آرمده
لغتنامه دهخدا
آرمده . [ رَ دَ /دِ ] (ن مف / نف ) آرمیده . ساکن . بی حرکت :
گران ساخت سنگ و سبک باد پاک
روان کرد گردون و آرمده خاک .
|| مجازاً، کاهل :
بود مرد آرمده در بند سخت
چو جنبنده گردد شود نیکبخت .
|| خفته . || آهسته . نرم در رفتار :
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرمده باشی شتاب آیدم .
|| با خلق خوش . که در خشم نیست :
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته .
گران ساخت سنگ و سبک باد پاک
روان کرد گردون و آرمده خاک .
|| مجازاً، کاهل :
بود مرد آرمده در بند سخت
چو جنبنده گردد شود نیکبخت .
|| خفته . || آهسته . نرم در رفتار :
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرمده باشی شتاب آیدم .
|| با خلق خوش . که در خشم نیست :
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته .