آسیا
لغتنامه دهخدا
آسیا. (اِ) دستگاهی خرد کردن و آرد کردن حبوب یا گچ و آهک و مانند آن ، یا گرفتن روغن و شیره ٔ نبات و جز آن را. رحی . طاحونه . آس .آسیاو. این کلمه بر همه ٔ انواع از بادی و آبی و دستی و ستوری اطلاق شود : و ایشان را [ مردم سیستان را ] آسیاها است بر باد ساخته . (حدودالعالم ).
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه .
چونکه یکی تاج و بساک ملوک
باز یکی کوفته ٔ آسیاست .
هم اندر دژش کشتمند و گیا
درخت برومند و هم آسیا.
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پرّه ٔ آسیا.
چه جای نشست تو بود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا؟
بدو گفت کای شاه خورشیدروی
بدین آسیا چون رسیدی بگوی .
همی تاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا دید بر آب زرق
فرود آمد از اسب شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان .
چنان برخروشیدم از پشت زین
که چون آسیا شد بر ایشان زمین .
یکی آسیا دید در پیش ده
نشسته پراکنده مردان مه .
یکی کوهش آمد به ره پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا.
که در آسیاماهروی ترا
جهاندار و دیهیم جوی ترا
بدشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسمان کند هزمان .
تا دل من آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا [ بر ] سر مرا.
دوستا جای بین و مرد شناس
شد نخواهم به آسیای تو آس .
آسیای زودگرد است این فلک
زو نشاید بود شاد و نی حزین .
این جای فنائی چه آسیائیست
آن دیگر بی شک چو آسیا نیست .
بسنگ آسیا ماند بگردش
فرود آید همی چون سنگ بر سر.
چیست بنگر ز آسیا مر آسیابان را،غله
گر نبایستیش غلّه آسیا ناراستی .
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بیگمان روزی فروکوبد سر موش آسیا.
چرخ است خراس آسیارو
چه کهنه چه نو در آسیا جو.
گفت مرد آن بود که درهمه وقت
سنگ زیرین آسیا باشد.
- آسیا بخون گردانیدن ؛ خلقی عظیم را در یک جای بکشتن .
- آسیا بخون گشتن ؛ قتل و کشتاری سخت و عظیم روی دادن :
از ایشان [ از ترکان ] بکشتند چندان سپاه
کزآن تنگ شد جای آوردگاه
چنان خون همی رفت بر کوه و دشت
کزآن آسیاها بخون در بگشت .
بخون غرقه شد خاک و سنگ و گیا
بگشتی بخون گر بدی آسیا.
دل بر این گنبد گردنده منه کاین دولاب
آسیائی است که بر خون عزیزان گردد.
- از آسیا بانگ بودن ؛ در امری خرد یا بزرگ بی ارزترین حصه و سهل ِ فعل و عمل را داشتن :
باتو باشم درست و ششدانگم
بی تو باشم از آسیا بانگم .
- در آسیای روزگار بگشتن ؛ بتصاریف و تحولات و مصائب آن دچار شدن : و از پس برافتادن ، سپاه سالار غازی سعید در آسیای روزگار بگشت و خاست و افتاد و بر شغل بود و نبود. (تاریخ بیهقی ).
- ریش را در آسیا سفید کرده بودن ؛ با سالخوردگی بی تجربه و جاهل بودن .
|| بتسامُح ، سنگ آسیا. آسیاسنگ . حجر طاحونه . رحی . (السامی فی الاسامی ). لافظه . (السامی فی الاسامی ) :
با گران جان مگوی هرگز راز
کآسیا چون دو شد شود غماز.
مابین آسمان و زمین جای عیش نیست
یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟
- آسیا، آسیای فلک ، آسیای چرخ ؛ آسمان :
ای خردمند پس گمان تو چیست
کاین دوان آسیا کی آساید؟
غافل کی بود خداوند از آنچ
رفت در این سبز و بلند آسیاش ؟
چندین همی بقدرت او گردد
این آسیای تیزرو بی در.
این آسیا دوان و در او من نشسته پست
ایدون سپیدسار در این آسیا شدم .
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای .
- آسیا، آسیای معده ؛ مجازاً، معده . جهاز هاضمه :
شکمی باید آهنین چون سنگ
کآسیاش از خورش نیاید تنگ .
|| آسیاخانه .
- آسیا کردن ؛ طحن . و برای آسیای آبی و آسیای بادی و آسیای ستوری و آسیای بزرگ و آسیای اشتری و آسیای گاوی و آسیای دستی و مانند آن رجوع به آس شود.
- آسیای باد ؛ بادآس :
از شکست ماست گردش چرخ بی بنیاد را
نیست غیر از دانه آبی آسیای باد را.
- امثال :
آبیست زیر پرّه که می گردد آسیا ؛ این معلول را بی شک علتی است .
آسیا بنوبت ، آسیا و پستا ؛ هر کسی را باید بانتظار نوبت خود بود.
از آسیا من می آیم تو میگوئی پستا نیست .
بی آرد می شود بسوی خانه زآسیا
آنکو نبرده گندم و جو به آسیا شده ست .
چو بارم آرد شد دیگرچرا در آسیا مانم ؟
چون خشت به آسیا بری خاک آری
بد میکنی و نیک طمع میداری
هم بد باشد جزای بدکرداری
نشنیدستی تواین مثل پنداری ...
دخل آب روان است و خرج آسیای گردان .
(گلستان ).
گوئی مرا براه آسیا دیدی ؛ سخت نامهربانی ، چونانکه دوستی یا خویشی در میان ما نبوده و تنهایک بار براه آسیا یکدیگر را دیده ایم :
می بگذری و نپرسی از کارم
مانام براه آسیا دیدی .
