آزور
لغتنامه دهخدا
آزور. [ وَ ] (ص مرکب ) حریص . (دهّار). آزمند. ورنج . صاحب آز. طامع. طمّاع . هلوع . ولوع . مولع :
چو داننده مردم شود آزور
همی دانش او نیاید ببر.
چنین داد پاسخ که فرشیدورد
یکی آزور مرد بیخواب و خورد.
مگر گوسفندش بود صدهزار
همان اشتر و اسب و خر زین شمار
زمین پر ز آکنده دینار اوست
که نه مغز بادش بتن در نه پوست
شکم گرْسنه کالبد برْهنه
نه فرزند و خویش و نه بار و بنه
گرفتار در دست آز و نیاز
تن از ناچریدن به رنج و گداز.
دل آزور مرد باشد بدرد
بگرد طمع تا توانی مگرد.
توانگر شود هرکه خشنود گشت
دل آزور خانه ٔ دود گشت .
بچیزی فریبد دل آزور
که باشد نیازش بدان بیشتر.
چو داننده مردم شود آزور
همی دانش او نیاید ببر.
چنین داد پاسخ که فرشیدورد
یکی آزور مرد بیخواب و خورد.
مگر گوسفندش بود صدهزار
همان اشتر و اسب و خر زین شمار
زمین پر ز آکنده دینار اوست
که نه مغز بادش بتن در نه پوست
شکم گرْسنه کالبد برْهنه
نه فرزند و خویش و نه بار و بنه
گرفتار در دست آز و نیاز
تن از ناچریدن به رنج و گداز.
دل آزور مرد باشد بدرد
بگرد طمع تا توانی مگرد.
توانگر شود هرکه خشنود گشت
دل آزور خانه ٔ دود گشت .
بچیزی فریبد دل آزور
که باشد نیازش بدان بیشتر.