آزاد
لغتنامه دهخدا
آزاد. (ص ) آنکه بنده نباشد. آنکه در رقیت نباشد. حُرّ. حُرّه . ضد بنده :
هر آنکس که دارد ز پروردگان
ز آزاد وز پاکدل بندگان ...
ز بس جود او خلق را بنده کرد
بجز سرو و سوسن کس آزاد نیست .
تو آزادی و هرگزهیچ آزاد
نتابد همچو بنده جور و بیداد.
آزاد شود بعقل ْ بنده .
بزرگ جشن است امروز مُلک را ملکا
که شادمان است ای شاه بنده و آزاد.
|| که بنظام و قیود و آداب سپاهیان و سایر ارباب مناصب مقید نباشد :
تن آزاد و آبادگیتی بر اوی
برآسوده از داور و گفتگوی .
|| یله . رها. مستخلص . رسته . فارغ . سالم از درد. تندرست :
ز گفتار اوانجمن شاد گشت
دل شهریار از غم آزاد گشت .
هر آنگه که باشی بدو شادتر
ز رنج زمانه دل آزادتر...
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد.
شهنشاه ایران از آن شاد گشت
ز تیمار آن لشکر آزاد گشت .
چو رستم ز چنگ وی آزاد گشت
بسان یکی کوه پولادگشت .
بدو گفت رستم برو شاد باش
بگو شاه را کز غم آزاد باش .
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج
بی آزار و آکنده بی رنج گنج
بی آزاری زیردستان گزین ...
همی باد تا جاودان شاد دل
ز رنج و ز غم گشته آزاددل .
بدان شارسان ایمن و شاد باش
ز هر بد که اندیشی آزاد باش .
همیشه تن آباد و با تاج و تخت
ز رنج غم آزاد و پیروزبخت .
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.
اگر گردن بدانش داد خواهی
ز جهل آزاد بایدکرد گردن .
کآن پی مصلحت خویش هم آنها گفتند
که نبودند ز بند طمع و حرص آزاد.
|| معتق . آنکه او را مولی از بندگی رها ویله کرده باشد :
تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟
آزاد شد از بندگی آز مرا جان
آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر.
من آزاد آزادکردان اویم
که بنده ست چون من هزاران هزارش .
|| شاد. شادان . مسرور. مستریح . تهی . فارغ :
ز فرزند باشد پدر شاددل
ز غمها بدو دارد آزاد دل .
هر آنجا که ویران بدآباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد.
خونیی را زار می بردند و خوار
تا درآویزند سر زیرش بدار
او طرب میکرد و بس دل زنده بود
خنده میزد وآن چه جای خنده بود
سائلی گفتش که آزادی چرا
وقت کشتن این چنین شادی چرا؟
|| سربلند. سرافراز :
آزاد شوی چون الف اگر چند
امروز بزیر طمع چو دالی .
کیست مولی آنکه او شادت کند
همچو سرو و سوسن آزادت کند.
|| سالم . بی گزند :
دل شهریار جهان شاد باد
ز هر بد تن پاکش آزاد باد.
همیشه تن آزاد بادت ز رنج
پراکنده رنج و پُرآکنده گنج .
|| مختار. مُخیّر. || مخلی . خالی .بی مستأجر. بی سکنه . پرداخته . پردخته (خانه و دکان وجز آن ). || بی شوی . بی زن . مُجرّد. || وارسته . بی علاقه بمال و جاه و مانند آن . توسعاً، رند. لاابالی . بی قید. درویش . || بمعنی مجازی ، سخت : چند کشیده ٔ آزاد زدن . || نجیب . نبیل . اصیل . شریف . کریم :
گشاده درِ هر دو آزادوار
میان ْ کوی کندوری افکنده خوار.
ز شاهان کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود.
|| بی نِکوهش . بی لوم و طعن لائم و طاعن . بی عیب . سالم . درست : هنوز این قصیده را کس جواب نگفته است که مجال آن ندیده اند که از این مضایق آزاد توانند بیرون آمد. (چهارمقاله ). || تمام . کامل . آزگار. تخت : شش ماه آزاد؛ شش ماه تمام . یک سال آزاد؛ عام اَجرد. سنة جرداء. یک ماه آزاد؛ شهر اَجرد :
زآن پس که هزار غصه خوردم
در بندگیت سه سال آزاد.
بودند هزار سال آزاد
از دولت خانه زادیت شاد.
|| هر درخت که بالطبع بی میوه باشد. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بری . مبرا :
چنین داد پاسخ که دل شاد دار
ز هر بد تن خویش آزاد دار.
طبعت آزاد بود از آزار.
تو آزادی از ناپسندیده ها
نترسی که بر وی فتد دیده ها.
