آراسته
لغتنامه دهخدا
آراسته . [ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) آموده . موده . پدرام . مزیّن . مجمل . مُحلی . حالی . حالیه . مُطرّز. مزخرف . بغازه و گلگونه کرده :
گر زآنکه به پیراسته ٔ شهر برآئی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت .
و بهر پانزده روزی اندر وی [ اندرپریم قصبه ٔ قارن ] روز بازار باشد و از همه ٔ این ناحیت مردان و کنیزکان و غلامان آراسته ببازار آیند و با یکدیگر مزاج کنند. (حدودالعالم ).
شبستان همه پیش باز آمدند
بدیدار او [ بزمساز ] آمدند...
شبستان بهشتی بد آراسته
پر از خوبرویان و پر خواسته .
سپه را مر او بود ز ایران پناه
بدو گشت آراسته تختگاه .
بدو گردد آراسته تاج و تخت
از آن رفته نام و بدین مانده بخت .
به آذین جهانی شدآراسته
در و بام و دیوار پرخواسته .
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس .
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود...
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون بنوروز باغ .
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را
نهادند همواره سر بر زمین
بر او بر همی خواندند آفرین .
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز داد وز بخشش پر از خواسته .
بیاراسته همچو باغ بهار
سراسر پر از رنگ و بوی و نگار.
زر و گنج آن لشکر نامدار
بیاراسته چون گل اندر بهار.
بنام و کنیتت آراسته باد
ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر.
آراسته و مست ببازار آئی
ای دوست نترسی که گرفتار آئی ؟
جهان چون عروسی آراسته را مانست در آن روزگار مبارکش . (تاریخ بیهقی ). سرائی دیدم چون بهشت آراسته .(تاریخ بیهقی ). دو منشور نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت . (تاریخ بیهقی ). ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز، در هر بابی سخن میگفت و ما آن را به استصواب آراسته می داشتیم . (تاریخ بیهقی ). گفتی جهان عروسی آراسته را ماند. (تاریخ بیهقی ).
هرکه زو شست ستمگر فلک آرایش
باغ آراسته او را بچه کار آید؟
این تیره و بی نور تن امروز بجانست
آراسته ، چون باغ به نیسان و به آذار.
هر هفته باد جشنی و ایّام ملک از آن
آراسته چو بتکده ٔ قندهار باد.
و ایام عمر و روزگار دولت یکی از مقبلان بدان آراسته گردد. (کلیله و دمنه ). سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزّ اسمه که خطه ٔ اسلام و واسطه ٔ عقد عالم را بجمال عدل و رأفت ... آراسته گردانیده است . (کلیله و دمنه ). و ظاهر و باطن من بعلم و عمل آراسته گردد. (کلیله و دمنه ). چون کاری آغاز کند [ شیر ]که بصواب نزدیک ... باشد آن را در چشم و دل او آراسته گردانم . (کلیله و دمنه ). || مهیا. آماده . حاضر. مستعد. ساخته . بسغده . بسیجیده :
نزد تو آماده بد وآراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته .
خود تو آماده بدی برخاسته
جنگ او را خویشتن آراسته .
ترا این همه ایدر آراسته ست
اگر شهریاری و گر خواسته ست .
چون داد نوید رنج و دشواری
آراسته باش مر خرامش را.
|| فراهم . منتظم : باز سپاه آراسته کرد و عتیبةبن موسی را سالار کرد. (تاریخ سیستان ). || آبادان . معمور :
زمانه بمردم شد آراسته
وز او ارج گیرد همی خواسته .
خداوند این پادشاه را پیدا آورد... تا آن بقعه ... بدان پادشاه آراسته تر گردد. (تاریخ بیهقی ). اهل جمله ٔ آن ولایات گردن برافراشته اند تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی ). احمدبن الحسن ... ببلخ آید... تا دولت ما به رای و تدبیر وی آراسته تر گردد. (تاریخ بیهقی ). و جهان آراسته و آبادان بدو [ به آهَن ] است . (نوروزنامه ). || باخصب . خرّم . پرگیاه : عین زربه ، شهری است با میوه ها و کشتهای آراسته . (حدودالعالم ). به مرغزاری رسید [ شتربه ] آراسته . (کلیله و دمنه ). || مؤدّب . صاحب همه ٔ فضایل نیکو: جوانی آراسته . || تمام . کامل . تمام عیار. کامل عیار: مردی آراسته . || منقح . پیراسته . || غنی .مستغنی . توانگر. مرفّه . آبادان :
بتاراج داد آنهمه خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته .
