آشام
لغتنامه دهخدا
آشام . (اِ) نوشیدنی . مشروب . شربت :
همه زرّ و پیروزه بد جامشان
بروشن گلاب اندر آشامشان .
حسرت فروخورم چو بسینه فروشود
آشام خون دل کنم آن را فروبرم .
چون نتوانم که نفس را رام کنم
خود را چه بهرزه شهره ٔ عام کنم
زایل نشود تیرگی خاطر من
گر چشمه ٔ خور فی المثل آشام کنم .
آشام خود بزخم زبان میخورد عوان
آری درندگان همه آب از زبان خورند.
همه زرّ و پیروزه بد جامشان
بروشن گلاب اندر آشامشان .
حسرت فروخورم چو بسینه فروشود
آشام خون دل کنم آن را فروبرم .
چون نتوانم که نفس را رام کنم
خود را چه بهرزه شهره ٔ عام کنم
زایل نشود تیرگی خاطر من
گر چشمه ٔ خور فی المثل آشام کنم .
آشام خود بزخم زبان میخورد عوان
آری درندگان همه آب از زبان خورند.