آزادی
لغتنامه دهخدا
آزادی . (حامص ) عتق . حریت . اختیار. خلاف بندگی و رقیت و عبودیت و اسارت و اجبار. قدرت عمل و ترک عمل . قدرت انتخاب :
به آزادی است از خرد هر کسی
چنان چون ننالد ز اختر بسی .
جانت آزادی نیابد جز بعلم و بندگی
گر بدین برهانْت باید رو بدین اندر نگر.
آزادی اندر بی حاجتی است . (کیمیای سعادت ).
آزادی آرزوست مرا دیر سالهاست
تا کی ز بندگی ، نه کم از سرو و سوسنم .
|| جدائی . دوری :
ز مهر خویش جز شادی نبینم
که از پیروزی آزادی نبینم .
|| رهائی . خلاص . || آزادمردی . || شادی . خُرّمی . خشنودی .رضا :
بدو گفت شاه ای زن کم سخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا بگفتار تو می خوریم
بمی درد و اندوه را بشکریم
بتو داستان نیز کردم یله
از این شاهت آزادی است ار گله
زن کم سخن گفت آری نکوست
هم آغاز و فرجام هر کار از اوست .
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی ؟
خداوندا بدین مایه بکردم بر تو استادی
نه زآن گفتم من این کز تو پدر را نیست آزادی .
سپهبد فرستاد نامه بشاه
ز پیروزی و کار آن رزمگاه
ز رزم نریمان یل روز کین
وز آزادی شاه توران زمین .
که داند گفت چون بد شادی ویس
ز مرد چاره گر آزادی ویس .
نشسته ویس چون خورشید بر تخت
هم از خوبی به آزادی هم از بخت .
چو فغفور بنهاد در کاخ پای
بیامد سر خادمان سرای
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون ، زاندازه بیش
که بر ما ز تو مهر به داشته ست
پس پرده بیگانه نگذاشته ست .
ترا روز برنائی و شادی است
ز بختت بصد گونه آزادی است .
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.
آنکه زو هر سرو آزادی کند
قادر است ار غصه را شادی کند.
جَستن چشم راست از شادی
خبرت گوید و ز آزادی .
|| خوشی . استراحت :
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی ؟
|| شکر.شکر گفتن . (اوبهی ). سپاس . حق شناسی . مدح . ثنا: پس ازوی اندرگذشت و بعلم ِ عَم ّ خویش برزافره [ فریبرز ] بگذشت کشتگان دید بسیار، و گودرز ابا برزافره آزادی بسیار کرد او را [ که ] اندر این حرب کار بسیار کرد (کذا). (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ابلیس پیش ایشان شد و بنشست و از حال ایشان بپرسید آدم از خدای تعالی شکری کرد و آزادی کرد و تسبیح کرد خدای را. (بلعمی ، ترجمه ٔطبری ).
نیا طوس را دید و در بر گرفت
بپرسید و آزادی اندرگرفت
ز قیصر که برداشت آنگونه رنج
ابا رنج لشکر تهی کرد گنج .
کنون آفرین تو شد ناگزیر
بما هرکه هستیم برنا و پیر
هم آزادی تو بیزدان کنیم
دگر پیش آزادمردان کنیم .
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چه کنم ؟
هرگز نفسی حکایت از تو نکنم
کآزادی بی نهایت از تو نکنم
از دل نکنم شکایتی از تو کنم (کذا)
وز دل کنم این شکایت از تو نکنم .
- امثال :
آزادی آبادیست .
آزادی اندر بی حاجتی است .
به آزادی است از خرد هر کسی
چنان چون ننالد ز اختر بسی .
جانت آزادی نیابد جز بعلم و بندگی
گر بدین برهانْت باید رو بدین اندر نگر.
آزادی اندر بی حاجتی است . (کیمیای سعادت ).
آزادی آرزوست مرا دیر سالهاست
تا کی ز بندگی ، نه کم از سرو و سوسنم .
|| جدائی . دوری :
ز مهر خویش جز شادی نبینم
که از پیروزی آزادی نبینم .
|| رهائی . خلاص . || آزادمردی . || شادی . خُرّمی . خشنودی .رضا :
بدو گفت شاه ای زن کم سخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا بگفتار تو می خوریم
بمی درد و اندوه را بشکریم
بتو داستان نیز کردم یله
از این شاهت آزادی است ار گله
زن کم سخن گفت آری نکوست
هم آغاز و فرجام هر کار از اوست .
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی ؟
خداوندا بدین مایه بکردم بر تو استادی
نه زآن گفتم من این کز تو پدر را نیست آزادی .
سپهبد فرستاد نامه بشاه
ز پیروزی و کار آن رزمگاه
ز رزم نریمان یل روز کین
وز آزادی شاه توران زمین .
که داند گفت چون بد شادی ویس
ز مرد چاره گر آزادی ویس .
نشسته ویس چون خورشید بر تخت
هم از خوبی به آزادی هم از بخت .
چو فغفور بنهاد در کاخ پای
بیامد سر خادمان سرای
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون ، زاندازه بیش
که بر ما ز تو مهر به داشته ست
پس پرده بیگانه نگذاشته ست .
ترا روز برنائی و شادی است
ز بختت بصد گونه آزادی است .
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.
آنکه زو هر سرو آزادی کند
قادر است ار غصه را شادی کند.
جَستن چشم راست از شادی
خبرت گوید و ز آزادی .
|| خوشی . استراحت :
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی ؟
|| شکر.شکر گفتن . (اوبهی ). سپاس . حق شناسی . مدح . ثنا: پس ازوی اندرگذشت و بعلم ِ عَم ّ خویش برزافره [ فریبرز ] بگذشت کشتگان دید بسیار، و گودرز ابا برزافره آزادی بسیار کرد او را [ که ] اندر این حرب کار بسیار کرد (کذا). (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). ابلیس پیش ایشان شد و بنشست و از حال ایشان بپرسید آدم از خدای تعالی شکری کرد و آزادی کرد و تسبیح کرد خدای را. (بلعمی ، ترجمه ٔطبری ).
نیا طوس را دید و در بر گرفت
بپرسید و آزادی اندرگرفت
ز قیصر که برداشت آنگونه رنج
ابا رنج لشکر تهی کرد گنج .
کنون آفرین تو شد ناگزیر
بما هرکه هستیم برنا و پیر
هم آزادی تو بیزدان کنیم
دگر پیش آزادمردان کنیم .
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چه کنم ؟
هرگز نفسی حکایت از تو نکنم
کآزادی بی نهایت از تو نکنم
از دل نکنم شکایتی از تو کنم (کذا)
وز دل کنم این شکایت از تو نکنم .
- امثال :
آزادی آبادیست .
آزادی اندر بی حاجتی است .