آسودن
لغتنامه دهخدا
آسودن . [ دَ ] (مص ) آرمیدن . مستریح شدن . راحت . استراحت یافتن . استجمام . استرواح . اَون :
نخفت و نیاسود تا بامداد
از اندیشه بر دل نیامدْش یاد.
بخواب و به آسایش آمد شتاب
وزآن پس برآسود بر جای خواب .
زیر کبود چرخ بی آسایش
هرگز گمان مبر که بیاسائی .
|| آرام گرفتن . سکون :
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کردخواهم بسیچ .
نیاساید وبرنگردد ز جنگ
ترا چاره در جنگ جستن درنگ .
دلم ز انده بی حد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید.
|| پرداختن :
نعوذ باﷲ اگر خلق غیب دان بودی
کسی بحال خود از دست کس نیاسودی .
|| خوابیدن . خفتن . آرمیدن :
بگفت و بخفت و برآسود دیر
گو نامبردار گرد دلیر.
چو آباد جائی بچنگ آمدش
برآسود و چندی درنگ آمدش .
برادر و پدر و مادرت همه رفتند
تو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟
حامد از آن آب بخورد وبیاسود. (مجمل التواریخ ).
|| درنگ کردن . توقف :
جان بکف درنه و دلیرآسا
قصد این راه کن در او ماسا.
|| ماندگی گرفتن . رنج راه و کار و سخن و فکر و هر امر دیگر رفع کردن . جمام . بی کار و عملی متعب زمان گذرانیدن :
بهار و تموز و زمستان و تیر
نیاسود هرگزیل شیرگیر.
بمصر اندرون بود یک سال شاه
بدان تا بیاسود شاه و سپاه .
کئی وار بنشست بر تختگاه
بیاسود یکچند خود با سپاه .
بیاساید امروز و فردا بگاه
همی راند اندر میان سپاه .
ببود و برآسود و زآنجابرفت
به نزدیک خاقان خرامید تفت .
تو فردا برآسای تا من سپاه
بیارم از ایرانیان کینه خواه .
چون بیاسود مأمون خلیفه در شب بدیدار وی آمد. (تاریخ بیهقی ). سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی ). رفتن گرفت [ امیر محمدبن محمود غزنوی ] سخت بجهد، و چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی . (تاریخ بیهقی ). فرمود قاصدان را فرود آوردند و صلتها فرمود، تا بیاسودند. (تاریخ بیهقی ).
بیاسود و از رنجگی دور شد
وز آنجا بشهر فُغَنشور شد.
|| بعطالت یا عشرت و سور و سرور گذرانیدن . تن زدن :
بایران هر آنگه که آسود شاه
بهر کشوری برندارد سپاه
بیاید ز هر جای دشمن بکین
پرآشوب گردد سراسر زمین .
بیاسود چندی ز بهر شکار
همی گشت در کوه و در مرغزار.
|| محظوظ شدن . حظ، نصیب ، بهره بردن . مُلتذّ گشتن . لذت ، تمتع یافتن :
در راه عمر خفته نیاساید ای پسر
گر بایدت بپرس ز دانای هندوان .
نیاساید مشام از طبله ٔ عود
بر آتش نه که چون عنبر ببوید.
چه گنجها که نهادند و دیگری برداشت
چه رنجها که کشیدند ودیگری آسود.
- آسودن ، در خاک آسودن ؛ بکنایه ، مردن :
مرا نیز هنگام آسودن است
ترا رزم بدخواه پیمودن است .
اکنون که عماد دوله در خاک آسود
ازدیده ٔ من خاک شود خون آلود
در خاک فتاده چون توانم دیدن
آن را که مرا زخاک برداشته بود؟
- آسودن از ؛ فارغ ماندن . خالی ماندن از. فارغ شدن . معطل ماندن . از دست نهادن . ساکت نشستن . بازایستادن از :
ببودند روشندل و شادمان
ز خنده نیاسود لب یک زمان .
