آرام
لغتنامه دهخدا
آرام . (اِ) سَکن . سکون . آرامش . ثبات . مقابل جُنبش . تَوَقف . درنگ . || آهستگی . مقابل شتاب :
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
از آرام و جنبش نبد پیش چیز
همان هر دو چیز آفریده است نیز.
چو آرام یابی برستی ز رنج .
نگه کن بدین گنبد تیز گرد...
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی .
بمرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب .
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
و از آن پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان بازتری فزود.
همه گفتنیها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا از آن بیشه و مرغزار
یکایک همی گفت با شهریار
وز آن رفتن گور و آن راه تنگ
از آرام بهرام و چندان درنگ .
از او کم وزو بیش آرام و جنبش
از او بر زمین زرّ و بر چرخ زیور.
مکر تو صعب است که مردم ز تو
هست در آرام و تو خود در شتاب .
گفتم چه چیز جنبش مبدای هر دوان
گفتا که هست آرام ، انجام هر صُوَر.
نهایت حرکتها آرام است و غایت سفرها مقام . (مقامات حمیدی ). تا آئین زمین آرام است و تاطبیعت زمان و دور آسمان گردش ... (راحةالصدور).
رازیست در این جنبش و آرام ولیکن
ترسم که تو خود نیک در این راز نبینی .
|| آسایش . استراحت . راحت . هال . آسودگی . قرار.امان . صبر. شکیب :
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام .
خور و خواب و آرامتان از من است
همان پوشش و کامتان از من است .
خور و خواب و آرام جوید [ حیوان ] همی
وز آن زندگی کام جوید همی .
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد زنزدیک افراسیاب .
فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبود آن شبش جای آرام و خواب .
چنین تا بدرگاه افراسیاب
برفت و نکرد ایچ آرام و خواب .
بپاسخ چنین گفت دستان سام
که ای سیرگشته ز آرام و جام .
ز بس ناله ٔ چنگ و نای و رباب
نبدبر زمین جای آرام و خواب .
وز آنسو چو آتش همی راند زال
نه خورد و نه خواب و نه آرام و هال .
چو یک بهره بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی کو بلرزد ز تب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب .
از او دور شد خورد و آرام و خواب
ز مهر وی و خشم افراسیاب .
برآشفت چون آتش افراسیاب
به پیچید از جای آرام و خواب .
تو خفته به آرام در خان خویش
چه دیدی بگو تا چه آمدْت پیش .
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ز کاووس تا شاه فرخ نژاد
به پیش بزرگان کمر بسته ایم
به آرام یک روز ننشسته ایم .
ز دینار گفتند وز کار پوست
ز کاری که آرام روم اندر اوست .
چو شستی بشمشیر روی زمین
به آرام بنشین و رامش گزین .
جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسی را به نزدیکش آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آرام کس .
به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو
که من امشب از کین افراسیاب
نه آرام گیرم نه خورد و نه خواب
یکی کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد بر او لشکرش .
بسوی سپنجاب رو همچو باد
ز آرام و شادی مکن هیچ یاد.
میاسای از کین افراسیاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب .
بدید اندرآن هنگ افراسیاب
در او ساخته جای آرام و خواب .
سه فرزند را خواهم آرام و ناز
از آن پس که بردیم رنج دراز.
همه سر پر از گرد و دیده پرآب
کسی را نبد خورد و آرام و خواب .
برآمد از آرام و از خورد و خواب
همی بود با دیدگان پرآب .
بزن گیرد آرام مرد جوان
اگر تاجدار است اگر پهلوان .
چنین داد پاسخ که کردار اوی
به نزدیک ما رنج و پیکار اوی
که داند مگر کردگار سپهر
نماینده ٔ داد و آرام و مهر؟
بیهوده چه داری طمعدر این جای
آرام ، که این نیست جای آرام .
زمین جای آرام هر آدمیست
همان خانه ٔ کردگار از زمیست .
و ضعفاء ملت و دولت را در سایه ٔ عدل و مایه ٔ رأفت او آرام داده . (کلیله و دمنه ). || طمأنینه ٔ دل . اطمینان خاطر. سکون نفس . فراغ بال . اطمینان قلب . آسودگی دل :
وز آن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه .
همان نیز پرویز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد
دلاور شد از کار او خوشنواز
به آرام بنشست بر تخت ناز.
مر مرا داد رای تو آرام
مر مرا کرد جود تو بنوا.
