آسیمه
لغتنامه دهخدا
آسیمه . [ م َ / م ِ] (ص ) مضطرب . مشوش . پریشان خاطر. آشفته :
بدان تن در آسیمه گردد روان
سپه چون بود شاد بی پهلوان .
به ره گیو را دید [ دستان ] پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پوی پوی .
بگفت این وبرخاست و در خیمه شد
جهانی ز گفتارش آسیمه شد.
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز
نیایش کنان رفت و بردش نماز.
دل یوسف آسیمه شد زآن نهاد
به لاحول گفتن زبان برگشاد.
آسیمه بسی کرد فلک بی خبران را
وآشفته بسی گشت بدو کار مهیا.
آسیمه شد و رنجه دل ، تنم را
نه غبن ضیاع و عقار دارد.
|| حیران . بشگفتی مانده . متحیر. متعجب . خیره . حیرت زده . مبهوت . سرگردان . سرگشته :
بدو گفت قیدافه کای نیطقون
چرا خیره گشتی بکاخ اندرون
همانا که چونین نباشد بروم
که آسیمه گشتی بدین مایه بوم ؟
آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم من
عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار.
|| دنگ . دنگ و دَلْو. مَنگ :
ز دریاتو گوئی که برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
سراپرده بردند از ایوان بدشت
سپه از خروشیدن آسیمه گشت .
گرفتند هر دو دوال کمر
پریشان و غمگین و آسیمه سر.
|| نه بسامان . ژولیده :
بدشت آوریدندش آسیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار.
چو اسب پسر دید گیوش بدست
پر از خاک و آسیمه برسان مست .
|| گیج . بِدُوار :
بینداخت ژوبین به پیران رسید
زره در برش سر بسر بردرید
ز پشت اندرآمد براه جگرْش
بغلطید و آسیمه برگشت سرْش .
بجوشیدخون از دهان تا جگر
تنش سست تر گشت و آسیمه سر.
|| دهشت زده . بیمناک . هراسیده :
یکی بانگ برزد بر او مادرش
که آسیمه تر گشت جنگی سرش .
دگر خفته آسیمه برخاستند
بهر جای جنگی بیاراستند.
ور ذرّه بچشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست .
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
واکنون چو آهنی زبر سنگ برزنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جَهان .
ز روحه همه مهتران سر بسر
بماندند مدهوش و آسیمه سر.
|| شتاب زده :
کله دار چون بانگ اسبان شنید
شد آسیمه از خواب و سر برکشید.
و در همه ٔ معانی آسیوَن مرادف آسیمه است . و در فرهنگها باین کلمه معنی کالیوه (اسدی )، شیدا (صحاح الفرس )، دیوانه ، دیوانه مزاج ، شوریده ، شیفته و دست پاچه نیز داده اند. رجوع به آسیمه سار و آسیمه سر و سرآسیمه شود.
بدان تن در آسیمه گردد روان
سپه چون بود شاد بی پهلوان .
به ره گیو را دید [ دستان ] پژمرده روی
همی آمد آسیمه و پوی پوی .
بگفت این وبرخاست و در خیمه شد
جهانی ز گفتارش آسیمه شد.
نه آسیمه گشت و نه پرسید راز
نیایش کنان رفت و بردش نماز.
دل یوسف آسیمه شد زآن نهاد
به لاحول گفتن زبان برگشاد.
آسیمه بسی کرد فلک بی خبران را
وآشفته بسی گشت بدو کار مهیا.
آسیمه شد و رنجه دل ، تنم را
نه غبن ضیاع و عقار دارد.
|| حیران . بشگفتی مانده . متحیر. متعجب . خیره . حیرت زده . مبهوت . سرگردان . سرگشته :
بدو گفت قیدافه کای نیطقون
چرا خیره گشتی بکاخ اندرون
همانا که چونین نباشد بروم
که آسیمه گشتی بدین مایه بوم ؟
آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم من
عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار.
|| دنگ . دنگ و دَلْو. مَنگ :
ز دریاتو گوئی که برخاست موج
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
سراپرده بردند از ایوان بدشت
سپه از خروشیدن آسیمه گشت .
گرفتند هر دو دوال کمر
پریشان و غمگین و آسیمه سر.
|| نه بسامان . ژولیده :
بدشت آوریدندش آسیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار.
چو اسب پسر دید گیوش بدست
پر از خاک و آسیمه برسان مست .
|| گیج . بِدُوار :
بینداخت ژوبین به پیران رسید
زره در برش سر بسر بردرید
ز پشت اندرآمد براه جگرْش
بغلطید و آسیمه برگشت سرْش .
بجوشیدخون از دهان تا جگر
تنش سست تر گشت و آسیمه سر.
|| دهشت زده . بیمناک . هراسیده :
یکی بانگ برزد بر او مادرش
که آسیمه تر گشت جنگی سرش .
دگر خفته آسیمه برخاستند
بهر جای جنگی بیاراستند.
ور ذرّه بچشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباریست .
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم تیغ تو در سنگ شد نهان
واکنون چو آهنی زبر سنگ برزنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جَهان .
ز روحه همه مهتران سر بسر
بماندند مدهوش و آسیمه سر.
|| شتاب زده :
کله دار چون بانگ اسبان شنید
شد آسیمه از خواب و سر برکشید.
و در همه ٔ معانی آسیوَن مرادف آسیمه است . و در فرهنگها باین کلمه معنی کالیوه (اسدی )، شیدا (صحاح الفرس )، دیوانه ، دیوانه مزاج ، شوریده ، شیفته و دست پاچه نیز داده اند. رجوع به آسیمه سار و آسیمه سر و سرآسیمه شود.