آستر
لغتنامه دهخدا
آستر. [ ت َ ] (ق مرکب ) مخفف آنسوی تر.
- زآستر ؛ مخفف از آنسوی تر :
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زآستر ماندم از خویشتن .
بمرو آیم و زآستر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم .
از این کوه کس زآستر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد.
هیچ علم از عقل اوموئی نگردد بازپس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زآستر.
و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی زآستر نشوم . (تاریخ بیهقی ).
گر جز رضای تست غرض مر مرا ز عمر
بر خیرها مده بدو عالم ظفر مرا
واندر رضای خویش تو یارب بدو جهان
از خاندان حق تو مکن زآستر مرا.
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زآستر.
بوالفضول از زمانه زآستر است .
چون بهمه حرف قلم برکشید
زآستر از عرش علم برکشید.
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطه ٔ امکانْش زآستر دیدم .
- زآستر ؛ مخفف از آنسوی تر :
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زآستر ماندم از خویشتن .
بمرو آیم و زآستر نگذرم
نخواهم که رنج آید از لشکرم .
از این کوه کس زآستر نگذرد
مگر رستم این رزمگه بنگرد.
هیچ علم از عقل اوموئی نگردد بازپس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زآستر.
و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی زآستر نشوم . (تاریخ بیهقی ).
گر جز رضای تست غرض مر مرا ز عمر
بر خیرها مده بدو عالم ظفر مرا
واندر رضای خویش تو یارب بدو جهان
از خاندان حق تو مکن زآستر مرا.
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زآستر.
بوالفضول از زمانه زآستر است .
چون بهمه حرف قلم برکشید
زآستر از عرش علم برکشید.
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطه ٔ امکانْش زآستر دیدم .