بیابی تو چندان ز من خواسته
که گردد بر و بومت آراسته .
در گنج بگشاد وز خواسته
سپه را همی کردش آراسته .
همان باغبان را بسی خواسته
بداد وگُسی کردش آراسته .
|| نهاده . گسترده . چیده (خوان ، سفره ) :
یکی میهمان خانه برخاسته ست
تو مهمان ، جهان خوان ِ آراسته ست
بخور زود از او میهمان وار سیر
که مهمان نماند بیک جای دیر.
|| خوش . شادان . مسرور :
بپرسید دیگر که از خواسته
چه دانی که دارد دل آراسته
چنین داد پاسخ که مردم بچیز
گرامی است گر چیز خوار است نیز.
|| پوشیده . ملبس . جامه برتن کرده :
چه مردم که گویا ندارد زبان
چه آراسته پیکری بی روان .
|| دارای اخلاق ستوده :
زن خوب و خوشخوی و آراسته
چه ماند بنادان نوخاسته ؟
|| مسلح :
ز اسبان و مردان آراسته
زمین چون بهشتی پر از خواسته .
پس آراسته زال را پیش شاه
بزرّین عمود و بزرّین کلاه ...
شرط آن است که از زرّادخانه ... دوهزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام ... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ). || انباشته . گردکرده . پرکرده . مملو :
نبشتند یک یک همه خواسته
که بود اندر آن گنج آراسته .
بر این گونه آراسته گنجها
بگرد آمده بر بسی رنجها
سراسر سزای منوچهر دید [ فریدون ] ...
کلید در گنج آراسته
بگنجور او داد ناخواسته .
ز من رنج جان و ز تو خواسته
سپردن بمن گنج آراسته .
بپرهیز از این گنج آراسته
از این مُردری تاج و این خواسته .
بایرانیان بخشم این خواسته
سلیح و زر و گنج آراسته .
|| با اسباب و آلات . ببرگ . بساز :
ببخشید از آن رزمگه خواسته [ اسفندیار ]
سوار و پیاده شد آراسته .
ببخشید چندان ورا خواسته
که شد کاخ و ایوانش آراسته .
ابا پیل و با گنج و با خواسته
بدرگاه شاه آمد آراسته .
دو لشکر ببد هر دو آراسته
پر از کینه سر، گنج پرخواسته .
گر ایدون که زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم از این انجمن
فراوان بیابی ز من خواسته
شود لشکرت یک سر آراسته .
چون جنگی کردی سپاهی داشتی آراسته و ساخته . (نوروزنامه ). || بسامان . بنظم . بنسق :
به نزدیک او همچنان خواسته
ببر تا شود کار آراسته .
ببخشید هر کس همی خواسته
همه کاراو گشت آراسته .
این روز ابوالحسن دررسید با لشکری انبوه وآراسته . (تاریخ بیهقی ).
همه شادی آنراست کش خواسته است
کرا خواسته کارش آراسته است .
- آراسته به ؛ حمایت ، حراست ، محافظت شده ٔ با. قوی . مؤیّد :
چو لشکر فراوان شد و خواسته
دل مرد بی بر شد آراسته .
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند زایران بر زبان
مرغزار ما بشیر آراسته است
بد توان کوشید با شیر ژیان .
یکی از سکرات ملک آن است که همیشه خاینان را بجمال رضا آراسته دارد. (کلیله و دمنه ). و کسب از جائی که همت بتوفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله و دمنه ).
|| زین و برگ کرده :
بفرمود تا هرچه بد خواسته
ز گنج و ز اسبان آراسته ...
پیل را پیش آورندآراسته . (تاریخ سیستان ). || (اِ) در بعض فرهنگها به معنی بتخانه و مقامی از موسیقی نیز آمده است .
- امثال :
پیری به هزار علت آراسته است ؛ در پیری نسیان و ضعف بصر و سامعه و انواع بیماریها پدید آید.
که را خواسته کارش آراسته ست .
مال مایه ٔ آسایش و رفاه صاحب مال است .
گل بود به سبزه نیز آراسته شد .
نیکی نیکوتر شد. بدی به بدتری گرائید.
گر زآنکه به پیراسته ٔ شهر برآئی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت .
و بهر پانزده روزی اندر وی [ اندرپریم قصبه ٔ قارن ] روز بازار باشد و از همه ٔ این ناحیت مردان و کنیزکان و غلامان آراسته ببازار آیند و با یکدیگر مزاج کنند. (حدودالعالم ).
شبستان همه پیش باز آمدند
بدیدار او [ بزمساز ] آمدند...
شبستان بهشتی بد آراسته
پر از خوبرویان و پر خواسته .
سپه را مر او بود ز ایران پناه
بدو گشت آراسته تختگاه .
بدو گردد آراسته تاج و تخت
از آن رفته نام و بدین مانده بخت .
به آذین جهانی شدآراسته
در و بام و دیوار پرخواسته .
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس .
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود...
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون بنوروز باغ .
چو دیدند زیبا رخ شاه را
بدانگونه آراسته گاه را
نهادند همواره سر بر زمین
بر او بر همی خواندند آفرین .
زمین چون بهشتی شد آراسته
ز داد وز بخشش پر از خواسته .
بیاراسته همچو باغ بهار
سراسر پر از رنگ و بوی و نگار.
زر و گنج آن لشکر نامدار
بیاراسته چون گل اندر بهار.
بنام و کنیتت آراسته باد
ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر.
آراسته و مست ببازار آئی
ای دوست نترسی که گرفتار آئی ؟
جهان چون عروسی آراسته را مانست در آن روزگار مبارکش . (تاریخ بیهقی ). سرائی دیدم چون بهشت آراسته .(تاریخ بیهقی ). دو منشور نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت . (تاریخ بیهقی ). ناچار چون وی مقدم تر بود آن روز، در هر بابی سخن میگفت و ما آن را به استصواب آراسته می داشتیم . (تاریخ بیهقی ). گفتی جهان عروسی آراسته را ماند. (تاریخ بیهقی ).
هرکه زو شست ستمگر فلک آرایش
باغ آراسته او را بچه کار آید؟
این تیره و بی نور تن امروز بجانست
آراسته ، چون باغ به نیسان و به آذار.
هر هفته باد جشنی و ایّام ملک از آن
آراسته چو بتکده ٔ قندهار باد.
و ایام عمر و روزگار دولت یکی از مقبلان بدان آراسته گردد. (کلیله و دمنه ). سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزّ اسمه که خطه ٔ اسلام و واسطه ٔ عقد عالم را بجمال عدل و رأفت ... آراسته گردانیده است . (کلیله و دمنه ). و ظاهر و باطن من بعلم و عمل آراسته گردد. (کلیله و دمنه ). چون کاری آغاز کند [ شیر ]که بصواب نزدیک ... باشد آن را در چشم و دل او آراسته گردانم . (کلیله و دمنه ). || مهیا. آماده . حاضر. مستعد. ساخته . بسغده . بسیجیده :
نزد تو آماده بد وآراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته .
خود تو آماده بدی برخاسته
جنگ او را خویشتن آراسته .
ترا این همه ایدر آراسته ست
اگر شهریاری و گر خواسته ست .
چون داد نوید رنج و دشواری
آراسته باش مر خرامش را.
|| فراهم . منتظم : باز سپاه آراسته کرد و عتیبةبن موسی را سالار کرد. (تاریخ سیستان ). || آبادان . معمور :
زمانه بمردم شد آراسته
وز او ارج گیرد همی خواسته .
خداوند این پادشاه را پیدا آورد... تا آن بقعه ... بدان پادشاه آراسته تر گردد. (تاریخ بیهقی ). اهل جمله ٔ آن ولایات گردن برافراشته اند تا نام ما بر آن نشیند و بضبط ما آراسته گردد. (تاریخ بیهقی ). احمدبن الحسن ... ببلخ آید... تا دولت ما به رای و تدبیر وی آراسته تر گردد. (تاریخ بیهقی ). و جهان آراسته و آبادان بدو [ به آهَن ] است . (نوروزنامه ). || باخصب . خرّم . پرگیاه : عین زربه ، شهری است با میوه ها و کشتهای آراسته . (حدودالعالم ). به مرغزاری رسید [ شتربه ] آراسته . (کلیله و دمنه ). || مؤدّب . صاحب همه ٔ فضایل نیکو: جوانی آراسته . || تمام . کامل . تمام عیار. کامل عیار: مردی آراسته . || منقح . پیراسته . || غنی .مستغنی . توانگر. مرفّه . آبادان :
بتاراج داد آنهمه خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته .
بیابی تو چندان ز من خواسته
که گردد بر و بومت آراسته .
در گنج بگشاد وز خواسته
سپه را همی کردش آراسته .
همان باغبان را بسی خواسته
بداد وگُسی کردش آراسته .
|| نهاده . گسترده . چیده (خوان ، سفره ) :
یکی میهمان خانه برخاسته ست
تو مهمان ، جهان خوان ِ آراسته ست
بخور زود از او میهمان وار سیر
که مهمان نماند بیک جای دیر.
|| خوش . شادان . مسرور :
بپرسید دیگر که از خواسته
چه دانی که دارد دل آراسته
چنین داد پاسخ که مردم بچیز
گرامی است گر چیز خوار است نیز.
|| پوشیده . ملبس . جامه برتن کرده :
چه مردم که گویا ندارد زبان
چه آراسته پیکری بی روان .
|| دارای اخلاق ستوده :
زن خوب و خوشخوی و آراسته
چه ماند بنادان نوخاسته ؟
|| مسلح :
ز اسبان و مردان آراسته
زمین چون بهشتی پر از خواسته .
پس آراسته زال را پیش شاه
بزرّین عمود و بزرّین کلاه ...
شرط آن است که از زرّادخانه ... دوهزار غلام سوار آراسته با ساز و آلت تمام ... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ). || انباشته . گردکرده . پرکرده . مملو :
نبشتند یک یک همه خواسته
که بود اندر آن گنج آراسته .
بر این گونه آراسته گنجها
بگرد آمده بر بسی رنجها
سراسر سزای منوچهر دید [ فریدون ] ...
کلید در گنج آراسته
بگنجور او داد ناخواسته .
ز من رنج جان و ز تو خواسته
سپردن بمن گنج آراسته .
بپرهیز از این گنج آراسته
از این مُردری تاج و این خواسته .
بایرانیان بخشم این خواسته
سلیح و زر و گنج آراسته .
|| با اسباب و آلات . ببرگ . بساز :
ببخشید از آن رزمگه خواسته [ اسفندیار ]
سوار و پیاده شد آراسته .
ببخشید چندان ورا خواسته
که شد کاخ و ایوانش آراسته .
ابا پیل و با گنج و با خواسته
بدرگاه شاه آمد آراسته .
دو لشکر ببد هر دو آراسته
پر از کینه سر، گنج پرخواسته .
گر ایدون که زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم از این انجمن
فراوان بیابی ز من خواسته
شود لشکرت یک سر آراسته .
چون جنگی کردی سپاهی داشتی آراسته و ساخته . (نوروزنامه ). || بسامان . بنظم . بنسق :
به نزدیک او همچنان خواسته
ببر تا شود کار آراسته .
ببخشید هر کس همی خواسته
همه کاراو گشت آراسته .
این روز ابوالحسن دررسید با لشکری انبوه وآراسته . (تاریخ بیهقی ).
همه شادی آنراست کش خواسته است
کرا خواسته کارش آراسته است .
- آراسته به ؛ حمایت ، حراست ، محافظت شده ٔ با. قوی . مؤیّد :
چو لشکر فراوان شد و خواسته
دل مرد بی بر شد آراسته .
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند زایران بر زبان
مرغزار ما بشیر آراسته است
بد توان کوشید با شیر ژیان .
یکی از سکرات ملک آن است که همیشه خاینان را بجمال رضا آراسته دارد. (کلیله و دمنه ). و کسب از جائی که همت بتوفیق آسمانی آراسته باشد آسان دست دهد. (کلیله و دمنه ).
|| زین و برگ کرده :
بفرمود تا هرچه بد خواسته
ز گنج و ز اسبان آراسته ...
پیل را پیش آورندآراسته . (تاریخ سیستان ). || (اِ) در بعض فرهنگها به معنی بتخانه و مقامی از موسیقی نیز آمده است .
- امثال :
پیری به هزار علت آراسته است ؛ در پیری نسیان و ضعف بصر و سامعه و انواع بیماریها پدید آید.
که را خواسته کارش آراسته ست .
مال مایه ٔ آسایش و رفاه صاحب مال است .
گل بود به سبزه نیز آراسته شد .
نیکی نیکوتر شد. بدی به بدتری گرائید.