آز
لغتنامه دهخدا
آز. (اِ) زیاد جُستن . زیاده جوئی . افزون خواهی . افزون طلبی . خواهش بسیاری از هر چیز. طمع. ولع. حرص . شره . شُح ّ. تنگ چشمی :
از فرطعطای او زند آز
پیوسته ز امتلا زراغن .
جاه است و قدر و منفعه آن را که طَمْع نه
عز است و صدر و مرتبه آن را که آز نیست .
مکن امّید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمند است .
بدی در جهان بدتر از آز نیست .
بهر جای جاه وی افزون کنم
ز دل کینه و آز بیرون کنم .
میاز ایچ با آز وبا کینه دست
بمنزل مکن جایگاه نشست .
چو دانی که بر تو نماند جهان
چه رنجانی از آز جان و روان ؟
چنین بود تا بود این تیره روز
تو دل را به آز فزونی مسوز.
چه سودت بسی اینچنین رنج و آز
که از بیشتر کم نگردد نیاز؟
گرت دل نه با رای آهرمن است
سوی آز منگر که او دشمن است .
که چون آز گردد ز دلها تهی
همان خاک و هم گنج شاهنشهی .
ز آز و فزونی بیکسو شویم
بنادانی خویش خستو شویم
مگر بهرمان زین سرای سپنج
نباید همی کین و نفرین و رنج .
دگر آز بر تو چنان چیره گشت
که چشم خرد مرترا خیره گشت
ز بیچارگان خواسته بستدی
ز نفرین بروی تو آمد بدی .
بدو گفت [ به باربد ] هر کس که شاه جهان
گزیده ست رامشگری در نهان
که گر با تو او را برابر کنند
ترابر سر سرکش افسر کنند
چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز
و گرچه نبودش بچیزی نیاز.
به تخت خرد برنشست آزتان
چرا شد چنین دیو انبازتان ؟
در آز باشد دل سفله مرد
برِ سفلگان تا توانی مگرد.
چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز.
اگر پادشاه آز گنج آورد
تن زیردستان به رنج آورد.
بخور آنچه داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی .
تن مرد بی آز بهتر که گنج .
جهان چون بر او برنماند ای پسر
تو نیز آز مپْرست انده مخور.
از آن پس که بنمود پنجاه و هشت
بسربر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد بسال
همی روز جویم بتقویم و فال .
گنه کارتر چیز مردم بود
که از کین و آزش خرد گم بود.
مکن آز را بر خرد پادشا
که دانا نخواند ترا پارسا.
اگر جان تو بسپرد راه آز
شود کار بی سود بر تو دراز.
پریدند بسیار و ماندند باز
چنین باشد آنکس که گیردْش آز.
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند با زور و گردنفراز.
چو کردی توبر دل در آز باز
شود رنج گیتی بتو بر دراز.
چو این چار با یک تن آید بهم
برآساید از آز و از رنج و غم .
بستان کشور جود وبفشان زرّ و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن بُنگه آز.
هست حرص او بمال و خواسته ازبهر جود
چون غرض چونین بود محمود باشد حرص و آز.
هر آن سر که او آز را افسر است
به خاک اندر است ار ز مه برتراست .
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کَفَش بسته همواره و چشم باز.
ز طمع است کوته زبان مرد آز
چو شد طمع کوته زبان شد دراز.
دل از آز گیتی چه پرکرده ای
از او چون بری آنچه ناورده ای ؟
جهان دامداری است نیرنگ ساز
هوای دلش چینه و دام آز.
بر سر بخت بد فرود آید
هرکه گیرد عنان مرکبش آز.
آزاد شد از بندگی آز مرا جان
آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر.
طعام ذل ّ و خواری خورد باید
کسی را کش برآرد آز دندان .
صد شکر خداوند را که آزم
کم شد چو فزون شدشمار سالَم .
آزت هر روز بفردا دهد
وعده ٔ چیزی که نباشد چنان .
اگر جفت آزی نه آزاده ای
ازیرا که این زآن و آن زین جداست .
به هر خیر دوجْهانی امید دار
گر از بند آزت امید رهاست .
پیراهن آز برکش از گردن
وز گرد محال شانه زن طرّه .
این آز بود ای پسر نه دانش
یکباره چنین خر مباش و شاهی .
چرا در جستن دانش نگیرد آزت ای نادان
اگر در جستن چیزی که آنت نیست باآزی .
آز تو دیو است چندین چون رها جوئی ز دیو
تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها.
کآتش آز چون فروخته شد
کرد بایدْت روی خویش کباب .
دشمنانند مرا خوی بد و آز و هوی ̍
از هوی ̍ خیزم و بگریزم از آز و خوم .
زشت بار است ای برادر بار آز
دور بفکن بار آز از پشت و یال .
زین اسب آز ذل ّ است ای پسر
نعل او خواری عنان او سؤال .
با آز هگرز دین نیامیزد
تو رانده ز دین بلشکر آزی .