- آزاد شدن ؛ انفکاک . از بندگی رهائی یافتن . رها، مستخلص و یله گشتن . رستن :
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
دل پهلوان از غم آزاد شد.
کنون روز داد است و بیداد شد
سران را سر از کشتن آزاد شد.
و رجوع به آزاد شود.
- آزاد گردیدن ، آزاد گشتن ؛ از بندگی خلاص یافتن . محرَّر، عتیق ، رها شدن . یله گشتن . رهائی یافتن .رستن . مستخلص گردیدن :
دل شاه پرویز از آن شاد گشت
کز آن پرهنر دشمن آزاد گشت .
- || فارغ شدن :
چو بشنید بیژن دلش شاد گشت
ببالید و زاندیشه آزاد گشت .
سیاوش بدان گفته ها شاد گشت
روانش از اندیشه آزاد گشت .
که دیدم ترا خرّم و شاددل
ز بند غمان گشته آزاددل .
دل شاه از اندیشه آزاد گشت
سوی آذر رام و خرّاد گشت .
بدینار چون لشکر آباد گشت
دل جنگجو از غم آزاد گشت .
همه لشکر نامور شاد گشت
دل مریم از دردش آزاد گشت .
|| مُطلق . بی بند. بی قید. که محبوس نباشد. که اسیر نباشد.
- آزاد کردن و آزاد گردانیدن ؛ شکستن مولی عقد بندگی عبد خود را. عتق . تحریر. اعتاق . (زوزنی ). فِکاک . فک ّ :
بخانه شد و بنده آزاد کرد
بدان خواسته بنده را شاد کرد.
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده ٔ پیر.
صد خانه اگر بطاعت آباد کنی
به زین نبود که خاطری شاد کنی
گر بنده کنی بلطف آزادی را
بهتر که هزار بنده آزاد کنی .
- || رها، مستخلص و یله کردن . خلاص بخشیدن . اِطلاق . ول کردن . سر دادن :
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز رنج بیابان تن آزاد کرد.
دل من بدین آشتی شاد کن
ز وام خرد گردن آزاد کن .
- || مجازاً، بخشیدن . عفو کردن : شاه وی را [ قاتل را ] آزاد کرد از گناهی که کرده بود. (نوروزنامه ).
- امثال :
آزاد را میازار و چون بیازردی بیوزن . (قابوسنامه ).
عقیده آزاد است .
|| مُجرَّد. || بی عیب .
هر آنکس که دارد ز پروردگان
ز آزاد وز پاکدل بندگان ...
ز بس جود او خلق را بنده کرد
بجز سرو و سوسن کس آزاد نیست .
تو آزادی و هرگزهیچ آزاد
نتابد همچو بنده جور و بیداد.
آزاد شود بعقل ْ بنده .
بزرگ جشن است امروز مُلک را ملکا
که شادمان است ای شاه بنده و آزاد.
|| که بنظام و قیود و آداب سپاهیان و سایر ارباب مناصب مقید نباشد :
تن آزاد و آبادگیتی بر اوی
برآسوده از داور و گفتگوی .
|| یله . رها. مستخلص . رسته . فارغ . سالم از درد. تندرست :
ز گفتار اوانجمن شاد گشت
دل شهریار از غم آزاد گشت .
هر آنگه که باشی بدو شادتر
ز رنج زمانه دل آزادتر...
سیاوش ز گفتار او شاد شد
نهانش ز اندیشه آزاد شد.
شهنشاه ایران از آن شاد گشت
ز تیمار آن لشکر آزاد گشت .
چو رستم ز چنگ وی آزاد گشت
بسان یکی کوه پولادگشت .
بدو گفت رستم برو شاد باش
بگو شاه را کز غم آزاد باش .
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج
بی آزار و آکنده بی رنج گنج
بی آزاری زیردستان گزین ...
همی باد تا جاودان شاد دل
ز رنج و ز غم گشته آزاددل .
بدان شارسان ایمن و شاد باش
ز هر بد که اندیشی آزاد باش .
همیشه تن آباد و با تاج و تخت
ز رنج غم آزاد و پیروزبخت .
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد.
اگر گردن بدانش داد خواهی
ز جهل آزاد بایدکرد گردن .
کآن پی مصلحت خویش هم آنها گفتند
که نبودند ز بند طمع و حرص آزاد.
|| معتق . آنکه او را مولی از بندگی رها ویله کرده باشد :
تا نکشد رنج بنده کی شود آزاد؟
آزاد شد از بندگی آز مرا جان
آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر.
من آزاد آزادکردان اویم
که بنده ست چون من هزاران هزارش .
|| شاد. شادان . مسرور. مستریح . تهی . فارغ :
ز فرزند باشد پدر شاددل
ز غمها بدو دارد آزاد دل .
هر آنجا که ویران بدآباد کرد
دل غمگنان از غم آزاد کرد.