چو دشمن بدشمن شود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل .
|| صلح . آشتی :
دگر گفت کز کردگار سپهر
کز اویست پرخاش و آرام و مهر.
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند آرام و رای و هنر.
|| سکوت . خاموشی :
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرو مجلس ببانگ و ولوله .
شاکر بخاری ؟ عرتامی ؟ (از فرهنگ اسدی ، خطی ، و چ پاول هورن ).
بدو گفت [ به اسفندیار ] رستم که آرام گیر
چه گوئی سخنهای نادلپذیر؟
|| اَمن . ایمنی . امنیت . امان . مقابل آشوب :
نبد خسروان را چنان کدخدای
به پرهیز و رادی بدین و به رای
که آرام این پادشاهی بدوست
که او بر سر نامداران نکوست .
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن روز آرام را.
چنین تیر تیز آمد از بام دژ
که از بخت شاه است آرام دژ.
جز آرام و خوبی نجستم ، بدین
که باشد پس از مرگ من آفرین .
چون راست روَد دولت ایام نپاید
افتنده و خیزنده بود دولت ایّام
باید که بود مرد گهی شاد و گهی زار
نیکی ببدی درشده و کام به ناکام
زود از پی آرام پدید آید آشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام .
|| بستر. مرقد.خوابگاه :
نشستند [ ایرانیان ] با رامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست می
برفتند از آن پس به آرام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش .
سحرگاهان بجستندی ز آرام
برامش دست بردندی سوی جام .
|| خلوت جای :
دوات و قلم خواست ناباک زن
به آرام بنشست با رای زن .
از این پس شب و روز گردنده دهر
نشست وببخشید بر چار بهر...
دگر بهره شادی و رامشگران
نشستن به آرام با مهتران .
نشسته به آرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه .
|| مقام . مقابل سفر :
بجرم خاک و فلک در نگاه باید کرد
که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر.
|| سکینه . وِقار. طُمأنینه :
ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترا بستی
حدیث زلزله کردن بچشم خلق خوابستی .
|| قصر و کاخ پادشاهان ایران ، مترادف سرای ترکان عثمانی . (از لاروس ). مقر. مستقر. کرسی . عاصمه . دربار :
برفتند یکسر سوی بارگاه
بدان جای شادی و آرام شاه .
چنان دان که یزدان ترا داد تاج
نشستی به آرام بر تخت عاج .
بمردی نشیند به آرام تو
ز تاج و کمر بسترد نام تو.
نشیند به آرام بر تختگاه
همه بنده باشیم و او پادشاه .
سوم هفته در جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی .
سپهدار ترکان از آن روی چاچ
نشسته به آرام بر تخت عاج .
ترا با من اکنون چه کار است نیز
سپردم ترا تخت و آرام و چیز.
بیامد همانگه به آرام خویش
پراکنده گرد جهان نام خویش .
نشیند به آرام بر تخت شاه
نباید فرستاد هر سو سپاه .
سکندر ز گفتار او گشت شاد
به آرام شد تاج بر سر نهاد.
|| وطن . موطن . مولد. مسکن . محل سکون . خانه . جای . مأوی . مکان :
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پر از نام تست .
دل موبد از درد پیغام اوی
غمی گشت و از جای وآرام اوی .
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ازآرام و از شهر و از خورد و خواب .
چه باشد ز ایرانیان نام اوی
بگو تا کجا باشد آرام اوی ؟
بتوران زمین زادی از مادرت
هم آنجا بد آرام و آبشخورت .
بس است این فخر مر شاه جهان را
که آرام است چون تو دلستان را.
نه هر آرام چون آرام پیشین
نه هر یاری است چون یار نخستین .
بیابانی که آرام بلا بود
ز ناخوشی چو کام اژدها بود.
- آرام ساختن جائی ؛ بوطن کردن آنجای . مسکن گرفتن در آن : روس بسیار بگردید و جائی نیافت که او را خوش آمدی ، سوی خزر نامه ای نبشت و از کشور او گوشه ای بخواست که آنجا آرام سازد. (مجمل التواریخ ). و بربر و قبط هم از فرزندان وی بودند و بدین زمینها آرام ساختند که به نام ایشان بازخوانند. (مجمل التواریخ ).
|| قرارگاه . سرای باقی . دارالقرار :
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرائی جز این [ دنیا ] باشد آرام تو.
بدانش بود نیک فرجام تو
بمینو دهد چرخ آرام تو.
چنین گفت این است فرجام ما
ندانم کجا باشد آرام ما.