این آز نهنگیست همانا که نپرسد
از گرْسنگی خویش حرامی ز حلالی .
آز نگردد ابداً گرد آنک
در شکم مادر گردد غنی .
نپردازی براز ایزدی تو
که زیر بند جهل و بار آزی .
آز ترا گل نماید ای پسر از دور
لیک نباشد گلش مگرهمه جز خار.
از دنائت شمر قناعت را
همتت را که نام کرده ست آز.
سبز گشت از سخاش کشت امید
سیر گشت از عطاش معده ٔ آز.
هرکه بر خشم و آز قاهرتر
اوست بر خصم خویش قادرتر.
طمع و آز را مرید مباش
بایزیدی کن و یزید مباش .
آز مانند خوک و خرس شناس
آز بگذار و از کسی مهراس .
راست گفت اندر این حدیث آن مرد
آز را خاک سیر داند کرد.
آفتاب رای و ابر دست گوهربار تو
آز ما از بی نیازی جاودان قارون کند.
افسر عقل بایدت بر سر
از سر آز خون دل چه خوری ؟
آز تست اینکه همه چیز ترا نایابست
آز کم کن تو که نرخ همه ارزان گردد.
میان پنبه و آتش کسی چو جمع نکرد
چه میکنی سر چون پنبه را ز آتش آز؟
دایه ٔ جود ترا گفتم که را خواهی رضیع
گفت باری آز را، کش نیست امید فطام .
کار زمانه قلب شد از کف تو که این زمان
بحر غنی است مفلس و آز گدا توانگر است .
بر خیالی این چنین راه دراز
پیش گیری از سر جهل و ز آز.
هرکه بر خود در سؤال گشود
تا بمیرد نیازمند بود
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود.
|| آرزو. هوی ̍ :
این جهان دام است و دانه ش آرزو
درگریز از دانه های آز او.
گر بگویم آن سبب گردددراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و آز.
مرا هم ز صد گونه آز و هواست
ولیکن خزانه نه تنها مراست .
|| غم و حسرت :
چنین است گیتی پر از آز و درد
از او تا توان گرد بیشی مگرد
فزونیش یک روز بگْزایدت
ببودن زمانی نیفزایدت .
دو دیگر چو توران سرافراز مرد
کجا آز ایران ورا رنجه کرد.
آز آن ناز گذشته بگرفته ست ترا
نبد آن ناز ترا هیچ مگر مایه ٔ آز.
|| حاجت . نیاز :
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای
یکی کش نه آز و نه انباز بود
نه انجام باشد نه آغاز بود.
از فرطعطای او زند آز
پیوسته ز امتلا زراغن .
جاه است و قدر و منفعه آن را که طَمْع نه
عز است و صدر و مرتبه آن را که آز نیست .
مکن امّید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمند است .
بدی در جهان بدتر از آز نیست .
بهر جای جاه وی افزون کنم
ز دل کینه و آز بیرون کنم .
میاز ایچ با آز وبا کینه دست
بمنزل مکن جایگاه نشست .
چو دانی که بر تو نماند جهان
چه رنجانی از آز جان و روان ؟
چنین بود تا بود این تیره روز
تو دل را به آز فزونی مسوز.
چه سودت بسی اینچنین رنج و آز
که از بیشتر کم نگردد نیاز؟
گرت دل نه با رای آهرمن است
سوی آز منگر که او دشمن است .
که چون آز گردد ز دلها تهی
همان خاک و هم گنج شاهنشهی .
ز آز و فزونی بیکسو شویم
بنادانی خویش خستو شویم
مگر بهرمان زین سرای سپنج
نباید همی کین و نفرین و رنج .
دگر آز بر تو چنان چیره گشت
که چشم خرد مرترا خیره گشت
ز بیچارگان خواسته بستدی
ز نفرین بروی تو آمد بدی .
بدو گفت [ به باربد ] هر کس که شاه جهان
گزیده ست رامشگری در نهان
که گر با تو او را برابر کنند
ترابر سر سرکش افسر کنند
چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز
و گرچه نبودش بچیزی نیاز.
به تخت خرد برنشست آزتان
چرا شد چنین دیو انبازتان ؟
در آز باشد دل سفله مرد
برِ سفلگان تا توانی مگرد.
چو بستی کمر بر در راه آز
شود کار گیتیت یکسر دراز.
اگر پادشاه آز گنج آورد
تن زیردستان به رنج آورد.
بخور آنچه داری و بیشی مجوی
که از آز کاهد همی آبروی .
تن مرد بی آز بهتر که گنج .
جهان چون بر او برنماند ای پسر
تو نیز آز مپْرست انده مخور.
از آن پس که بنمود پنجاه و هشت
بسربر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد بسال
همی روز جویم بتقویم و فال .
گنه کارتر چیز مردم بود
که از کین و آزش خرد گم بود.
مکن آز را بر خرد پادشا
که دانا نخواند ترا پارسا.
اگر جان تو بسپرد راه آز
شود کار بی سود بر تو دراز.
پریدند بسیار و ماندند باز
چنین باشد آنکس که گیردْش آز.
