آشتی
لغتنامه دهخدا
آشتی . (اِ) (از پهلوی آشتیه ) دوستی از نو کردن . ترک جنگ . رنجشی را از کسی فراموش کردن . صلح . مصالحه . سلم . مسالمه . موادعه . هدنه . مهادنه . سازش . مقابل جنگ و پنداشتی و حرب :
چو از آشتی شادی آید بچنگ
خردمند هرگز نکوشد بجنگ .
ز جنگ آشتی بی گمان بهتر است
نگه کن که گاوت بچرم اندر است .
ترا آشتی بهتر آید ز جنگ
فراخی مکن بر دل خویش تنگ .
کسی نیست بی آز و بی نام و ننگ
همان آشتی بهتر آید ز جنگ .
بجنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گرددْش چنگ
وگر آشتی جوید و راستی
نبینی بدلْش اندرون کاستی
از او باژ بستان و کینه مجوی
نگه دار او را همی آبروی .
چنین گفت لشکر که فرمان تراست
بدین آشتی رای و پیمان تراست
فرستاده را نغز پاسخ دهیم
بر این آشتی رای فرخ نهیم .
نبد آشتی پیش از آوردشان
بدین روز گرز من آوردشان .
گر ایدون که با شهریار جهان
همی آشتی جوئی اندر نهان
ترا اندرین مرز مهمان کنم
بچیزی که جوئی تو پیمان کنم .
گر او جنگ را خواهد آراستن
هزیمت بود آشتی خواستن .
سران یک بیک پاسخ آراستند
همه خوبی و آشتی خواستند.
دگر آنکه جستی همه آشتی
بسی روز با پند بگذاشتی .
چو آیم مرا با شما نیست رزم
بدل آشتی دارم و رای بزم .
ترا جنگ با آشتی گر یکیست
خرد بی گمان نزد تو اندکیست .
همه آشتی گردد این جنگ ما
بدین رزمگه کردن آهنگ ما.
بدو گفت خاقان برو پیش اوی
سخن هرچه باید همه نرم گوی
اگر آشتی خواهد و دستگاه
چه بایدبر این دشت رنج سپاه ؟
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجوی آشتی در گه کارزار.
از این آشتی جنگ بهر من است
همه نوش تو درد و زهر من است .
بسی آشتی خواستم پیش جنگ
نکرد آشتی چون نبودش درنگ .
بپرسید از آن پس که با ساوه شاه
کنم آشتی یا فرستم سپاه
چنین داد پاسخ بدو جنگجوی
که با ساوه شاه آشتی نیست روی .
چو نتوان گرفتن گریبان جنگ
سوی دامن آشتی یاز چنگ
بهر کار در زور کردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور.
سزای جنگند اینها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند.
گرگ را با میش باشد آشتی بر پهن دشت
باز را با کبک باشد دوستی در کوهسار.
عدل وانصاف تو اندر بیشه ٔ ایران زمین
آشتی داده است با شیر ژیان روباه را.
ز دنیا برم زنگ ناداشتی
دهم بادرا با چراغ آشتی .
نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ
که وقت آشتی پیش آورد جنگ .
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزاو عدل حق کن آشتی .
بیا که نوبت صلح است و آشتی ّ و عنایت
بشرط آنکه نگوئیم از گذشته حکایت .
|| سازواری و صفای دوستی ذات البین که پس از تافتگی و دل آزردگی و سرگرانی و دژمی و پنداشتی و رنجیدگی میان دو دوست یا دو خویشاوند و مانند آن پدیدار آید :
چو رای آیدت آشتی با پدر
بسازم ترا تاج و تخت و کمر.
چو بنمائی بدل پنداشتی را
بمانی جای لختی آشتی را.
نگارا نه همه پنداشتی کن
زمانی دوستی ّ و آشتی کن .
همه کارش آشوب و پنداشتی است
از او آشتی جنگ و جنگ آشتی است .
مرابا شما کرده شد آشتی
نباشد کنون خشم و پنداشتی .
بود در جهان جنگ و پنداشتی
ولیکن از آن پس بود آشتی .
ولیکن نه هنگام پنداشتی است
که هنگام مهر و گه آشتی است .
|| وفق . توفیق . وفاق . جمع میان دو عقیده و یا دو رای که صورةً مخالف نمایند. || آرامش :
کسی کآشتی جوید و سور و بزم
نه نیکو بود تیز رفتن برزم .
- آشتی جستن ؛ آشتی خواستن . استرضا. صلح طلبیدن . استعتاب .
- آشتی دادن ؛ اصلاح . سازواری بخشیدن .
- آشتی کردن ؛ اصلاح . اصطلاح .
- امثال :
پدر کشتی و تخم کین کاشتی
پدرکشته کی می کند آشتی ؟
تا مرا دُم ، ترا پسر یاد است
آشتی ّ من و تو بر باد است .