- به آرام ؛ ساکن . ساکت . آسوده . مأمون . ایمن :
جهان بد به آرام زآن شادکام [ از جمشید ]
ز یزدان بدو نو بنو بد پیام .
|| زهدان . مشیمه :
چنین گفت بانامداران شهر
هر آنکس که او از خرد داشت بهر
که از گفت دانا ستاره شمر
نباید که هرگز کند کس گذر
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا شاد و خرّم نه تخت
مگر تخمه ٔ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن تخمه با این نژاد
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
چو رفت اورمزد اندر آرام خویش
ز گیتی ندیدم جز از نام خویش
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست .
|| مجازاً، آشیان . وَکر. وکنه . لانه :
وز آنجا بیامد سوی مرز سغد
یکی نوجهان دید آرام جغد.
همی عقاب و گوزن از نهیب تیر و کمانْت
بکوه و بیشه در، آرام و مستقر دارد.
|| کنام :
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کردو شیر آرام گرفت .
|| گور. قبر. مَدفَن . دَخمه . || عشرت و صحبت با زنان :
چو سالت شد ای پیر بر شست ویک
می و جام و آرام شد بی نمک .
و رجوع به آرامیدن با... شود. || پروا. (فرهنگ اسدی ). || بمعنی آرام بَن نیز آمده است . || (ص ) دِنج . بی هیاهو. || آرمیده . آرمنده . اَرمنده . مستریح . صاحب آرامش . ساکن . ساکت . خاموش . بی اضطراب . مطمئن . مُتسلی . بی قَلَق . بی طوفان . که سرکش و توسن نباشد. ذلول .
- اسبی آرام ؛ مقابل توسن .
- بچه ای آرام ؛ مقابل شوخ .
- خاطری آرام ؛ مقابل مضطرب .
- دریائی آرام ؛ مقابل شوریده .
|| آهسته . نرم . || افتاده (آدمی ). سربپائین . || (صوت ) مَهْلاً! مَهْلاًمَهْلا! آهسته ! بی شتاب ! || شوخی مکن ! || (نف مرخم ) در کلمه ٔ مرکبه ٔ دِل آرام و نظایر آن مخفف آراماننده است .
- امثال :
هر کس که زن ندارد آرام تن ندارد .
یا شب گریه کن روز آرام بگیر یا روز گریه کن شب آرام بگیر .
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
از آرام و جنبش نبد پیش چیز
همان هر دو چیز آفریده است نیز.
چو آرام یابی برستی ز رنج .
نگه کن بدین گنبد تیز گرد...
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی .
بمرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب .
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
و از آن پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان بازتری فزود.
همه گفتنیها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا از آن بیشه و مرغزار
یکایک همی گفت با شهریار
وز آن رفتن گور و آن راه تنگ
از آرام بهرام و چندان درنگ .
از او کم وزو بیش آرام و جنبش
از او بر زمین زرّ و بر چرخ زیور.
مکر تو صعب است که مردم ز تو
هست در آرام و تو خود در شتاب .
گفتم چه چیز جنبش مبدای هر دوان
گفتا که هست آرام ، انجام هر صُوَر.
نهایت حرکتها آرام است و غایت سفرها مقام . (مقامات حمیدی ). تا آئین زمین آرام است و تاطبیعت زمان و دور آسمان گردش ... (راحةالصدور).
رازیست در این جنبش و آرام ولیکن
ترسم که تو خود نیک در این راز نبینی .
|| آسایش . استراحت . راحت . هال . آسودگی . قرار.امان . صبر. شکیب :
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام .
خور و خواب و آرامتان از من است
همان پوشش و کامتان از من است .
خور و خواب و آرام جوید [ حیوان ] همی
وز آن زندگی کام جوید همی .
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد زنزدیک افراسیاب .
فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبود آن شبش جای آرام و خواب .
چنین تا بدرگاه افراسیاب
برفت و نکرد ایچ آرام و خواب .
بپاسخ چنین گفت دستان سام
که ای سیرگشته ز آرام و جام .
ز بس ناله ٔ چنگ و نای و رباب
نبدبر زمین جای آرام و خواب .
وز آنسو چو آتش همی راند زال
نه خورد و نه خواب و نه آرام و هال .
چو یک بهره بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی کو بلرزد ز تب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب .
از او دور شد خورد و آرام و خواب
ز مهر وی و خشم افراسیاب .
برآشفت چون آتش افراسیاب
به پیچید از جای آرام و خواب .