چوجم ّ و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه .
نیاسود لشکر زمانی ز کار
ز چوگان و تیر و نبید و شکار.
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
گهی رود و می گاه نخجیرگاه .
ببسته کند راه خون ریختن
بیاساید از رنج و آویختن .
زمانی میاسای از آموختن
اگر جان همی خواهی افروختن .
بدو گفت شیرین که دادم نخست
بده وآنگهی جان من پیش تست
وزآن پس نیاسایم از پاسخت
ز فرمان و رای دل فرّخت .
نهادند بر نامه بر مُهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
بهر منزلی اسب دیگر بسیچ .
که آن جای گور است و تیر و کمان
نیاسایم از تاختن یک زمان .
همی تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودستم از بازی ّ و خنده .
چنین یال و بازو و آن زور و برز
نشاید که آساید از تیغ و گرز.
ای بشبان خفته ظن مبر که بیاسود
گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن .
از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید.
- || ترک گفتن آن ؛ دست کشیدن از آن :
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ .
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آئین پس از مرگ شاه .
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
همان یک سواره همان شهریار.
بایران و توران بود شهریار
دو کشور بیاساید از کارزار.
دشمن از کینه کم آمد بکمینگاه مرو
لشکر از جنگ بیاسود بیاسای از جنگ .
- || ماندگی گرفتن :
چو آسود پرموده از رنج راه
به هشتم یکی سور فرمود شاه .
و هیچ نیاسودی ازتعبد و ذکر ایزدی . (مجمل التواریخ ).
من ز خدمت دمی نیاسودم
گاه و بیگاه در سفر بودم .
- || بی رنج گشتن از. بی تعب گشتن از :
به اختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم بچنگ .
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پرده ٔ آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس .
زمانی نیاسود از تاختن
هم از گردش و تیر انداختن .
بتو شادم ار باشی ایدر دو ماه
بیاساید از رنج شاه و سپاه .
- || تهی ، فارغ ، خالی ماندن :
اگر جنگجوئی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان .
میاسای از کین افراسیاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب .
آمد ماه بزرگوار و گرامی
وآسود از تلخ باده زرین جامت .
- || بازایستادن از :
بانگ زلّه کرّ خواهد کرد گوش
هیچ ناساید زمانی از خروش .
تو آن ابری که ناساید شب و روز
ز باریدن چنانچون از کمان تیر.
میاسای از آموختن یک زمان
ز دانش میفکن دل اندر گمان .
چه گویم از این گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد.
بدو گفت خسرو [ پرویز ] ز کردار بد
چه داری بیا روز گفتار بد
چنین داد پاسخ که از کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد.
- آسودن از خشم ؛ فرونشستن آن :
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید آرام گردد زمین .
- آسودن با ؛ مضاجعت با. آرامیدن با. عشرت و صحبت کردن با :
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت ...
این چنین سنگدل و بیحق و بیحرمت جفت
شاه مسعود مبیناد و میفتاد از راه .
- آسودن دل ؛ خوش و مسرور بودن :
دردا که ز عمر آنچه خوش بود گذشت
دوری که دلی در او بیاسود گذشت
ایام جوانی که بهاری خوش بود
چون خنده ٔبرق و عهد گل زود گذشت .
- آسودن دل به ؛ استیناس با. عشرت و صحبت و آرمیدن با :
بمردان همی دل نیاسایدش
بجز بازنان هیچ خوش نایدش .
- امثال :
حسود هرگز نیاسود ؛ مردم رشکناک هماره در رنج و تعب باشد.
رنج امروزین آسودن فردائین بود و آسودن امروزین رنج فردائین . (قابوسنامه ).
اسم مصدر و مصدر دوم آن آسایش است . آسودم ، بیاسای .
نخفت و نیاسود تا بامداد
از اندیشه بر دل نیامدْش یاد.
بخواب و به آسایش آمد شتاب
وزآن پس برآسود بر جای خواب .
