مرا.
- امثال :
دور از شتر بخواب ، خواب آشفته مبین .