خونیی را زار می بردند و خوار
تا درآویزند سر زیرش بدار
او طرب میکرد و بس دل زنده بود
خنده میزد وآن چه جای خنده بود
سائلی گفتش که آزادی چرا
وقت کشتن این چنین شادی چرا؟
|| سربلند. سرافراز :
آزاد شوی چون الف اگر چند
امروز بزیر طمع چو دالی .
کیست مولی آنکه او شادت کند
همچو سرو و سوسن آزادت کند.
|| سالم . بی گزند :
دل شهریار جهان شاد باد
ز هر بد تن پاکش آزاد باد.
همیشه تن آزاد بادت ز رنج
پراکنده رنج و پُرآکنده گنج .
|| مختار. مُخیّر. || مخلی . خالی .بی مستأجر. بی سکنه . پرداخته . پردخته (خانه و دکان وجز آن ). || بی شوی . بی زن . مُجرّد. || وارسته . بی علاقه بمال و جاه و مانند آن . توسعاً، رند. لاابالی . بی قید. درویش . || بمعنی مجازی ، سخت : چند کشیده ٔ آزاد زدن . || نجیب . نبیل . اصیل . شریف . کریم :
گشاده درِ هر دو آزادوار
میان ْ کوی کندوری افکنده خوار.
ز شاهان کسی چون سیاوش نبود
چنو راد و آزاد و خامش نبود.
|| بی نِکوهش . بی لوم و طعن لائم و طاعن . بی عیب . سالم . درست : هنوز این قصیده را کس جواب نگفته است که مجال آن ندیده اند که از این مضایق آزاد توانند بیرون آمد. (چهارمقاله ). || تمام . کامل . آزگار. تخت : شش ماه آزاد؛ شش ماه تمام . یک سال آزاد؛ عام اَجرد. سنة جرداء. یک ماه آزاد؛ شهر اَجرد :
زآن پس که هزار غصه خوردم
در بندگیت سه سال آزاد.
بودند هزار سال آزاد
از دولت خانه زادیت شاد.
|| هر درخت که بالطبع بی میوه باشد. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || بری . مبرا :
چنین داد پاسخ که دل شاد دار
ز هر بد تن خویش آزاد دار.
طبعت آزاد بود از آزار.
تو آزادی از ناپسندیده ها
نترسی که بر وی فتد دیده ها.
- آزاد شدن ؛ انفکاک . از بندگی رهائی یافتن . رها، مستخلص و یله گشتن . رستن :
چو بشنید شاه این سخن شاد شد
دل پهلوان از غم آزاد شد.
کنون روز داد است و بیداد شد
سران را سر از کشتن آزاد شد.
و رجوع به آزاد شود.
- آزاد گردیدن ، آزاد گشتن ؛ از بندگی خلاص یافتن . محرَّر، عتیق ، رها شدن . یله گشتن . رهائی یافتن .رستن . مستخلص گردیدن :
دل شاه پرویز از آن شاد گشت
کز آن پرهنر دشمن آزاد گشت .
- || فارغ شدن :
چو بشنید بیژن دلش شاد گشت
ببالید و زاندیشه آزاد گشت .
سیاوش بدان گفته ها شاد گشت
روانش از اندیشه آزاد گشت .
که دیدم ترا خرّم و شاددل
ز بند غمان گشته آزاددل .
دل شاه از اندیشه آزاد گشت
سوی آذر رام و خرّاد گشت .
بدینار چون لشکر آباد گشت
دل جنگجو از غم آزاد گشت .
همه لشکر نامور شاد گشت
دل مریم از دردش آزاد گشت .
|| مُطلق . بی بند. بی قید. که محبوس نباشد. که اسیر نباشد.
- آزاد کردن و آزاد گردانیدن ؛ شکستن مولی عقد بندگی عبد خود را. عتق . تحریر. اعتاق . (زوزنی ). فِکاک . فک ّ :
بخانه شد و بنده آزاد کرد
بدان خواسته بنده را شاد کرد.
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده ٔ پیر.
صد خانه اگر بطاعت آباد کنی
به زین نبود که خاطری شاد کنی
گر بنده کنی بلطف آزادی را
بهتر که هزار بنده آزاد کنی .
- || رها، مستخلص و یله کردن . خلاص بخشیدن . اِطلاق . ول کردن . سر دادن :
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز رنج بیابان تن آزاد کرد.
دل من بدین آشتی شاد کن
ز وام خرد گردن آزاد کن .
- || مجازاً، بخشیدن . عفو کردن : شاه وی را [ قاتل را ] آزاد کرد از گناهی که کرده بود. (نوروزنامه ).
- امثال :
آزاد را میازار و چون بیازردی بیوزن . (قابوسنامه ).
عقیده آزاد است .
|| مُجرَّد. || بی عیب .