زیر کبود چرخ بی آسایش
هرگز گمان مبر که بیاسائی .
|| آرام گرفتن . سکون :
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کردخواهم بسیچ .
نیاساید وبرنگردد ز جنگ
ترا چاره در جنگ جستن درنگ .
دلم ز انده بی حد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید.
|| پرداختن :
نعوذ باﷲ اگر خلق غیب دان بودی
کسی بحال خود از دست کس نیاسودی .
|| خوابیدن . خفتن . آرمیدن :
بگفت و بخفت و برآسود دیر
گو نامبردار گرد دلیر.
چو آباد جائی بچنگ آمدش
برآسود و چندی درنگ آمدش .
برادر و پدر و مادرت همه رفتند
تو چند خواهی اندر سفر چنین آسود؟
حامد از آن آب بخورد وبیاسود. (مجمل التواریخ ).
|| درنگ کردن . توقف :
جان بکف درنه و دلیرآسا
قصد این راه کن در او ماسا.
|| ماندگی گرفتن . رنج راه و کار و سخن و فکر و هر امر دیگر رفع کردن . جمام . بی کار و عملی متعب زمان گذرانیدن :
بهار و تموز و زمستان و تیر
نیاسود هرگزیل شیرگیر.
بمصر اندرون بود یک سال شاه
بدان تا بیاسود شاه و سپاه .
کئی وار بنشست بر تختگاه
بیاسود یکچند خود با سپاه .
بیاساید امروز و فردا بگاه
همی راند اندر میان سپاه .
ببود و برآسود و زآنجابرفت
به نزدیک خاقان خرامید تفت .
تو فردا برآسای تا من سپاه
بیارم از ایرانیان کینه خواه .
چون بیاسود مأمون خلیفه در شب بدیدار وی آمد. (تاریخ بیهقی ). سه روز بیاسود پس بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی ). رفتن گرفت [ امیر محمدبن محمود غزنوی ] سخت بجهد، و چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی . (تاریخ بیهقی ). فرمود قاصدان را فرود آوردند و صلتها فرمود، تا بیاسودند. (تاریخ بیهقی ).
بیاسود و از رنجگی دور شد
وز آنجا بشهر فُغَنشور شد.
|| بعطالت یا عشرت و سور و سرور گذرانیدن . تن زدن :
بایران هر آنگه که آسود شاه
بهر کشوری برندارد سپاه
بیاید ز هر جای دشمن بکین
پرآشوب گردد سراسر زمین .
بیاسود چندی ز بهر شکار
همی گشت در کوه و در مرغزار.
|| محظوظ شدن . حظ، نصیب ، بهره بردن . مُلتذّ گشتن . لذت ، تمتع یافتن :
در راه عمر خفته نیاساید ای پسر
گر بایدت بپرس ز دانای هندوان .
نیاساید مشام از طبله ٔ عود
بر آتش نه که چون عنبر ببوید.
چه گنجها که نهادند و دیگری برداشت
چه رنجها که کشیدند ودیگری آسود.
- آسودن ، در خاک آسودن ؛ بکنایه ، مردن :
مرا نیز هنگام آسودن است
ترا رزم بدخواه پیمودن است .
اکنون که عماد دوله در خاک آسود
ازدیده ٔ من خاک شود خون آلود
در خاک فتاده چون توانم دیدن
آن را که مرا زخاک برداشته بود؟
- آسودن از ؛ فارغ ماندن . خالی ماندن از. فارغ شدن . معطل ماندن . از دست نهادن . ساکت نشستن . بازایستادن از :
ببودند روشندل و شادمان
ز خنده نیاسود لب یک زمان .
چوجم ّ و فریدون بیاراست گاه
ز داد و ز بخشش نیاسود شاه .
نیاسود لشکر زمانی ز کار
ز چوگان و تیر و نبید و شکار.
ز خوردن نیاسود یک روز شاه
گهی رود و می گاه نخجیرگاه .