تو خفته به آرام در خان خویش
چه دیدی بگو تا چه آمدْت پیش .
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ز کاووس تا شاه فرخ نژاد
به پیش بزرگان کمر بسته ایم
به آرام یک روز ننشسته ایم .
ز دینار گفتند وز کار پوست
ز کاری که آرام روم اندر اوست .
چو شستی بشمشیر روی زمین
به آرام بنشین و رامش گزین .
جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسی را به نزدیکش آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آرام کس .
به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو
که من امشب از کین افراسیاب
نه آرام گیرم نه خورد و نه خواب
یکی کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد بر او لشکرش .
بسوی سپنجاب رو همچو باد
ز آرام و شادی مکن هیچ یاد.
میاسای از کین افراسیاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب .
بدید اندرآن هنگ افراسیاب
در او ساخته جای آرام و خواب .
سه فرزند را خواهم آرام و ناز
از آن پس که بردیم رنج دراز.
همه سر پر از گرد و دیده پرآب
کسی را نبد خورد و آرام و خواب .
برآمد از آرام و از خورد و خواب
همی بود با دیدگان پرآب .
بزن گیرد آرام مرد جوان
اگر تاجدار است اگر پهلوان .
چنین داد پاسخ که کردار اوی
به نزدیک ما رنج و پیکار اوی
که داند مگر کردگار سپهر
نماینده ٔ داد و آرام و مهر؟
بیهوده چه داری طمعدر این جای
آرام ، که این نیست جای آرام .
زمین جای آرام هر آدمیست
همان خانه ٔ کردگار از زمیست .
و ضعفاء ملت و دولت را در سایه ٔ عدل و مایه ٔ رأفت او آرام داده . (کلیله و دمنه ). || طمأنینه ٔ دل . اطمینان خاطر. سکون نفس . فراغ بال . اطمینان قلب . آسودگی دل :
وز آن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه .
همان نیز پرویز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد
دلاور شد از کار او خوشنواز
به آرام بنشست بر تخت ناز.
مر مرا داد رای تو آرام
مر مرا کرد جود تو بنوا.
چو دشمن بدشمن شود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل .
|| صلح . آشتی :
دگر گفت کز کردگار سپهر
کز اویست پرخاش و آرام و مهر.
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند آرام و رای و هنر.
|| سکوت . خاموشی :
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرو مجلس ببانگ و ولوله .
شاکر بخاری ؟ عرتامی ؟ (از فرهنگ اسدی ، خطی ، و چ پاول هورن ).
بدو گفت [ به اسفندیار ] رستم که آرام گیر
چه گوئی سخنهای نادلپذیر؟
|| اَمن . ایمنی . امنیت . امان . مقابل آشوب :
نبد خسروان را چنان کدخدای
به پرهیز و رادی بدین و به رای
که آرام این پادشاهی بدوست
که او بر سر نامداران نکوست .
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن روز آرام را.
چنین تیر تیز آمد از بام دژ
که از بخت شاه است آرام دژ.
جز آرام و خوبی نجستم ، بدین
که باشد پس از مرگ من آفرین .
چون راست روَد دولت ایام نپاید
افتنده و خیزنده بود دولت ایّام
باید که بود مرد گهی شاد و گهی زار
نیکی ببدی درشده و کام به ناکام
زود از پی آرام پدید آید آشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام .
|| بستر. مرقد.خوابگاه :
نشستند [ ایرانیان ] با رامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست می
برفتند از آن پس به آرام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش .
سحرگاهان بجستندی ز آرام
برامش دست بردندی سوی جام .
|| خلوت جای :
دوات و قلم خواست ناباک زن
به آرام بنشست با رای زن .
از این پس شب و روز گردنده دهر
نشست وببخشید بر چار بهر...
دگر بهره شادی و رامشگران
نشستن به آرام با مهتران .
نشسته به آرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه .
|| مقام . مقابل سفر :
بجرم خاک و فلک در نگاه باید کرد
که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر.
|| سکینه . وِقار. طُمأنینه :
ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترا بستی
حدیث زلزله کردن بچشم خلق خوابستی .
|| قصر و کاخ پادشاهان ایران ، مترادف سرای ترکان عثمانی . (از لاروس ). مقر. مستقر. کرسی . عاصمه . دربار :
برفتند یکسر سوی بارگاه
بدان جای شادی و آرام شاه .
چنان دان که یزدان ترا داد تاج
نشستی به آرام بر تخت عاج .