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند با زور و گردنفراز.
چو کردی توبر دل در آز باز
شود رنج گیتی بتو بر دراز.
چو این چار با یک تن آید بهم
برآساید از آز و از رنج و غم .
بستان کشور جود وبفشان زرّ و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن بُنگه آز.
هست حرص او بمال و خواسته ازبهر جود
چون غرض چونین بود محمود باشد حرص و آز.
هر آن سر که او آز را افسر است
به خاک اندر است ار ز مه برتراست .
بود خیره دل سال و مه مرد آز
کَفَش بسته همواره و چشم باز.
ز طمع است کوته زبان مرد آز
چو شد طمع کوته زبان شد دراز.
دل از آز گیتی چه پرکرده ای
از او چون بری آنچه ناورده ای ؟
جهان دامداری است نیرنگ ساز
هوای دلش چینه و دام آز.
بر سر بخت بد فرود آید
هرکه گیرد عنان مرکبش آز.
آزاد شد از بندگی آز مرا جان
آزاد شو از آز و بزی شاد و توانگر.
طعام ذل ّ و خواری خورد باید
کسی را کش برآرد آز دندان .
صد شکر خداوند را که آزم
کم شد چو فزون شدشمار سالَم .
آزت هر روز بفردا دهد
وعده ٔ چیزی که نباشد چنان .
اگر جفت آزی نه آزاده ای
ازیرا که این زآن و آن زین جداست .
به هر خیر دوجْهانی امید دار
گر از بند آزت امید رهاست .
پیراهن آز برکش از گردن
وز گرد محال شانه زن طرّه .
این آز بود ای پسر نه دانش
یکباره چنین خر مباش و شاهی .
چرا در جستن دانش نگیرد آزت ای نادان
اگر در جستن چیزی که آنت نیست باآزی .
آز تو دیو است چندین چون رها جوئی ز دیو
تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها.
کآتش آز چون فروخته شد
کرد بایدْت روی خویش کباب .
دشمنانند مرا خوی بد و آز و هوی ̍
از هوی ̍ خیزم و بگریزم از آز و خوم .
زشت بار است ای برادر بار آز
دور بفکن بار آز از پشت و یال .
زین اسب آز ذل ّ است ای پسر
نعل او خواری عنان او سؤال .
با آز هگرز دین نیامیزد
تو رانده ز دین بلشکر آزی .
این آز نهنگیست همانا که نپرسد
از گرْسنگی خویش حرامی ز حلالی .
آز نگردد ابداً گرد آنک
در شکم مادر گردد غنی .
نپردازی براز ایزدی تو
که زیر بند جهل و بار آزی .
آز ترا گل نماید ای پسر از دور
لیک نباشد گلش مگرهمه جز خار.
از دنائت شمر قناعت را
همتت را که نام کرده ست آز.
سبز گشت از سخاش کشت امید
سیر گشت از عطاش معده ٔ آز.
هرکه بر خشم و آز قاهرتر
اوست بر خصم خویش قادرتر.
طمع و آز را مرید مباش
بایزیدی کن و یزید مباش .
آز مانند خوک و خرس شناس
آز بگذار و از کسی مهراس .
راست گفت اندر این حدیث آن مرد
آز را خاک سیر داند کرد.
آفتاب رای و ابر دست گوهربار تو
آز ما از بی نیازی جاودان قارون کند.
افسر عقل بایدت بر سر
از سر آز خون دل چه خوری ؟
آز تست اینکه همه چیز ترا نایابست
آز کم کن تو که نرخ همه ارزان گردد.
میان پنبه و آتش کسی چو جمع نکرد
چه میکنی سر چون پنبه را ز آتش آز؟
دایه ٔ جود ترا گفتم که را خواهی رضیع
گفت باری آز را، کش نیست امید فطام .
کار زمانه قلب شد از کف تو که این زمان
بحر غنی است مفلس و آز گدا توانگر است .
بر خیالی این چنین راه دراز
پیش گیری از سر جهل و ز آز.
هرکه بر خود در سؤال گشود
تا بمیرد نیازمند بود
آز بگذار و پادشاهی کن
گردن بی طمع بلند بود.
|| آرزو. هوی ̍ :
این جهان دام است و دانه ش آرزو
درگریز از دانه های آز او.
گر بگویم آن سبب گردددراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و آز.
مرا هم ز صد گونه آز و هواست
ولیکن خزانه نه تنها مراست .
|| غم و حسرت :
چنین است گیتی پر از آز و درد
از او تا توان گرد بیشی مگرد
فزونیش یک روز بگْزایدت
ببودن زمانی نیفزایدت .
دو دیگر چو توران سرافراز مرد
کجا آز ایران ورا رنجه کرد.
آز آن ناز گذشته بگرفته ست ترا
نبد آن ناز ترا هیچ مگر مایه ٔ آز.
|| حاجت . نیاز :
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای
یکی کش نه آز و نه انباز بود
نه انجام باشد نه آغاز بود.