ببسته کند راه خون ریختن
بیاساید از رنج و آویختن .
زمانی میاسای از آموختن
اگر جان همی خواهی افروختن .
بدو گفت شیرین که دادم نخست
بده وآنگهی جان من پیش تست
وزآن پس نیاسایم از پاسخت
ز فرمان و رای دل فرّخت .
نهادند بر نامه بر مُهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
بهر منزلی اسب دیگر بسیچ .
که آن جای گور است و تیر و کمان
نیاسایم از تاختن یک زمان .
همی تا رفته ام از مرو گنده
نیاسودستم از بازی ّ و خنده .
چنین یال و بازو و آن زور و برز
نشاید که آساید از تیغ و گرز.
ای بشبان خفته ظن مبر که بیاسود
گر تو بیاسودی این زمانه ز گشتن .
از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید.
- || ترک گفتن آن ؛ دست کشیدن از آن :
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ .
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آئین پس از مرگ شاه .
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
همان یک سواره همان شهریار.
بایران و توران بود شهریار
دو کشور بیاساید از کارزار.
دشمن از کینه کم آمد بکمینگاه مرو
لشکر از جنگ بیاسود بیاسای از جنگ .
- || ماندگی گرفتن :
چو آسود پرموده از رنج راه
به هشتم یکی سور فرمود شاه .
و هیچ نیاسودی ازتعبد و ذکر ایزدی . (مجمل التواریخ ).
من ز خدمت دمی نیاسودم
گاه و بیگاه در سفر بودم .
- || بی رنج گشتن از. بی تعب گشتن از :
به اختر نگه کن که تا من ز جنگ
کی آسایم و کشور آرم بچنگ .
شب تیره چون زلف را تاب داد
همان تاب او چشم را خواب داد
پدید آمد آن پرده ٔ آبنوس
برآسود گیتی ز آوای کوس .
زمانی نیاسود از تاختن
هم از گردش و تیر انداختن .
بتو شادم ار باشی ایدر دو ماه
بیاساید از رنج شاه و سپاه .
- || تهی ، فارغ ، خالی ماندن :
اگر جنگجوئی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان .
میاسای از کین افراسیاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب .
آمد ماه بزرگوار و گرامی
وآسود از تلخ باده زرین جامت .
- || بازایستادن از :
بانگ زلّه کرّ خواهد کرد گوش
هیچ ناساید زمانی از خروش .
تو آن ابری که ناساید شب و روز
ز باریدن چنانچون از کمان تیر.
میاسای از آموختن یک زمان
ز دانش میفکن دل اندر گمان .
چه گویم از این گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد.
بدو گفت خسرو [ پرویز ] ز کردار بد
چه داری بیا روز گفتار بد
چنین داد پاسخ که از کار بد
نیاسایم و نیست با من خرد.
- آسودن از خشم ؛ فرونشستن آن :
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید آرام گردد زمین .
- آسودن با ؛ مضاجعت با. آرامیدن با. عشرت و صحبت کردن با :
ساعتی با او ننشست و نیاسود و نخفت ...
این چنین سنگدل و بیحق و بیحرمت جفت
شاه مسعود مبیناد و میفتاد از راه .
- آسودن دل ؛ خوش و مسرور بودن :
دردا که ز عمر آنچه خوش بود گذشت
دوری که دلی در او بیاسود گذشت
ایام جوانی که بهاری خوش بود
چون خنده ٔبرق و عهد گل زود گذشت .
- آسودن دل به ؛ استیناس با. عشرت و صحبت و آرمیدن با :
بمردان همی دل نیاسایدش
بجز بازنان هیچ خوش نایدش .
- امثال :
حسود هرگز نیاسود ؛ مردم رشکناک هماره در رنج و تعب باشد.
رنج امروزین آسودن فردائین بود و آسودن امروزین رنج فردائین . (قابوسنامه ).
اسم مصدر و مصدر دوم آن آسایش است . آسودم ، بیاسای .