بمردی نشیند به آرام تو
ز تاج و کمر بسترد نام تو.
نشیند به آرام بر تختگاه
همه بنده باشیم و او پادشاه .
سوم هفته در جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی .
سپهدار ترکان از آن روی چاچ
نشسته به آرام بر تخت عاج .
ترا با من اکنون چه کار است نیز
سپردم ترا تخت و آرام و چیز.
بیامد همانگه به آرام خویش
پراکنده گرد جهان نام خویش .
نشیند به آرام بر تخت شاه
نباید فرستاد هر سو سپاه .
سکندر ز گفتار او گشت شاد
به آرام شد تاج بر سر نهاد.
|| وطن . موطن . مولد. مسکن . محل سکون . خانه . جای . مأوی . مکان :
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پر از نام تست .
دل موبد از درد پیغام اوی
غمی گشت و از جای وآرام اوی .
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ازآرام و از شهر و از خورد و خواب .
چه باشد ز ایرانیان نام اوی
بگو تا کجا باشد آرام اوی ؟
بتوران زمین زادی از مادرت
هم آنجا بد آرام و آبشخورت .
بس است این فخر مر شاه جهان را
که آرام است چون تو دلستان را.
نه هر آرام چون آرام پیشین
نه هر یاری است چون یار نخستین .
بیابانی که آرام بلا بود
ز ناخوشی چو کام اژدها بود.
- آرام ساختن جائی ؛ بوطن کردن آنجای . مسکن گرفتن در آن : روس بسیار بگردید و جائی نیافت که او را خوش آمدی ، سوی خزر نامه ای نبشت و از کشور او گوشه ای بخواست که آنجا آرام سازد. (مجمل التواریخ ). و بربر و قبط هم از فرزندان وی بودند و بدین زمینها آرام ساختند که به نام ایشان بازخوانند. (مجمل التواریخ ).
|| قرارگاه . سرای باقی . دارالقرار :
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرائی جز این [ دنیا ] باشد آرام تو.
بدانش بود نیک فرجام تو
بمینو دهد چرخ آرام تو.
چنین گفت این است فرجام ما
ندانم کجا باشد آرام ما.
- به آرام ؛ ساکن . ساکت . آسوده . مأمون . ایمن :
جهان بد به آرام زآن شادکام [ از جمشید ]
ز یزدان بدو نو بنو بد پیام .
|| زهدان . مشیمه :
چنین گفت بانامداران شهر
هر آنکس که او از خرد داشت بهر
که از گفت دانا ستاره شمر
نباید که هرگز کند کس گذر
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا شاد و خرّم نه تخت
مگر تخمه ٔ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن تخمه با این نژاد
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
چو رفت اورمزد اندر آرام خویش
ز گیتی ندیدم جز از نام خویش
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست .
|| مجازاً، آشیان . وَکر. وکنه . لانه :
وز آنجا بیامد سوی مرز سغد
یکی نوجهان دید آرام جغد.
همی عقاب و گوزن از نهیب تیر و کمانْت
بکوه و بیشه در، آرام و مستقر دارد.
|| کنام :
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کردو شیر آرام گرفت .
|| گور. قبر. مَدفَن . دَخمه . || عشرت و صحبت با زنان :
چو سالت شد ای پیر بر شست ویک
می و جام و آرام شد بی نمک .
و رجوع به آرامیدن با... شود. || پروا. (فرهنگ اسدی ). || بمعنی آرام بَن نیز آمده است . || (ص ) دِنج . بی هیاهو. || آرمیده . آرمنده . اَرمنده . مستریح . صاحب آرامش . ساکن . ساکت . خاموش . بی اضطراب . مطمئن . مُتسلی . بی قَلَق . بی طوفان . که سرکش و توسن نباشد. ذلول .
- اسبی آرام ؛ مقابل توسن .
- بچه ای آرام ؛ مقابل شوخ .
- خاطری آرام ؛ مقابل مضطرب .
- دریائی آرام ؛ مقابل شوریده .
|| آهسته . نرم . || افتاده (آدمی ). سربپائین . || (صوت ) مَهْلاً! مَهْلاًمَهْلا! آهسته ! بی شتاب ! || شوخی مکن ! || (نف مرخم ) در کلمه ٔ مرکبه ٔ دِل آرام و نظایر آن مخفف آراماننده است .
- امثال :
هر کس که زن ندارد آرام تن ندارد .
یا شب گریه کن روز آرام بگیر یا روز گریه کن شب آرام بگیر .