جنگ از سر شخم آشتی از سر خرمن .
ز جنگ آشتی بیگمان بهتر است .
چو از آشتی شادی آید بچنگ
خردمند هرگز نکوشد بجنگ .
ز جنگ آشتی بی گمان بهتر است
نگه کن که گاوت بچرم اندر است .
ترا آشتی بهتر آید ز جنگ
فراخی مکن بر دل خویش تنگ .
کسی نیست بی آز و بی نام و ننگ
همان آشتی بهتر آید ز جنگ .
بجنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گرددْش چنگ
وگر آشتی جوید و راستی
نبینی بدلْش اندرون کاستی
از او باژ بستان و کینه مجوی
نگه دار او را همی آبروی .
چنین گفت لشکر که فرمان تراست
بدین آشتی رای و پیمان تراست
فرستاده را نغز پاسخ دهیم
بر این آشتی رای فرخ نهیم .
نبد آشتی پیش از آوردشان
بدین روز گرز من آوردشان .
گر ایدون که با شهریار جهان
همی آشتی جوئی اندر نهان
ترا اندرین مرز مهمان کنم
بچیزی که جوئی تو پیمان کنم .
گر او جنگ را خواهد آراستن
هزیمت بود آشتی خواستن .
سران یک بیک پاسخ آراستند
همه خوبی و آشتی خواستند.
دگر آنکه جستی همه آشتی
بسی روز با پند بگذاشتی .
چو آیم مرا با شما نیست رزم
بدل آشتی دارم و رای بزم .
ترا جنگ با آشتی گر یکیست
خرد بی گمان نزد تو اندکیست .
همه آشتی گردد این جنگ ما
بدین رزمگه کردن آهنگ ما.
بدو گفت خاقان برو پیش اوی
سخن هرچه باید همه نرم گوی
اگر آشتی خواهد و دستگاه
چه بایدبر این دشت رنج سپاه ؟
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجوی آشتی در گه کارزار.
از این آشتی جنگ بهر من است
همه نوش تو درد و زهر من است .
بسی آشتی خواستم پیش جنگ
نکرد آشتی چون نبودش درنگ .
بپرسید از آن پس که با ساوه شاه
کنم آشتی یا فرستم سپاه
چنین داد پاسخ بدو جنگجوی
که با ساوه شاه آشتی نیست روی .
چو نتوان گرفتن گریبان جنگ
سوی دامن آشتی یاز چنگ
بهر کار در زور کردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور.
سزای جنگند اینها که آشتی کردند
نگر که اکنون با من همی عتاب کنند.
گرگ را با میش باشد آشتی بر پهن دشت
باز را با کبک باشد دوستی در کوهسار.
عدل وانصاف تو اندر بیشه ٔ ایران زمین
آشتی داده است با شیر ژیان روباه را.
ز دنیا برم زنگ ناداشتی
دهم بادرا با چراغ آشتی .
نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ
که وقت آشتی پیش آورد جنگ .
جرم بر خود نه که تو خود کاشتی
با جزاو عدل حق کن آشتی .
بیا که نوبت صلح است و آشتی ّ و عنایت
بشرط آنکه نگوئیم از گذشته حکایت .
|| سازواری و صفای دوستی ذات البین که پس از تافتگی و دل آزردگی و سرگرانی و دژمی و پنداشتی و رنجیدگی میان دو دوست یا دو خویشاوند و مانند آن پدیدار آید :
چو رای آیدت آشتی با پدر
بسازم ترا تاج و تخت و کمر.
چو بنمائی بدل پنداشتی را
بمانی جای لختی آشتی را.
نگارا نه همه پنداشتی کن
زمانی دوستی ّ و آشتی کن .
همه کارش آشوب و پنداشتی است
از او آشتی جنگ و جنگ آشتی است .
مرابا شما کرده شد آشتی
نباشد کنون خشم و پنداشتی .
بود در جهان جنگ و پنداشتی
ولیکن از آن پس بود آشتی .
ولیکن نه هنگام پنداشتی است
که هنگام مهر و گه آشتی است .
|| وفق . توفیق . وفاق . جمع میان دو عقیده و یا دو رای که صورةً مخالف نمایند. || آرامش :
کسی کآشتی جوید و سور و بزم
نه نیکو بود تیز رفتن برزم .
- آشتی جستن ؛ آشتی خواستن . استرضا. صلح طلبیدن . استعتاب .
- آشتی دادن ؛ اصلاح . سازواری بخشیدن .
- آشتی کردن ؛ اصلاح . اصطلاح .
- امثال :
پدر کشتی و تخم کین کاشتی
پدرکشته کی می کند آشتی ؟
تا مرا دُم ، ترا پسر یاد است
آشتی ّ من و تو بر باد است .
جنگ از سر شخم آشتی از سر خرمن .
ز جنگ آشتی بیگمان بهتر است .