مرد باید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد.
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی بکرانه .
چونکه یکی تاج و بساک ملوک
باز یکی کوفته ٔ آسیاست .
هم اندر دژش کشتمند و گیا
درخت برومند و هم آسیا.
ستوران و پیلان چو تخم گیا
شد اندر دم پرّه ٔ آسیا.
چه جای نشست تو بود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا؟
بدو گفت کای شاه خورشیدروی
بدین آسیا چون رسیدی بگوی .
همی تاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا دید بر آب زرق
فرود آمد از اسب شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان .
چنان برخروشیدم از پشت زین
که چون آسیا شد بر ایشان زمین .
یکی آسیا دید در پیش ده
نشسته پراکنده مردان مه .
یکی کوهش آمد به ره پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا.
که در آسیاماهروی ترا
جهاندار و دیهیم جوی ترا
بدشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند.
آسمان آسیای گردان است
آسمان آسمان کند هزمان .
تا دل من آس شد در آسیای عشق او
هست پنداری غبار آسیا [ بر ] سر مرا.
دوستا جای بین و مرد شناس
شد نخواهم به آسیای تو آس .
آسیای زودگرد است این فلک
زو نشاید بود شاد و نی حزین .
این جای فنائی چه آسیائیست
آن دیگر بی شک چو آسیا نیست .
بسنگ آسیا ماند بگردش
فرود آید همی چون سنگ بر سر.
چیست بنگر ز آسیا مر آسیابان را،غله
گر نبایستیش غلّه آسیا ناراستی .
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بیگمان روزی فروکوبد سر موش آسیا.
چرخ است خراس آسیارو
چه کهنه چه نو در آسیا جو.
گفت مرد آن بود که درهمه وقت
سنگ زیرین آسیا باشد.
- آسیا بخون گردانیدن ؛ خلقی عظیم را در یک جای بکشتن .
- آسیا بخون گشتن ؛ قتل و کشتاری سخت و عظیم روی دادن :
از ایشان [ از ترکان ] بکشتند چندان سپاه
کزآن تنگ شد جای آوردگاه
چنان خون همی رفت بر کوه و دشت
کزآن آسیاها بخون در بگشت .
بخون غرقه شد خاک و سنگ و گیا
بگشتی بخون گر بدی آسیا.
دل بر این گنبد گردنده منه کاین دولاب
آسیائی است که بر خون عزیزان گردد.
- از آسیا بانگ بودن ؛ در امری خرد یا بزرگ بی ارزترین حصه و سهل ِ فعل و عمل را داشتن :
باتو باشم درست و ششدانگم
بی تو باشم از آسیا بانگم .
- در آسیای روزگار بگشتن ؛ بتصاریف و تحولات و مصائب آن دچار شدن : و از پس برافتادن ، سپاه سالار غازی سعید در آسیای روزگار بگشت و خاست و افتاد و بر شغل بود و نبود. (تاریخ بیهقی ).
- ریش را در آسیا سفید کرده بودن ؛ با سالخوردگی بی تجربه و جاهل بودن .
|| بتسامُح ، سنگ آسیا. آسیاسنگ . حجر طاحونه . رحی . (السامی فی الاسامی ). لافظه . (السامی فی الاسامی ) :
با گران جان مگوی هرگز راز
کآسیا چون دو شد شود غماز.
مابین آسمان و زمین جای عیش نیست
یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟
- آسیا، آسیای فلک ، آسیای چرخ ؛ آسمان :
ای خردمند پس گمان تو چیست
کاین دوان آسیا کی آساید؟
غافل کی بود خداوند از آنچ
رفت در این سبز و بلند آسیاش ؟
چندین همی بقدرت او گردد
این آسیای تیزرو بی در.
این آسیا دوان و در او من نشسته پست
ایدون سپیدسار در این آسیا شدم .
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای .
- آسیا، آسیای معده ؛ مجازاً، معده . جهاز هاضمه :
شکمی باید آهنین چون سنگ
کآسیاش از خورش نیاید تنگ .
|| آسیاخانه .
- آسیا کردن ؛ طحن . و برای آسیای آبی و آسیای بادی و آسیای ستوری و آسیای بزرگ و آسیای اشتری و آسیای گاوی و آسیای دستی و مانند آن رجوع به آس شود.
- آسیای باد ؛ بادآس :
از شکست ماست گردش چرخ بی بنیاد را
نیست غیر از دانه آبی آسیای باد را.
- امثال :
آبیست زیر پرّه که می گردد آسیا ؛ این معلول را بی شک علتی است .
آسیا بنوبت ، آسیا و پستا ؛ هر کسی را باید بانتظار نوبت خود بود.
از آسیا من می آیم تو میگوئی پستا نیست .
بی آرد می شود بسوی خانه زآسیا
آنکو نبرده گندم و جو به آسیا شده ست .
چو بارم آرد شد دیگرچرا در آسیا مانم ؟
چون خشت به آسیا بری خاک آری
بد میکنی و نیک طمع میداری
هم بد باشد جزای بدکرداری
نشنیدستی تواین مثل پنداری ...
دخل آب روان است و خرج آسیای گردان .
(گلستان ).
گوئی مرا براه آسیا دیدی ؛ سخت نامهربانی ، چونانکه دوستی یا خویشی در میان ما نبوده و تنهایک بار براه آسیا یکدیگر را دیده ایم :
می بگذری و نپرسی از کارم
مانام براه آسیا دیدی .
مرد باید که در کشاکش دهر
سنگ زیرین آسیا باشد.